چهارشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۹

گزارشی از بیست سال تجربه روزنامه نگاری در خاورمیانه

از سیاست به ادبیات پناه می‌برم

پوریا عالمی

1399

 

صبح روزی که قرار بود به زندان بروم شبیه هفده‌سالگی‌ام شده بودم، اما بیست سال پیرتر. بیست سال پیش یک بچه‌مدرسه‌ای دوم دبیرستانی بودم که از مدرسه فرار می‌کرد و می‌رفت توی حیاط دانشگاه هنر و با دانشجوها گپ می‌زد و با آن‌ها می‌رفت توی غذاخوری غذا می‌خورد. پسر جوانی که از مدرسه فرار می‌کرد و مسوول کتابخانه عمومی شده بود منتها چون زیر سن قانونی بود نمی‌توانستند بهش حقوق بدهند برای همین پول حق عضویت‌ها را به‌جای دستمزد می‌دادند به او. پسر جوانی که از مدرسه فرار می‌کرد و از حاشیه‌ی تهران، سوار اتوبوس می‌شد و می‌آمد دفتر مجله‌ی گل‌آقا و شده بود کارمند آنجا. با حقوق ماهی 40 هزار تومان. این پسر جوان از مدرسهفراری می‌خواست جهان را نجات دهد و می‌خواست این‌قدر در مطبوعات طنز بنویسد که همه با هم صلح کنند و می‌خواست این‌قدر کتاب بنویسد که جهان قصه‌های او را از بر باشند. از آن روزها بیست سال گذشته و آن پسر جوان امروز مردی است سی و هفت ساله. یک بچه‌ی یک ساله دارد و یک تجربه‌ی بازداشت در سلول انفرادی سی و دو روزه و همچنین یک پرونده‌ی مطبوعاتی ده ساله. حالا درست صبح روزی است که بهش گفته‌اند جواب دادگاه تجدیدنظر آمده و حکم یک سال زندانت تایید شده است. و او بازگشته به بیست سال پیش که از سیاست، جز شعارهای سیاسی و چند نقل قول و چند رویداد تاریخی بلد نبود. و خیال می‌کرد راه اصلاح جهان و بهتر کردن وضعیت زندگی مردمش از روزنامه‌نگاری سیاسی می‌گذرد. اما او حالا بیست سال بود که هر روز در مطبوعات کار می‌کرد و ستون می‌نوشت و دست‌کم سه رییس جمهور در کشورش و صدها رییس‌جمهور در جهان دیده بود که روی کار آمده‌اند. اما روزنامه‌نگاری و طنزنویسی سیاسی شبیه ماشینی است که وقتی بلد بشوی با سرعت برانی‌اش، فقط هنگام ترمز کردن می‌فهمی که این ماشین ترمز ندارد!

این گزارشی است از بیست سال تجربه‌ی روزنامه‌نگاری. گزارشی که سه گزارش است. یک گزارش از زلزله، یک گزارش از کارتن‌خوابی و یک گزارش از روزنامه‌نگاری. سه ضلع یک مثلث. دلهره، نا امنی و انسان امیدوار. این گزارش در سه دوره مختلف تهیه شده است. امروز که این گزارش نهایی می‌شود من دیگر روزنامه‌نگاری نمی‌کنم و یک سال است قصه کودک می‌نویسم.

...

ده سال پیش در اوج شهرت و سرخوشی یک روزنامه‌نگار در خاورمیانه بودم. در خیابان به نام کوچک صدام می‌کردند و اگر توی گوگل سرچ می‌کردی سبیل، عکس من می‌آمد! از بس توی یادداشت‌های مختلف، مخاطبانم و مردم درباره‌ی سبیل‌های دسته‌موتوری این طنزنویس جوان مطلب نوشته بودند. (اما واقعا من آن همه کتاب خوانده بودم و تلاش کرده بودم که سبیل‌هام معروف شود؟!) 

در همین لحظه‌های سرخوشی بود که سی و دو روز بازداشت شدم. توی انفرادی زندگی‌ام را شبیه فیلم تایتانیک می‌دیدم! لب عرشه دختری را که دوست داری بغل کرده‌ای که زرت، کشتی می‌خورد به صخره و غرق می‌شوی. من آن‌قدر جوان بودم که فکر کنم با نوشتن طنز سیاسی، سیاستمداران تغییر خواهند کرد و آن‌قدر خام بودم که خیال کنم تلاشی که ما برای سیاست می‌کنیم به نفع جامعه خواهد بود. برای همین حس غرق‌شدن نداشتم! و وقتی خبر دادند کشتی به صخره نخورده و من غرق نمی‌شوم و در سلول باز شد و بیرون آمدم، دوباره به ستون طنز سیاسی‌ام به صفحه‌ی آخر روزنامه‌ی شرق برگشتم و از فردای آزادی‌ام نوشتم.

اما توی روزهای حبس، وقتی قرار شد دیگر روزنامه‌نگاری نکنم، منی که عاشق روزنامه‌نگاری بودم، از ته دل خوشحال شدم. چون با تمام وجود خیال می‌کردم عرصه سیاست چیزی نیست که ذهن خیال‌پرداز من را راضی کند. من دوست داشتم قصه کودک بنویسم و وقتی زیر آن برگه را امضا کردم که دیگر روزنامه‌نگاری نخواهم کرد، چشم‌هام برق زد از خوشحالی، هر چند از ناراحتی توی سلولم تا صبح گریه کردم. چرا که این جدایی، یعنی جدایی من از روزنامه‌نگاری و طنز سیاسی، به انتخاب خودم نبود.

با همه این اوصاف هنوز آخرین کلماتی را که توی زندان در حالی که چشم‌بند داشتم، توی گوشم گفتند یادم نمی‌رود: یادت باشد زیادی تند ننویسی!

پرسیدم: مگر می‌توانم بنویسم؟ مگر من تعهد نداده بودم که دیگر نخواهم نوشت؟

واقعیت این است که وقتی در زندان بسته شد من دوباره سوار بر عرشه تایتانیک بودم. از روزنامه‌نگار تبدیل شده بودم به قهرمان! جلوی زندان پر از آدم بود و من در لحظه فراموش کردم دلم می‌خواست دیگر در مطبوعات ننویسم. دلم می‌خواست دیگر سیاسی ننویسم. دلم می‌خواست قصه کودک بنویسم...

ده سال بعد و در آن صبح نامعلوم، همه‌ی این‌ها از جلوی چشمم می‌گذشت.

دلم برای گزارش‌هایی که نوشته بودم تنگ شده بود. آن دو شبی که رفتم در خیابان کارتن‌خوابی کردم و با موادفروش‌ها مال‌خرها حشر و نشر کردم. 

...

گزارش اول: دلهره

روایتی از تجربه دو شب کارتن خوابی در تهران

زندگیای موازی زندگی شهری وقتی شب از راه می‌رسد، چون جادوییسیاه لایههای شهر را در بر می‌گیرد: زندگی در خیابان و خوابیدنروی کارتن. جمعیت ۱۱ میلیون نفری تهران در طول روز، شب‌ها هشت میلیون نفر می‌شود. در حالی که بخشی از مردمی که صرفا برای خواب به سطح شهرها برمیگردند کارتن خواب‌ها هستند. ۴۰۰ هزار واحد از دو میلیون واحد مسکونی پایتخت خالی از سکنه است و تعداد گرمخانه‌های شهرداری برای اسکان این جمعیت بی‌پناه پایتخت نشین، بیشتر به معمای جا دادن فیل در فنجان شبیه است. معمایی که طرح‌های ضربتیپاکسازی اراذل و اوباش و همچنین برخورد با خیابان خواب‌ها بیشتر به جارو کردن و از جلوی چشم دور کردن و پاک کردن صورت این مساله کمک خواهد کرد، نه حل کردن آن. با اینکه دوشب در خیابان سر کردن برایروایتی از این زندگی موازی در پایتخت و گزارشی از زندگی در فقر مطلق، به نظر کافی نیست، با این حال گزارش ناتمام ما به این شرح است:

بیشتر خیابانخوابهایی که در این دوروز دیدم گوشی موبایل داشتند و بعضی هاشان هم هدفون توی گوش‌شان بود. آن تصور کلیشهای از یککارتن خواب خیلی سریع در ذهنم از بین می‌رود.

اصولانگاه ما به هر چیز غریبه‌ای نگاهی توریستی است. حتی وقتی من می‌خواهم خیابان خوابی کنم هر چقدر سعی کنم به این نوع زندگینزدیک شوم فاصله‌ای هست.

 

هیچ کس تنها نیست؟

توی جیبم نه پولی است نه کارت عابربانکییک دفترچه کوچک و یک قلم و یک فندک تمام چیزی است که همراهم است، به علاوه کارت خبرنگاری که محض احتیاط برداشته‌ام. یک ماه است که صورت نتراشیده‌ام. دو سه روز است که ذهنم درگیر لباسی است که برای خیابان گردی باید بپوشم. به کفش هم فکر کرده‌ام. روز اول که با گروهی که یک روز در هفته به تعدادیاز خیابان خواب‌ها غذای گرم می‌دهند، به کوچه پس کوچه‌های جنوب شهر رفتیم، پیش فرضم برای نوع پوشش خیابان خواب‌ها اصلاح شد. تصوری که از خیابان خوابی داشتم تصوری کلیشه‌ای بود. لباس‌های پاره، ژنده، کثیف و بدبو. بیشتر کارتن خواب هایی که در این دو روز دیدم شلوار جین به پا داشتند. پیراهن یا تی شرتی درست و درمان تن‌شان بود. کفش‌شان سوراخ نبود و نوک انگشت پایشان بیرون نزده بود. بویی هم که می‌دادند بوی آدم هایی بود که مثلایکی دوهفته حمام نرفته باشند. البته این کارتن خواب‌های سطح شهر هستند که به آب روان و سرویس‌های بهداشتی پارک‌ها دسترسی راحت تری دارند. کارتن خواب هایی که در تکه بیابان‌ها و خرابه‌های فراموش شده پایتخت سکنا گزیده‌اند، مدت‌هاست تنی به آب نرسانده‌اند و سر و صورت را صفایینداده‌اند، ریش زبر و موهای ژولیده‌شان تفاوتی است که با خیابان گردها دارند.

 

بیشتر خیابان خواب هایی که در این دوروز دیدم گوشی موبایل داشتند و بعضی هاشان هم هدفون توی گوش‌شان بود. آن تصور کلیشه‌ای از یککارتن خواب خیلی سریع در ذهنم از بین می‌رود.

برای همین با همان لباس‌ها که همیشه تن می‌کنم، منهای ساعت و موبایلروشن و پول، از خانه خارج شدهام. ریش نتراشیده و حمام نرفتگی هم باعث نمی‌شود حس کنم فرقی با دیگران دارم و خیابان خواب شده‌ام. من هنوز پوست صورت و دستم روشن است. آفتاب سوختگی یکی از مشخصه‌های خیابان خواب هاست. برخلاف صدای زنگ موبایل خیابانخواب‌ها که راحت به گوش می‌رسد، تصمیم می‌گیرم موبایل را بی‌صدا کنم تا توجهی جلب نکنم.

 

نگاه توریستی بالاشهری - پایین شهری

از سر پل تجریش راه می‌افتم به سمت پایین. از کنار‌اش رشته و حلیمنیکوصفت رد می‌شوم. می‌دانم پولی ندارم و می‌دانم هنوز زود است که گرسنگی بهم فشار بیاورد. خیابان ولیعصر مسیر جدیدی برایپیاده روی‌ام نیست اما این بار هیچ عجله‌ای ندارم. به جایی نبایدبرسم. کسی را نباید توی راه ببینم. آرام راه می‌روم. می‌دانم این مسیررا بیشتر برای خالی نبودن عریضه انتخاب کردهام. از بوی قهوه فرانسه کافه روبه روی باغ فردوس رد می‌شوم. می‌آیم و بوی چلوی ایرانی رستوران قدیمی پایین زعفرانیه هم برایم دردسرساز نیست.

اصولانگاه ما به هر چیز غریبه‌ای نگاهی توریستی است. حتی وقتی من می‌خواهم خیابان خوابی کنم هر چقدر سعی کنم به این نوع زندگینزدیک شوم فاصله‌ای هست. لابد پیش خودم فرض می‌کنم حالایک شب شام نمی‌خوری چیزی نمی‌شود که. برای رهایی از این نگاه توریستی و فکر و خیالات که نگاه من را به کارتن خوابی نگاهی دست بالایی به دست پایینی نکند، سعی کرده‌ام گرسنه از خانه خارج شوم و بی‌پول تا امکان غذا خوردن حتی برای یک شب برایم مهیا نباشد.

تا ونک هم راحت راه می‌آیم. گاهی کوچه پس کوچه می‌اندازم تا دست کم به پیاده روی سبک انگارانه نزدیک نشود خیابان گردی‌ام. روی پله‌ها، سر پرچین‌ها، لب جدول می‌نشینم. نشستن روی جدول خیابان به خودی خود کار عجیبی نیست. ولی وقتی برای اولین بار برای خستگی در کردن راهی جز نشستن لب جدول جوی خیابان نداشته باشی، گمان می‌کنی همه نگاه‌ها خیره تو است. مسیری را طی می‌کنی تا جایی پیدا کنی که کمتر توی چشم باشد. وقتی هم که می‌نشینی خیال می‌کنی همه دارند تو را می‌پایند. چیزی به این سادگی می‌تواند لحظات ناخوشایندی را فراهم کند.

 

ظاهرسازی ظاهری

هنوز غروب است. غروب روز دوم. یکی دوساعت می‌پلکم. تا اینجا چند خیابان خواب در خیابان‌های اصلی دیده‌ام که توی لاک خودشان بودند و اجازه نزدیکی بیشتر ندادند. مطمئن می‌شوم هر چقدر هم سعی کرده باشم نه ظاهرم و نه حتی نگاهم شبیه یک خیابان خواب نشده و هنوز آدم شهری ای هستم که جز برای دادن پول خردی به عنوان صدقه نزدیک کارتن خوابی نمی‌شود.

 

زبالهجوها

زبالهجو، خیابان خواب نیست. او زندگی آبرومندی دارد که برای حفظش می‌داند نباید امیدوار به بخشنامه و اضافه حقوق و پاداش و طرح‌های بلااستفاده بازنشستگان بماند. زبالهجو می‌آید تا ظرف غذایی را که همراه آورده پر کند. می‌آید تا شاید کفش و لباسی دورانداخته و قابل استفاده برای زن و بچه‌اش پیدا کند.

: «یه کیف سامسونت پیدا کردم نو. رمزش سه تا صفر بود. توش بویکاغذ و کاربن می‌داد. بردمش برا پسرم، گفتم شرکت داده

 

او می‌داند برای یافتن غذا بهتر است سطل جلوی شرکت‌ها و ادارات را بگردد.

: «این دولتی‌ها دورریزشون بیشتره. شکر خدا ظرف غذای دست نخورده تک و توک پیدا می‌شه توی دورریز ناهارشون

در به کار بردن کلمه دورریز برای غذایی که دور انداخته شده تاکید می‌کند.

 

هر چیز که خوار آید...

جلوی مغازه‌ها نمی‌ایستم. جلوی کیوسک نمی‌ایستم. جلوی کافه یارستوران نمی‌ایستم. سعی می‌کنم خودم را از زندگی روزمره دور کنم و به خیابان نزدیک شوم. کم کم متوجه می‌شوم مدت‌هاست به آشغال‌های کنار خیابان ریخته شده و سطل‌های زباله توجه می‌کنم. یکی دوتا آشغال را همبا پا جابه جا می‌کنم. نمی‌دانم زیرش باید چه چیزی پیدا کرد اما با پا جعبه پاره را می‌زنم کناری و بعد می‌بینم زیرش چیزی نیست و بعد به راهم ادامه می‌دهم. انگار ماهیگیری که قلابش را چک می‌کند. نه طعمه دست خورده نه خبری از ماهی است.

 

سرعت و سکون

کوچه پس کوچه می‌کنم تا می‌رسم به زرتشت و بعد کریمخان. از ایرانشهرمی‌روم پایین تا فردوسی. بعد از نوفل لوشاتو سی تیر را می‌روم پایین. موبایل را اینجا چک می‌کنم. دو تماس و دو نامه. دکمه را فشار نمی‌دهم تا ببینم تماس و نامه از طرف چه کسی است. آسمان دیگر تاریک شده است. گوشه‌ای می‌ایستم و موبایل را در جورابم می‌گذارم.

نرسیده به بهارستان روی صندلی ایستگاه اتوبوسی می‌نشینم و به عجله آدم‌ها برای گرفتن تاکسی و سبقت‌ها و بوق زدن‌ها توجه می‌کنم. شایدساعت ۹ یا ۹ و نیم باشد.

 

وقت زیاد مصائب

چیزی که خیابان خواب بیش از دیگران دارد وقت است. او می‌تواند بنشیند و هر چقدر دلش می‌خواهد فکر کند. فکر و خیال کند و رویا ببافد. خیال بافی و رویابافی البته ذهن را درگیر و انرژی را زایل می‌کند. برای فرار از این افکار و برای سر هم آوردن ساعت‌های بی‌شمار چقدر بایدتاب آورد تا گرفتار بنگ و افیون نشد؟ اگر پیش از آنکه آواره شده باشیمصرف کننده نباشی.

 

انفرادی

تماشای تفریح و خرید و گشت و گذار و رستوران و تاکسی سوار شدن و ماشین عروسی و مجلس ختم در مسجد و دسته گل شادی و عزا و کیکتولد و کلاچ ترمز گرفتن در ترافیک ساعات اداری و دستی کشیدن در ساعات آخر شب و هر چیز ناچیز دیگری که به ذهن بیاید، همه رویایدستنیافتنی خیابانخواب است که به جای آنکه به آن فکر کند آن را جلویچشمش می‌بیند، اما نمی‌تواند به آن دست بزند.

کارتن خوابی زندگی انفرادی است، در زندانی بزرگ تر. معاشرت جمعییا برای خرید و فروش مواد است یا برای تاخت زدن خرده ریز با غذا یامایحتاج زندگی. دور همی بیشتر به سکوت می‌گذرد. تاثیر این نوع انفرادی زیستن بین دیگران، ته نشین شدن سکوت و سکوتی ممتد در حالات مختلف زندگی فردی است. کرختی که حتما به نشئگی و خماریبرنمی گردد. هیچ چیز این زندگی واقعی نیست، انگار خواب شیرینیاست که بی‌موقع آمده باشد و کابوس زندگی را سراسر روز به آدم یادآوریکند.

 

سطل زباله: بنگاه کوچک زودبازده

از بهارستان به سمت بازار می‌روم. چراغ‌های مغازه‌ها و حجره‌ها و پاساژها و انبارها و بازارها خاموش است. از چراغ‌های شهری هم کاری برای روشن کردن این تاریکی برنمی آید. کم کم بر تعداد خیابان خواب‌ها اضافه می‌شود. کیسه‌های پلاستیکی در دست، آهسته از دل تاریکی بیرونمی‌خزند و به سطل‌های زباله نزدیک می‌شوند. مردی که سراپا سفیدپوشیده با حوصله سطلی را برگردانده و مشغول کند و کاو است. گاهی تکه پلاستیک و کاغذی را پیدا می‌کند و در کیسه‌اش می‌تپاند.

اگر سطل‌های زباله را بنگاه‌های کوچک زودبازده فرض کنیم که نان و روزیدر کشور را تامین می‌کنند باید به آمارهای رسمی که نشان از موفقیتطرح‌های زودبازده دارد به چشم تایید نگاه کنیم. بنگاه‌های زودبازده‌ای که مشمول قانون پرداخت مالیات نمی‌شود و لابد خیابان خواب‌ها و زباله جوها باید بابت چنین مزیتی به دیگر شهروندان غره شوند.

دو مرد مسن روی نیمکتی نشسته‌اند و محتویات کیسه گوجه سبزی را که از سطل روبه روی‌شان پیدا کرده‌اند بین خود تقسیم می‌کنند.

: «بیا این رو ببر واسه بچهت

«خرابه که

: «خراباش واسه من. برندار...»

 

چراغ بانک، خیابان را روشن نمی‌کند

پیرمردی که اگر صبح در یکی از میدان‌های شهری ببینی‌اش حتما تو را یاد تصویرهای درویش‌های توی کتاب‌های قدیمی می‌اندازد، ظرف یکبار مصرف غذایی را روی پا گذاشته، سه چهار کیسه و گونی را کنار دستش چیده، و تند و تند با دست مشغول لقمه گرفتن از پلوکباب است. به این شیوه غذا خوردن شصت و چهاری می‌گویند. چهارانگشت تبدیل به قاشق و شصت کار چنگال را می‌کند.

زمان کش می‌آید. هر چه بیشتر در دل شب پیش می‌روم زمان طولانی تر و طولانی تر می‌شود. این را وقتی می‌فهمم که کسی ساعتش را نگاه می‌کند و به دیگری می‌گوید ساعت ده، ربع کم است. اگر از من پرسیدهبود می‌گفتم: «یازده و نیم، دوازده

در تاریکی مسیر بازار تهران، تنها نوری که به چشم می‌خورد نور پرزور شعبه‌های بانک است که با تمام برقی که مصرف می‌کنند جلوی پای هیچخیابان خوابی را روشن نمی‌کنند.

 

زندگی موازی

توی هر سایه‌ای جنبنده‌ای وجود دارد. به جز چند سطل زباله‌ای که کسی در آنها دنبال روزی خود است، کمتر سطل زباله‌ای در این راسته است که آشغالش قبلا کاویده نشده باشد.

در این بین چند مسافر تر و تمیز از تاکسی فرودگاه پیاده می‌شوند و وارد یکی از هتل‌های ارزان قیمت می‌شوند. یکی دو جوان دوچرخه سوار رد می‌شوند. چند خانواده هنوز برای خرید در پیاده رو پرسه می‌زنند و به سمت روشنانی مغازه‌های باز می‌روند.

بازاری هایی که کارشان طول کشیده تک و توک می‌آیند و سوار اتومبیلهایشان که در این ساعت، خیابان و کوچه یکطرفه را در نظر نگرفته‌اند می‌شوند.

زندگی شهری در کنار زندگی خیابانی در جریان است. هیچ کدام زندگی آن دیگری را نمی‌بیند یا نمی‌خواهد ببیند.

 

در بساطی که بساطی نیست

دیگر تاریک است و نام خیابان‌ها را نمی‌بینم. میدان شوش را رد کرده‌ام. سر از پیاده روهایی در می‌آورم که چشم چشم را نمی‌تواند ببینداما گله به گله و جا به جا کارتن خواب و خیابان خواب نشسته‌اند. یکی دو جا، پاتوق دستفروشی و مالخری است.

 

بعضی‌ها نشسته‌اند و بساطی جلوی‌شان پهن کرده‌اند که توش کفش و کتانی، پیراهن، گوشی موبایل، لنگه گوشواره، چاقو، انبردست، چراغ قوه، یکی دو بشقاب، چند قاشق، چنگال، ماهیتابه، تیله، ساعت، بند ساعت، باتری، عینک و چیزهای دیگر به چشم می‌خورد. همه مستعمل و از کار افتاده.

: «این کفش دخترونه‌ها چند؟»

«پونزده تومن

: «ساعته کار می‌کنه؟»

«این هم حرفه می‌زنی؟ کار می‌کنه دیگه

: «کفش دخترونه هه رو بده سه تومن ببرم

«سه تومن بدم که بری ده تومن بفروشی؟»

: «ساعته چی؟ چند؟»

«کفش رو بهت می‌دم هفت تومن

کفش‌ها را برمیدارد و نگاه سرسری می‌کند.

: «تاخت می‌زنی با این انگشتره؟ عقیقه. واسه مشهده

انگشتر را از دست در می‌آورد و می‌دهد دست پیرمرد خنزر پنزری.

«هفت تومن. انگشترت هم اصل نیست

: «اصله. واسه مشهده. سی تومن خودم از بازار رضا خریدم

«چی می‌خوای مهندس؟ واستادی سیرک تماشا می‌کنی یا جنس می‌خوای؟»

سرش را آورده بالاو به من نگاه می‌کند. دستم ناخودآگاه می‌رود روی صورتم و عینک بدون قابم را از چشم برمی دارم. هیچ کدام آنها عینک به چشم ندارند. چشم‌شان ضعیف نمی‌شود؟

اسم جنس که می‌آید، انگار میدان مغناطیسی در کار باشد، جمعی دور من حلقه می‌زند.

چی می‌خوای مهندس؟

گردبازی یا قرص باز؟

بیا علف بهت بدم طلا.

چقدر داری؟ شیشه ببر خرجت کمتر شه کیفت بیشتر.

 

سر ساقی سلامت...

دیدن بار زدن حشیش و کشیدن تریاک با کاغذی لوله شده بعد از یکیدوبار چرخیدن در پیاده روهای تاریک خیابان‌های اصلی خلوت اینساعت شهر دیگر چیز عجیبی به نظر نمی‌آید.

در این ساعت، در اینجا، یا خمار هستی و دنبال راهی برای نرم کردن دل ساقی که بتوانی باز هم نسیه مواد بگیری.

هر چند وقت یک بار تجمع گروهی معتاد نظر را جلب می‌کند. یک ساقی سر و کله‌اش پیدا می‌شود و معتادها به چشم بر هم زدنی از گوشه و کنار دور او جمع می‌شوند تا مواد تهیه کنند.

وقتی به این گروه ده دوازده نفره می‌رسم دو سه نفرشان لنگ مواد هستند و ساقی مرحمتی نمی‌کند.

جوانکی که کلاه نایک روی سر گذاشته و تر و فرزتر از دیگران به نظر می‌رسد، خطاب به ساقی بیست و پنج - شش ساله می‌گوید:«رضا، گفتم بساز اینا رو. نذار زار بزنن

ساقی جواب می‌دهد:«دادم بهشون دیگه بابا.» و دوباره دست در کیفکمری می‌کند تا آذوقه جمع را تامین کند.

چیزی که از ته و توی حرف اینها دستگیرم می‌شود این است که اینمعتادها خود موادپخش کن‌ها یا آدم‌های جوانک کلاه بر سر هستند، که به ازای کاری که در طول روز برای جوانک می‌کنند، جوانک وظیفه ساختن آنها را بر عهده دارد.

 

شب دوم در خیابان

بگویی نگویی بیست میلیون چهاردیواری در پایتخت وجود دارد و پیداکردن یک دیوار برای تکیه دادن و شب را در پناه آن صبح کردن برایهزاران نفر خیابان خواب در این شهر دغدغه است.

وسایل لازم برای خیابان خوابی همه آن چیزی است که برای دیگرانناچیز به حساب می‌آید. تکه مقوا و کارتن برای زیرانداز، کیسه‌ای پلاستیکی یا گونی ای کوچک و سبک برای نگهداری آن ناچیزهایی که در خیابان به دست خواهد آمد، یک کبریت یا فندک، پتو پاره یا کت مندرسی که جلوی سرمای سر صبح را بگیرد. کفش‌ها یا زیرسری و متکا خواهند شد یا پاها را از سرما و نیش حشرات و گاز گرفتن موش محافظت خواهند کرد.

این فهرست تابستانی است. در فهرست زمستانی باید بر تعداد مقوا و کارتن افزود و اگر شانس یاری کرد باید پتو پاره یا کت و کاپشن مندرسیرا پیش از آنکه خیابان خواب دیگری آن را یافته باشد، از سطل زباله به دست آورد.

تصور اینکه در زمستان هر خیابان خوابی این امکان را دارد که در پیتحلبی آتش روشن کند، یک خیال فانتزی است. چون در زمستان هم مانند بهار و تابستان این امکان که خیابان خواب هر جا دلش بخواهد بساط کند مهیا نیست. او باید جایی باشد و طوری برود و بیاید که مردم و ماموران صدای‌شان درنیاید.

 

زمین گرم

انتخاب جا برای خیابان خوابی انتخاب ساده‌ای نیست. جای خوب بالایپلکان‌های بلند و در کنج پاگرد ورودی ساختمان و عمارت‌ها بیغوله ساختن است، دور از باران و جک و جانور و سر راه مردم بودن. اما پلکان‌های اینچنین بیشتر منتهی به در شعبه‌های بانک یا پاساژها یاساختمان‌های اداری یا مجتمع‌های آپارتمانی است که برای پرنسیب هیچکدام از اینها خوب نیست جلوی در ورودی‌شان کارتن خوابی خفته باشد.

پس پیدا کردن نیمکتی در پارک گزینه بعدی است، به شرطی که پارک در منطقه‌ای از شهر نباشد که خیابان خوابی روی نیمکتش، تصویرزیباسازی شده شهری را خراب کند. نیمکت‌های کنار خیابان و صندلیایستگاه‌های اتوبوس می‌تواند انتخاب بی‌دردسرتری باشد.

در زمستان شانس خیابان خواب باید بزند تا سند محوطه گرم هواکش خوش عطر جلوی قنادیها، به نام کارتن خواب دیگری نخورده باشد. همچنین دراز کشیدن یا چمباتمه زدن روی مسیر لوله بخار مغازه خشکشویی که حرارتش برف و باران روی آسفالت پیاده رو را خشک می‌کند که بیشتر به آرزوی دست نیافتنی می‌ماند، چون کمتر صاحب مغازه‌ای حاضر است از صبح تا شب روبه روی در مغازه‌اش مرد بی‌کاره‌ای دراز بکشد و از حرارت مطبوع آسفالت در زیر بارش برف کیف کند. ایستادنبی‌جا مانع کسب است، دراز کشیدن و خوابیدن که جای خود دارد.

 

فکر پیدا کردن جای خواب، اگر به چنان چشم بر هم گذاشتن پر ترس و واهمه‌ای بر زمین سخت بتوانیم خواب بگوییم، فکر روزمره خیابان خواب هاست: جایی که ممکن است سندش به نام خیابان خواب دیگری خورده باشد و وقتی در خواب هستی صاحب پیدا کند و بخواهد تو را به هر قیمتی از خانه‌ای که غصب کردی بیرون کند.

 

شب اول: نگاه تفقدگرانه توریستی

پیش از اینکه پیاده و با جیب خالی به خیابان بزنم، شب قبلش با گروهی همین تجربه را داشتم. بیشتر شبیه تور تفریحی- سیاحتییک روزه بود که این بار به جای نشان دادن جاذبه‌های توریستی و شهری،بخش‌های فلاکت باری از شهر را نشان مسافران می‌داد.

دادن یک ظرف غذا در یک روز از هفته به دست کارتن خواب‌ها و معتادها، در کنار جای خالی عزمی جدی از طرف دولت یا نهادهای مسوول برایسامان دادن به وضعیت این بخش از مردم بیشتر شبیه است به خوراندن قرص سرماخوردگی خردسالان به مریضی که علاوه بر سرطان، آنفلوآنزای گاوی گرفته است.

سوار ماشین در کوچه پس کوچه‌ها چرخیدیم و به خیابان خواب هایی که می‌دیدیم یک ظرف عدس پلو می‌دادند.

دو تصویر و یک دیالوگ مهم ترین بخش این سفر سیاحتی- تفقدگرانه بود:

تصویر اول دیدن زاغه نشینی در سطح شهر و در دل کوچه پس کوچه‌های دروازه غار بود که آدم را یاد فیلم‌های هندی و آمدن یکمهاراجه به مناطق پست نشین و صدقه دادن سخاوتمندانه‌اش می‌انداخت.

 

پس چی ام؟

یکی از سه ماشینی که گروه ما را تشکیل می‌داد و به عنوان لیدر گروه بود، کنار کوچه‌ای نگه داشت و دو معتاد در حال چرت را بیدار کرد و به آنها ظرف غذا داد. مردی که می‌گذشت آمد و گفت:«قبول باشه. یکی هم به من بده

همراه ما که غذا پخش می‌کرد، گفت:«اگر کارتن خوابی بهت غذا بدهم. اینغذا برای کارتن خواب هاست

مرد گفت:«من کارتن خواب نیستم؟» و بعد رو کرد به دو معتادی که مشغول خوردن غذا شده بودند و گفت:«ممد آقا می‌بینی؟ می‌گه من کارتن خواب نیستم. حال کردی؟ می‌گه من کارتن خواب نیستم. خوشت اومد؟»

و در حالی که ظرف غذا را باز می‌کند راهش را می‌کشد تا برود و خطاب به ما یا آن دو کارتن خواب دیگر می‌گوید:«اگه من کارتن خواب نیستم پس چی ام؟»

 

خیالبافی شبانه

خیابان‌های تهران زخمی است که شب‌ها دهان باز می‌کند و روزها به جایمرهم در قالب بخشنامه‌ها و طی اقدامی ضربتی استخوان لای آن می‌گذارند به این هوا که روی زخم را ببندند تا بوی عفونتش توی ذوق کسی نزند. دیری است که از پاستور و اختراع واکسن هایش با اثرات زودگذر دیگرکاری برنمی آید. شاید برای پیدا کردن مرهم این زخم بهتر است به جایزدن مسکن‌های موضعی و خوراندن زورکی معجون‌های من درآوردیپاستور، در کتاب‌های تاریخ جست وجو کرد و از روی انشای گذشتگان که فرصت جریمه نوشتن غلط‌های املایی‌شان را پیدا نکردند، عبرت گرفت. شاید باید روی این زخم را باز گذاشت تا تهران هوایی بخورد، به خودش بیاید و بتواند به زخمش برسد...

خیابان خوابی یعنی فرصت زیاد برای پرسه زدن و گوشه‌ای لمیدن و خیالبافی. من خیابان خواب آماتوری هستم که گوشه‌ای در شهر لمیدم و خیال می‌بافم.

دیگر فرقی نمی‌کند در کجای این منطقه باشی. به سمت میدان راه آهن می‌روم تا سربالایی خیابان ولیعصر را به سمت بالاگز کنم.

...

یا آن ده روزی که رفتم توی روستاهای زلزله‌زده و فروریختن خانه‌هایی را تماشا می‌کردم که هیچ‌گاه تلویزیون گزارشی از آنان پخش نمی‌کرد. انگار اصلا توی کشور من نبودند.

...

گزارش دوم: نا امنی

هفت سال پیش روستاییان ده دیبکلو وقتی به مهرهای صفحه آخر شناسنامه خود مهر دیگری اضافه کردند این تصور که هفت سال بعد، درست ده روز بعد از زلزله، باید همان سه چهار کیلومتر راه خاکی را طیکنند که هفت سال پیش هم با پای پیاده و هزار امید و آرزو برایرسیدن به صندوق رای گزش کرده بودند، به ذهن‌شان خطور نمی‌کرد. چه برسد به اینکه حالاباید کسی از کسان ده را سر جاده بنشانند تا با دست نگه داشتن جلوی وانت نیسان هایی که کمک‌های مردم را برای زلزله زدگان آذربایجان شرقی بار زده‌اند، برای آنها توضیح دهد که: «روستای ما هم زلزله آمده... برای کمک بیایید... اما جاده‌اش خاکی است

 

چهار کیلومتر خاکی

چادرهای لخت و سفید هلال احمر که بالاو پایین روستای دیبکلو علم شده‌اند باید با زحمت زیادی جلوی سوز منطقه کوهستانی را در سرسرایفصل پاییز و سرمای زمستان بگیرند. دیبکلو ده متمرکزی نیست و اینعدم هماهنگی باعث شده هر کسی با در نظر گرفتن فاصله‌های نامعینیچادرش را گوشه و کنار زمینی که ۱۰ روز بعد از زلزله هنوز با هر پس لرزه یی، چندبار در روز، روی پایش تلوتلو می‌خورد سر هم کند. چادرهایسفید علامت مشخص و پررنگ هلال احمر است که در روستاهای دیگر هم در همان ورودی ده شبیه پرچم فتح سرزمینی فتح ناشدنی توی چشممی‌زند: چادرهایی که زلزله زدگان از تقسیم دیر و زود و اختصاص نامعین کم و زیادش به هر خانواده گلهمندند.

«یک بار همان اولش آمدند و چندتا چادر دادند... بعد چند روز چندتا چادر دیگر هم آوردند... نان و آب هم می‌آوردند...»

چندکیلومتر جاده خاکی پر پیچ و خم و پر دست انداز، شبیه راه دیبکلو، طبیعی است که ماشین‌های شخصی را که صندوق عقب را پر از خورد و خوراک‌های تاریخ مصرف دار و پتوی یک نفره کرده‌اند مردد کند که راه را ادامه دهند. وقتی راننده نیسان وانت تا انتهای راه می‌رسد هجوم مردم برای نصیب بردن از کمک‌های از راه رسیده نشان می‌دهد که در اینده مثل دهات سر جاده، بسته‌های آب معدنی و قوطی‌های کنسرو آنقدر توزیع نشده است که چادر زلزله زده‌ها اشباع شود و از لحاظ ذهنی به ایننتیجه برسند که «آب معدنی نمی‌خواهیم... کرم ضد آفتاب و یخچال و تلویزیون نداریم...»

 

۲۶ نفر زیر خاک، ۶ نفر گمشده در خاک

روستاهای سر جاده، که گزارش‌های سینه به سینه و احیانا گزارش‌های تلویزیون نام آنها را سر زبان انداخته، موقعیتی شبیه برندهای معروف کالاشده اند: ذهن مخاطب به علت کثرت تکرار نام برند مورد نظر موقع خریدناخودآگاه برند معروف را انتخاب می‌کند، شبیه وضعیتی که برای کمکرسانی به روستاهای زلزله زده در آذربایجان شرقی اتفاق افتاده است. بیشتر ماشین‌ها از مبدا که راه افتاده‌اند قصد ورزقان را کرده‌اند و از ورزقان مستقیم می‌آیند تا باجه باج. یکی از صد روستای صددرصد تخریب شده.

تمرکز کمک به باجه باج با ۱۴۰ خانوار و ۴۷۸ نفر سکنه. ۲۶ کشته، ۶ مفقود و بیش از چهل نفر مصدوم، باعث می‌شود روستاهایی شبیه مهترلوی و گمش آباد و یایجلو وسر یاقار، للهلو، اجاق کندی، باغشلو، چای کندی،هرزنق و دیگر روستاهای اهر، هریس و ورزقان که آنها نیز کاملاتخریبشده‌اند و از لحاظ تلفات جانی و آسیب‌های مالی وضعیتی بهتر از باجه باج ندارند، از نظر دور بمانند. به همین ترتیب خرابی‌های خانه‌های بافت جنوب شهر اهر و ورزقان که کمرشان زیر زلزله خم شده است نیز در آخر فهرست کمک رسانی قرار گرفتهاند.

طبق اظهارنظرهای رسمی ۱۶هزار خانه روستایی بعد از آسیب زلزله نیازبه بازسازی خواهند داشت. روستاییان این روستاها شب‌ها به این موضوع بدیهی فکر می‌کنند که با این چندلاپتوی زپرتی چطور شب سرد را تا صبح کش بیاورند.

 

بلاتکلیفی خاک

وقتی در گوشه چادر اهدایی سرد و خاموش و خالی، عمو اوغلی زانو بغلمی‌زند، با یک حساب سرانگشتی می‌تواند ببیند چند راس گاو و گوسفندش که زیر آوار تلف شده‌اند، سقف پایین آمده، دیوار ریخته،یخچال و تلویزیون و کاسه و بشقاب شکسته و چیزهای دیگر که زیرآوار مانده، قیمتش بیشتر از ۱۰ انگشت  از قرار هر انگشت یکمیلیون تومان - می‌شود.

«آدم وقتی می‌فهمه پول داشته که پولش از بین بره

سوز سرد غروب پیام تلخ سرمای زمستانی زودرس را خبر می‌دهد: سرمایی که باید تا مشخص شدن محل تامین اعتبار وام بازسازینویدداده شده خانه‌های زلزله زده، فعلاو عجالتا با دو سه پتوی اهدایی سر شود. چراغ نفتی هم تا صبح باید پت پت کنان جلوی نفوذ سرسختانه سرمای سرزده از درز چادرها مقاومت کند.

بی برقی چادرها، بی‌توالتی کمپ‌ها، بی‌گازی دهات، بی‌درویی محصول و بلاتکلیفی خاک، بی‌لبخندی صورت‌های زنان و مردان روستایی. بچه‌ها سرگرم کشیدن نقاشی کلبه هایی با چراغ‌های روشن و آسمانی آبی و درختی با سیب‌های سرخ در دفترهای بی‌خط.

 

گرد و خاک بی‌شخم

سیم دوشاخه یخچال از زلزله جان سالم به در برده جلوی چادر اهداییچشم به راه مانده تا برق از راه برسد.

وقتی تقسیم کاسه و بشقاب‌ها تمام می‌شود و اولین بسته سیگار برایتوزیع از جعبه بیرون می‌آید جای زن‌ها و بچه‌ها سر و کله جوانان ده پیدا می‌شود که جلوی نیسان وانت برای گرفتن سیگار تقلامی کنند. انگار اگر اسم سیگار اهدایی در ده نمی‌پیچید این جوانان حوصلهنمی‌کردند از گوشه چادرها خود را بیرون بکشند. جوانانی بیکارتر از قبل از زلزله. بی‌تقلاتر از وقتی که ماشین‌های کمک‌های مردمی از راه نرسیدهبود: تقلایی که در حالت عادی باید سر زمین کشاورزی انجام می‌شد، اگر فرض را بر این بگیریم که در حالت عادی سر زمین کشاورزی سری به پدر کشاورزشان می‌زده‌اند و احتمالاحوصله داشته‌اند که آستین‌ها را بالابزنند و گوشه‌ای از کار را بگیرند. کار روی زمینی که مدتهاست خستگی زحمت کاشت و برداشتش با اما و اگرهایی که برای خریدنش با مقایسه قیمت تمام شده محصولات وارداتی برای تاجران مقرون به صرفهنمی‌آید پیش می‌آید، روی تن کشاورزان مانده است.

 

خاک سرد

۱۰ روز پس از زلزله روستاهای سر راه که بیشتر از دو نیش گاز از جاده اصلی فاصله ندارند وضعیت‌شان با روستایی که سه کیلومتر جاده خاکیاز شاهراه کمک رسانی مردمی دورش کرده است فرق زیادی ندارد. آنها آب معدنی بیشتری دارند، خورد و خوراک بیشتری دارند، پتوی بیشتریدارند، صابون و شامپوی بیشتری دارند و بچه هاشان عروسک بیشتریدارند، اما وقتی آفتاب از روستا می‌رود، اهالی روستاهای سرجاده به همان فکر می‌کنند که روستاییان روستای... که نوشتن اسمش هم در نقشه راه‌ها و کوره راه‌های منطقه از قلم افتاده است، به آن فکر می‌کنند: ساختن خانه.

فردا احتمال دارد عید فطر اعلام شود و خجستگی عید یکی، دو روز تعطیلی رسمی را بیشتر می‌کند. یکی، دو روز تعطیلی یعنی امیدیکوتاه در دل روستایی و چشم دوختن به جاده که مسافران با بسته‌های متنوع و رنگارنگ از گرد راه برسند. بعد از این یکی، دو روز تعطیلات رسمی و غیررسمی تمام می‌شود. مردمی که برای کمک آمده‌اند به خانه برمی گردند و جاده خلوت می‌شود: یعنی اول مصیبت.

 

مصیبت خاک

روستاییان فکر و ذکرشان روزهای بعد از زلزله یک چیز بیشتر نیست: این اسکان موقت دائم نشود و دولتی‌ها و مردم سر ماشین را کج کنند و دیگر مسیرشان از این طرف نیفتد: فرضی که با چهار، پنج روز چرخیدن در روستاها احتمال دور از ذهنی به نظر نمی‌آید.

ساخته نشدن سرویس بهداشتی و حمام صحرایی به تعداد موردنیازبیش از صد روستای صددرصد تخریب شده، چندین روز بعد از زلزله ساخته شدن و بازسازی خانه‌های ویران شده در یکی دوماه نویددادهشده پیش رو را با اما و اگر روبه رو می‌کند. فقط نصب دستشویی و حمام صحرایی کافی نیست، مردهای بیشتر دهات زلزله زده می‌گویند اینهمه پس لرزه زن‌ها را از سقف می‌ترساند. چه سقف خانه قدیمی که ریخته،چه سقف سرویس‌های صحرایی که گوشه دهات و به صورت ضربتی علم کرده‌اند. فوبیای فرو ریختن سقف.

 

خاک بازی

بد نیست جامعه شناسان و کارشناسان مسائل اجتماعی بلند شوند و با ماشین باری ای در پی خود به سمت مناطق زلزله زده روانه شوند. در چنین حالتی دو اتفاق خیلی نادر نیست که بیفتدیکی مردمی از ده و شهر که سردر ورودی شهرها می‌چرخند و به ماشین‌های باربریمی‌گویند: «کمک‌ها را به اینها، توی شهر، ندهید. همه را تلنبار کرده‌اند و به دهات نمی‌فرستند.» و دیگری گشت‌ها و ایست هایی که سعی می‌کنند با زبان‌ها و روش‌های مختلف صاحبان بارهای اهدایی را مجاب کنند که بهتر است کمک هاشان را به آنها تحویل دهند تا به صورت سازماندهی شده بین مناطق زلزله‌زده توزیع شود.

جامعه شناسان باید با بررسی جوانب و نگه داشتن جانب احتیاط و با لحاظ کردن جوانبی که باید سعی کنند جانبداری‌شان را نکنند، تحلیل‌های خود را از این دو مشاهده اجتماعی با ما در میان بگذارند که ببینیمجریان دقیقا چیست؟!

 

داستان عشق لیلا و اسد و پندگیری راوی

سال‌ها طول کشید تا بعد از سوز عشق لیلی و مجنون و پرنسیب ماخوذ به حیای فرهاد در ابراز عشق به شیرین، گزارشی از عشقی اسطوره‌ای به گوش برسد.

اگر همین الان هم سوار ماشین شوید و خودتان را به آذربایجان شرقیبرسانید و پرسان پرسان تا روستای... بروید، بالادست روستا، قبرستان قدیمی ای قرار دارد که از ده، یازده روز پیش ۱۵ قبر به آن اضافه شده است. بالاسر یکی از این قبرها اسد نشسته و به افق چشم دوخته است. توجهی به کاروان ماشین‌های کمک رسانی که جلوی دوربین تلویزیونرژه می‌روند، ندارد. به مردمی که ماشین‌شان را کناری پارک می‌کنند تا هدایا و کمک‌های خود را از ماشین بیرون بیاورند نگاه نمی‌کند. افق دید اسد افق دیگری است.

۱۴ ماه نامزدی و در انتظار آمدن ماه بعد که جشن عروسی بر پا کنند، کل خبر یک خطی است که ما از اسد می‌دانیم.

 

اسد چندجمله کوتاه درباره عشقی حرف می‌زند که پهلو به پهلوی داستان‌های هزار و یک شب می‌زند. لباس سیاه پوشیده، کاپشن پشم شیشه‌ای تن کرده که سوز کوهستان را بگیرد، تکهای سنگ دست گرفته و روی خاک سرد آرام آرام می‌زند و فاتحه‌ای می‌خواند.

در این لحظه راوی شبیه بیشتر آنان که برای کمک آمده‌اند احساساتیمی‌شود و چند پند امیدوارانه به اسد می‌دهد تا او را به زندگی امیدوارکند! از اسد می‌خواهد خودش را نبازد و چند نقل حکیمانه از داستان‌های عارفانه‌ای که خوانده است به زبان می‌آورد. بعد اسد یکی، دو سوال دم دستی از راوی می‌پرسد. راوی تصمیم می‌گیرد با اسد روراست باشد. اسد نگاه از افق برمی دارد و به چشمان راوی زل می‌زند و می‌گوید: «تو خودت خرابه یی، به اسد می‌گی خراب نشو!؟»

...

گزارش سوم: انسان امیدوار

این گزارشی است از وضعیت متزلزل انسانی امیدوار که لابه لای کلمات رشد کرد و تمام شد. امروز قصه‌نویس کودک است و تصور می‌کند باید تمام بیست سال گذشته قصه کودک می‌نوشت. هر چند وقتی از در زندان بیرون آمد دوباره به روزنامه بازگشت و دوباره طنز سیاسی نوشت. تا ده سال بعد. وقتی که به بیست سال پیش فکر کرد. وقتی هفده ساله بود.

با همه این اوصاف، دلم برای آن چندباری که در نوشتن اشتباه کردم و یکی دو نفر را از خودم رنجاندم و فرداش و در ستونم رسما ازشان عذر خواستم. دلم برای مجله نوجوانی که سردبیری می‌کردم و جلوی انتشارش گرفته شد، دلم برای ستون‌های طنزم در روزنامه‌ها و مجله‌های مختلف، دلم برای همه چیز تنگ شده بود.

اما آیا روزنامه‌نگاری اگر غیر سیاسی باشد کارکردی دارد؟

امروز باورم این است که روزنامه‌نگاری غیرسیاسی اصولا روزنامه‌نگاری نیست. روزنامه‌نگار حتما موضع دارد و حتی اگر بگوید موضع ندارم حتما در روزنامه‌ای می‌نویسد که موضع ندارد و اگر روزنامه‌نگار قبول کند که روزنامه‌اش موضع ندارد حتما هنوز خام است و شبیه وقتی است که من روی عرشه تایتانیک ایستاده بودم و خیال می‌کردم مسیر جهان رو به صلح است.

من دیگر پیر شده‌ام. یا آنقدر تجربه از سرگذرانده‌ام که شبیه مردی شصت ساله به دنیا نگاه می‌کنم.

این آخرین ستونی است که در مطبوعات خاورمیانه، در کشورم ایران نوشتم و با روزنامه‌نگاری خداحافظی کردم. کلماتی که به امید زندگی بود و به شوق ادبیات کودک و نوجوان. 

 

ستون آخر

آدم نمی‌داند توی زندگی چه می‌شود. خاورمیانه که این‌طوری است... ولی قشنگ است.

از کودکی عاشق کتاب و مجله بودم. الان لبالب ۴۰ سالگی‌ام و هنوز حس کودکی کنجکاو را در جهان به این بزرگی دارم... کودکی ۴۰ ساله که کودکی شش، هفت‌ماهه به نام نیلا، سبب شده «بابا» بشود... و حواسم جمع شود که روزها هرچقدر بلند، کوتاهند.
همه عمر نوشتم. نویسنده‌ای کم‌ادعا هستم که با کلماتم مردم خندیده‌اند، با کلماتم مردم گریسته‌اند، با کلماتم از عشق و تنهایی و غربت و زندگی و رنج خاورمیانه، لای کتاب و روزنامه و وبلاگ گزارش‌های مبسوطی داده‌ام. بعضی طنزنویسم می‌دانند و بعضی شعرهایم را بیشتر دوست دارند و بعضی قصه‌هایم را. من، اما نجاری ساده‌ام، هر روز یک‌چیز درست می‌کنم؛ میز و صندلی و صندوق و قاشق و تخته‌نرد... هر روز چیزی می‌سازم تا سرم را گرم کنم. از اینکه همه عمر یک چیز و یک مدل بنویسم تا یک روز مثلا پدر طنز بهم بگویند! بیزارم. بگذریم. آدم نمی‌داند توی زندگی چه می‌شود. خاورمیانه که این‌طوری است... ولی قشنگ است؛ مثلا من، طنزنویس روزانه در روزنامه‌های سیاسی بوده‌ام. زاویه دید من از منظر جامعه است.

سیاست و اقتصاد هم بر اساس تأثیرشان در جامعه برایم مهم بوده است و البته که من سیاسی نیستم، اما در خاورمیانه شما اگر از رنگ‌پریدگی عشق، از بریدگی آسمان، از التهاب نان، از جغرافیای آزادی، از فریب آینده، از بررسی لکی بر تاریخ، از امری غیربدیهی در گذشته، از ارتفاع پرنده، از احتمال موهای رها در باد، از امکان خیابان، از مسیر بلند و سخت شعر، از راه هموار جهل، از قدرت شرم، از مخدوش‌شدن ترس در گزارش‌ها، از بالاگرفتن کار مرگ در بلاتکلیفی زندگی، از بساط شب در بازار مکاره محدودیت‌ها، از تنهایی تنهایی در میان جمع و حتی از ابتدای کلمه حرف بزنید، سیاسی محسوب می‌شوید. همین است که شعرها و طنزها و داستان‌های من را سیاسی معنی می‌کنند. تا جایی که حرفی هم نزنم، سیاسی است. از حماقت بنویسم سیاسی است، از جسم سخت بنویسم سیاسی است، از میمون بنویسم سیاسی است. خلاصه این پیکر در این نزدیک به ۴۰ سال زندگی در این خاورمیانه بی‌دروپیکر، این است: ۲۰ سال نوشتن در روزنامه به شرط خنده، ۱۸ کتاب به شرط مجوز، هفت سال قدم‌زدن در شهر به شرط وثیقه، فرصت پنج‌سال بی‌حبس‌زیستن به شرط تعلیق، دوسال داخل دایره‌بودن به شرط ممنوعیت از خروج و حالا تحمل یک‌سال حبس بی‌شرط‌وشروط.

راستش؛ شما هم نگاه کنید: شبیه هندوانه همیشه به شرط چاقو زیسته‌ام. بله. من نویسنده‌ام. سال‌هاست با نوشتن کتاب و نوشتن در روزنامه، جنگل‌ها را از بین می‌برم و شرمنده درخت‌هام. اینک، اما از در روزنامه نوشتن می‌بُرم. همچون مردی دیابتی که پایش را می‌برند تا زنده بماند، من هم پایم را از روزنامه می‌برم تا روزنامه زنده بماند.

این کلمات احتمالا با شما پیر شده - پس این کلمات با رنج فراوان به قلم می‌آید تا از چشم‌های شما خوانندگان و ذهن روشنتان سپاسگزاری کند که این قلم را خواندید. سپاسگزاری کنم و خداحافظی کنم و بگویم از امروز به هزارویک بی‌دلیلی، دیگر حوصله، امکان، توان و فایدگی نوشتن در روزنامه را ندارم. من نوشتم که از روشنی بگویم تا کام شهر را تاریکی تلخ نکند. اینک، اما خیال می‌کنم نویسنده‌ای هستم که کنار رینگ بوکس گیر افتاده، هی می‌خواهد بگوید رسم زندگی این نیست، اما زیر ضربات دستکش‌های بوکس، از چپ و راست، از بالا و پایین، له‌ولورده شده. بله. قبول. من قهرمان نیستم قربان. نویسنده‌ای ساده‌ام. از رینگ خارج می‌شوم. لباس زندان می‌پوشم و با احترام به خوانندگانم و تشکر از حکم حکیمانه، به حبس می‌روم تا جزایم را بدهم. اما...، اما فردا روزنامه‌ها در سراسر دنیا منتشر خواهند شد و ستون من در صفحه آخر روزنامه «شرق» بعد از این‌همه سال خالی خواهد ماند.

فردا خورشید طلوع خواهد کرد و مردی جای نوشتن در روزنامه، برای شماره‌کردن روزها روی دیوار یک خط تیره خواهد کشید. هه... فردا خاورمیانه همچون همیشه طعم گس یک دانه زیتون را به قیمت خون و نفت، به دل نوعاشقان و نوشاعرانش خواهد گذاشت و باز در این فردای محتمل، کودکی لابه‌لای کلمات و کتاب‌ها و مجله‌های قدیمی، دنبال احتمال عشق خواهد گشت. امیدوارم گوشه ذهن شما رد این قلم بماند که انگار همه می‌نویسیم که از یاد ببریم و از یاد نرویم؛ و حالا این ستون آخر است که خداحافظی من است با مطبوعات.

در اینجای زندگی حالا که باید نگران سرنوشت کودک هفت‌ماهه‌ام باشم، نمی‌توانم نقش یک قهرمان خوب را بازی کنم، اما پدر بدی باشم. نمی‌توانم به قیمت رهاکردن دست کودکم، دست زیر سنگ بگذارم که بگویم قهرمانم. راستش... دروغ چرا؟ این‌همه هر روز نوشتن... چطور دل بکنم از نوشتن روزانه؟ از شما؟ از این دوستی نادیده با شما؟ از آن‌همه محبتی که نصیبم شد وقتی در کوچه و خیابان و مترو و سفر، یکهو شما آمدید جلو و گفتید: آقای عالمی؟ آسانسورچی؟ فال قهوه می‌گیرید برایمان؟ از رجب چه خبر، مادر رجب؟ آمبولانس‌چی؟ کی را دراز کردی کاناپه‌چی؟ میدون دوم؟! ما هر روز شما را می‌خوانیم! مراقب خودتان و سوفیا هستید؟ اتفاقی برایتان نیفتد! به‌هرحال اتفاق افتاد. بعد از آن بازداشت سال ۹۱ حالا نوبت حبس است! به‌هرحال این شتری است که در طول تاریخ روی طنزنویسان نشسته است! می‌بینید؟ می‌بینید چطور دارم می‌نویسم و ستون را تمام نمی‌کنم؟ این آخرین ستون را؟ کودکی هستم که دلش نمی‌آید بعد از ۱۰، ۲۰ سال روزنامه‌نگاری از چرخ‌وفلک رسانه پیاده شود...

مدام می‌گوید یک دور دیگر... یک دور...، اما چرخ‌وفلک نگه داشته؛ تو را می‌برند تا یک سال دور خودت در یک اتاق خالی بگردی... آدم نمی‌داند توی زندگی چه می‌شود. خاورمیانه که این‌طوری است... سخت است، تلخ است، درد است، فقر است، جنگ است، حبس است، ولی قشنگ است.

نویسنده و طنزنویس شما: پوریا