شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۶

دخترها به راحتی نمی‌توانند درکش کنند

آمد روبرویم ایستاد چشم‌هاش را بست بعد پلکش را آرام باز کرد و نگاه دوخت به بالا سفیدی چشم‌هاش از سفیدی برف‌ها یک‌دست‌تر و سبک‌تر بود. بعد سیاهی چشم‌هاش را دوخت به من. گفت دوستم داری هنوز؟ گفتم همیشه دوستت داشته‌ام. گفت فقط وفقط مرا دوست داری؟ گفتم فقط و فقط تو را دوست دارم. گفت دروغ می‌گویی. گفتم راست می‌گویی.
آن‌وقت راهش را کشید و رفت. برف‌های ترد زیر پایش مثل جویدن بیسکوییت صدا می‌داد. حالا من ایستاده‌ام اینجا. منتظر دختری که درک کند یک عاشق دوست ندارد هرگز روی حرف معشوقش حرفی بزند. این مساله‌ی خیلی مهمی است که دخترها به راحتی نمی‌توانند درکش کنند. عاشقی که دوست دارد وقتی معشوقش می‌گوید دروغ می‌گویی، دروغ گفته باشد.

این داستانک را تقدیم می‌کنم به نفر بعدی!