یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۷

من بهش می‌گم نحسی سیزده


سیزده‌بدر! سیزده رو می‌گن نحسه. نحسیش آدما رو می‌گیره. اون چیزی که امروز من رو گرفت نمی‌دونم چیه، حتما نحسیه. یا هر چیز دیگه، فرقی نمی‌کنه.
دیشب بابام زنگ زد به یکی از دوستای قدیمش. دعوتشون کرد برای امروز با هم بریم طرف‌های کردان. اون‌ها قبول کردن. صبح زود جلوی خونه‌ی ما منتظر بودن. منم از پنجره نگاه کردم. جلوی در دوست بابام بود و خانومش. پسر و دخترشون هم بودن. و یه دختری که من نمی‌شناختمش.
رفتیم پایین. خواهرم موهاش رو دم موشی بسته بود. یه ساک بزرگ رو گرفته بود بغلش، داشت از پله‌ها پایین میومد که دوست بابام گفت تو ساکت چی داری؟! خواهرم گفت عروسکامه. دارم باهاشون می‌رم سیزده‌بدر. مامانم بشقاب سبزه رو گرفته بود دستش. سبزش رو گذاشت رو کاپوت ماشین. دوست بابام گفت چقدر خوب کردین زنگ زدین به ما. دلمون براتون خیلی تنگ شده بود. بابام اومد پایین. همیشه دیرتر از همه میاد. سیخ‌های کباب دستش بود. دوست بابام بعد از احوالپرسی گفت این هم خواهر خوانوممه. رشته‌ی گرافیک، تهران قبول شده، قراره پیش ما بمونه. من می‌گم مگه کجا می‌شینین؟ دوست بابام گفت یعنی یادت رفته؟ ما خیابون بهار. من گفتم نه. شما رو که می‌دونم!
قبل از این که راه بیفتیم مامانم گفت: من، امسال کنکور دارم. خواهرخانوم دوست بابام گفت چه رشته‌ای؟ گفتم ریاضی‌ام. گفت من هم دبیرستان ریاضی خوندم. مامانم گفت سال چندمی دخترم؟ گفت سال اول. خانوم دوست بابام گفت، یه سال زود رفته مدرسه، یه سال هم جهشی خونده. من فکر کردم پس هم‌سنیم. خواهرم گفت برای ما هم می‌خونین؟! خواهرخانوم دوست بابام گفت چی رو؟ خواهرم گفت برامون جهشی بخونین. حتما صداتون قشنگه! بابام گفت آخه دخترم جهشی که اسم خواننده نیست. خواهرم گفت پس اگه نیست چرا می‌خوونه؟
دوست بابام گفت از اول عید رفته بودن مسافرت، کردستان. بعد خانومش گفت یه بار باید قرار بذاریم با هم بریم. اونجا بهتون خشک می‌گذره. مامانم گفت آخه جا نداریم که. پول هتل هم زیاد می‌شه. خانوم دوست بابام گفت مگه ما می‌ذاریم شما برین هتل؟ خونه‌ی مادرم این‌ها هم بزرگه هم نزدیکه آبیدره. نمی‌ذاریم بهتون بد بگذره.
بابام گفت دیر شد دیگه! حرفاتون رو بذارین اونجا بزنین.
قرار شده تابستون بریم شهر اون‌ها، مسافرت. از صبح تا حالا دارم به تابستون فکر می‌کنم. حوصله ندارم با کسی حرف بزنم. هدفونم رو گذاشتم تو گوشم، خوابیدم روی تخت، از پنجره به ماه نگاه می‌کنم. بابام گفت از کی می‌خوای برای کنکور درس بخوونی؟ من گفتم از فردا حسابی می‌خوونم. بابام گفت مطمئنی؟ شوخی که نمی‌کنی؟ گفتم مطمئنم. بابام گفت پس نحسی سیزده رو به در کردی.
ولی خودم فکر می‌کنم یه چیزی من رو گرفته. نمی‌دونم اسمش چیه. لابد نحسی سیزدهه. یا هر چیز دیگه. نمی‌دونم.