سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۸

دستور آشپزي مهرورزي؛ سيب‌زميني‌پلو با خورش سيب‌زميني

دستور آشپزي براي پيش از انتخابات:
يك سيب‌زميني را پوست مي‌گيريم و به صورت درسته در آب جوش مي‌پزيم. سپس سيب‌زميني‌هاي پخته را رنده كرده و كنار مي‌گذاريم. در فاصله پختن سيب‌زميني‌ها، دو كيلو سيب‌زميني ديگر را خيلي با دقت خرد كرده و سرخ مي‌كنيم. توجه داشته باشيد كه از روغن پوست سيب‌زميني براي سرخ كردن استفاده كنيد. وقتي اين‌ها آماده شد، سيب‌زميني‌هاي سرخ‌كرده را روي سيب‌زميني‌هاي پخته مي‌ريزيم. سپس يك كيلو و دويست گرم سيب‌زميني كوچك را به حالت كبابي در فر مي‌پزيم. وقتي پوست سيب‌زميني‌ها سياه شد، آن‌ها را از داخل فر در مي‌آوريم. موقع سفره‌آرايي، در ديس برنج، سيب‌زميني پخته و در كاسه‌ها خورش سيب‌زميني مي‌ريزيم. ظرف سالاد را هم با سيب‌زميني كبابي و سس ويژه سيب‌زميني پشندي (كه دستور درست كردنش را در جلسه بعد ياد مي‌دهيم) پر مي‌كنيم. حالا سيب‌زميني‌پلوي شما با خورش سيب‌زميني آماده تناول است. دور هم، با بر و بچه‌هاي محل و هيات دولت آن را ميل بفرماييد.

دستور آشپزي براي بعد از انتخابات:
در يخچال را باز مي‌كنيم و ته‌مانده غذايي را كه از پيش از انتخابات در يخچال مانده است برمي‌داريم. غذاي ماسيده را مي‌گذاريم تا گرم شود. در اين فاصله كنار پنجره مي‌رويم و خيابان را تماشا مي‌كنيم. چند نفر دنبال چند نفر مي‌دوند. عده‌اي سنگ پرت مي‌كنند. تعدادي جوان براي حفظ محيط زيست زباله‌ها را آتش مي‌زنند. تيم راگبي قبل از شروع مسابقه سر چهارراه، بدنش را گرم مي‌كند. مردي كه به دوربين لبخند مي‌زند، با دقت نظر خاصي چوب كلقتي را به ظرافت خاصي روي شيشه ماشين‌ها و كاپوت آن‌ها فرود مي‌آورد. چند موتورسوار با درايت خاصي با رهگذران ارتباط برقرار مي‌كنند. بوي سوختني مي‌آيد. فكر مي‌كنيم غذايمان سوخته است. اما چشم مي‌اندازيم و مي‌بينيم اتوبوسي براي اين‌كه نظر خبرنگار بي‌بي‌سي را جلب كند مشغول سوخته‌شدن است. يك نفر مي‌افتد زمين. پنجره را مي‌بنديم. تلويزيون را روشن مي‌كنيم. بيست و سي خبرهاي قشنگ و واقع‌گرايانه‌اش را در ژانر رئالسيم جادويي پخش مي‌كند. اشتهايمان كور مي‌شود. بوي سوختن غذا، كه طبيعتا سيب‌زميني است، خانه را پر مي‌كند.


تلخي اين مطلب تقديم مي‌شود به گزارشگران،‌ سردبيران، مجريان و عوامل پشت صحنه صدا و سيما
*
روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 9 تیر 1388 - پوريا عالمي
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر می‌شود- با حذف و تعدیل - منتشر می‌کنم اینجا.)

دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۸

انواع ارتباط افلاطوني و غيرافلاطوني در ايران



وسائل ارتباطي مردم ايران را امروز با هم مرور مي‌كنيم؛

ارتباط فيس تو فيس؛ اين ارتباط در روزهاي عادي براي احوال‌پرسي استفاده مي‌شود. در روزهاي غيرعادي براي كوبيدن به صورت يا بيني طرف مقابل استفاده مي‌شود. البته دقت كنيد طرف مقابل كلاه كاسكت سرش نباشد. (مثال: چرا زدي تو سرم؟ - آخه مي‌خوام باهات ارتباط برقرار كنم.)

ارتباط سينه به سينه؛ از اين نوع ارتباط (آن هم خيلي زياد) براي انتقال ادبيات عاميانه در زبان فارسي استفاده شده است. لطفا نگاه‌تان را به ادبيات پاك كنيد. (مثال ندارد.)

بازي‌هاي زباني؛ اين نوع ارتباط، استفاده ابزاري از زبان براي جور خاصي بازي است كه مورد علاقه شاعران است. (مثال: داريد چه كار مي‌كنيد؟ - داريم بازي‌هاي زباني مي‌كنيم.)

ارتباط شهروندي؛ اين نوع ارتباط يبشتر يك نوع شعار تبليغاتي محسوب مي‌شود و خاصيت ديگري ندارد. (مثال: قبل از انتخابات: حقوق شهروندي حق مسلم هر ايراني است. بعد از انتخابات: اغتشاشگران به اموال عمومي آسيب زدند.)

ارتباط استصوابي؛ يك نوع رابطه عاشقانه يك طرفه و قشنگ است. (مثال: بي‌خيال بابا. مثلا همين آقاي اعلمي.)

ارتباط نظارتي؛ نوعي رابطه است كه ديگري همه‌اش دارد شما را از هر لحاظ و از شش جهت نظارت مي‌كند. (مثال؟ مثال نمي‌خواد كه.)

ارتباط وزارت كشوري؛ نوعي ارتباط حسنه است كه معلوم نيست ريشه‌هاي افلاطوني يا غيرافلاطوني دارد؟

ارتباط با بيگانگان؛ نوعي رابطه است كه هر كسي آب خنك بخورد يادش مي‌افتد همچين رابطه‌اي هم داشته است. (مثال: برادرمون آقا اميرحسين مهدوي، سردبير مرحوم انديشه نو.)

فشار از پايين، چانه‌زني از بالا؛ براي خودش ژانر خاصي از رابطه است. (دوران اصلاحات سرشار از اين نوع رابطه بود.)

ارتباط نزديك از نوع سوم؛ ارتباط غيرملموسي است كه در جهان سوم نزديك‌تر از اروپا برقرار مي‌شود و مخاطبان خاص خود را در بدنه جامعه و دولت دارد و به ديگران ربطي ندارد.

*

روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 8 تیر 1388 - پوريا عالمي
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر می‌شود- با حذف و تعدیل - منتشر می‌کنم اینجا.)
غلط های ویرایشی و جمله‌بندی‌های نامیزان تلاش دوستان در لحظه‌ی نهایی پیش از چاپ می‌باشد و ربطی به من یا گیرنده‌های شما ندارد


یکشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۸

براي سر كردن آرام اين روزها

شاهكار بزرگمهر حسين‌پور.
براي سر كردن آرام اين روزها

مملكت قحط الرجال نيست، گل و بلبل است

خيلي‌ها به وسيله ايميل (اگه با اين سرعت اينترنت بشه ايميلي فرستاد!)، تلفن (اگه دكل تلفن محل‌شون با جسم سخت از بين نرفته باشد.) پيك موتوري (اگه پيك موتوري بتونه با توجه به موانع موجود اين روزها صحيح و سالم خودش رو به مقصد برسونه!)، دود سفيد سرخپوستي (اگه دود سفيد از بين اين همه دود زرد فلفل سوزناك و سفيد اشك‌آور معلوم باشه.)، اس‌ام‌اس (اين يه رقم راه تماس رو كه بذرش رو ملخ خورده!)، خلاصه از هر راهي شده با ما تماس گرفتند و گفتند چرا بعد از انتخابات فال قهوه كسي را نگرفتيم. اين احتمالات را هم برشمردند:
1- مملكت قحط‌الرجال است. (كه ما شديدا قحط بودن رجال را در مملكت تكذيب مي‌كنيم. نمونه‌اش همين آقاي دانشجو، كه از اهم مردان روزگار است.)
2- مملكت قحط‌الرجال نيست و چون فقط در مملكت مرد است در نتيجه نسل مردها درحال انقراض است.
3- احتمال سوم اين است كه ما از كشور خارج شده‌ايم و رفته‌ايم سانفرانسيسكو. (كه احتمال هم دارد رفته باشيم.)
4- رجال سياسي از كشور خارج شده‌اند و كسي نمانده كه ما برايش فال بگيريم. (در حال حاضر در سانفرانسيسكو، واقع در تپه‌هاي شمال شهر، تعطيلات‌شان را سپري مي‌كنند.)
5- احتمال پنجم اين است كه ايران تحريم شده و قهوه به كشور وارد نمي‌شود.
6- احتمال ششم اين است كه ما از قبل انتخابات منتفع شده‌ايم و مشاوري وزارت گرفته‌ايم. (كه اين را هم اساسا و اصولا تكذيب مي‌كنيم. به اطلاع مي‌رساند از اين انتخابات نه تنها چيزي به ما نرسيد، تا احتمالا يك راي هم از كيسه‌مان رفته است.)
خلاصه در يك كلام، خيال‌تان راحت كه مملكت تا اطلاع ثانوي نه تنها قحط‌الرجال نيست كه به شيوه وزارت كشورپسندي در وضعيت گل و بلبل به سر مي‌برد.

با توجه به احتمالات فوق قضاوت كنيد چرا فال قهوه كسي را از اين ايام به اين طرف نگرفته‌ايم؟

*
روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 7 تیر 1388 - پوريا عالمي
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر می‌شود- با حذف و تعدیل - منتشر می‌کنم اینجا.)
غلط های ویرایشی و جمله‌بندی‌های نامیزان تلاش دوستان در لحظه‌ی نهایی پیش از چاپ می‌باشد و ربطی به من یا گیرنده‌های شما ندارد

شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۸

آموزش رانندگی در ایران

- هرگز به چپ نپیچید. چرا؟ چون ممکن است به دره سقوطانده ! شوید و اگر سقوطانده نشوید، مثل آقا لاریجانی که عمری به راست پیچیده، اما یک بار دستش لرزیده و به چپ پیچیده، استیضاح می‌شوید.

- هرگز چراغ نزنید. چرا؟ چون شما را به همراه ماشین‌تان می‌خوابانند. چرا؟ چون می‌گویند چراغی که نشان دادی به آمریکا بوده.

- اگزوزتان دود سیاه ندهد. چرا؟ چون می‌گویند سیاه‌نمایی می‌کنید.

- دود سفید هم ندهد. چون می‌گویند دارید انقلاب رنگی می‌کنید.

- رنگ سبز هم به ماشین‌تان آویزان نکنید. چرا؟ چون شیشه‌تان می‌شکند، یا کاپوت‌تان غُر می‌شود.

- شب‌ها ساعت 9 بوق نزنید. چون براندازی صدادار محسوب می‌شود و قابل پیگیری است.

- با چراغ روشن هم در طول روز حرکت نکنید. چرا؟ چون براندازی منور محسوب می‌شود و از اهم منکرات است.

- برای کسی بوق نزنید. چون در کل بوق زدن در ایران یک‌جور بی‌ناموسی است.

- ماشین‌تان هم خراب نشود. چرا؟ چون ملت ممکن است به شیوه معناداری انگشت دست‌شان را به شما نشان بدهند، اما مطمئن باشید کسی شما را تا تعمیرگاه بوکسور نمی‌کند.

- بنزین تمام نکنید. چون امکان ندارد کسی برای‌تان نگه دارد و چهار لیتر بنزین به‌تان بدهد.

- از کسی سبقت نگیرید. چون طرف به صورت لفظی به خواهر مادرتان اشاره مستقیم می‌کند.

- جلوی در خانه و پارکینگ کسی پارک نکنید. چون صاحب آن خانه این حق را بر خودش مسلم می‌داند شما را پنچر کند. اما اگر کسی جلوی در شما پارک کرد، پنچرش نکنید، چون احتمالا یکی می‌زند زیر گوش‌تان، و البته این را هم حق خودشان می‌دانند.

- در صندوق عقب ماشین، جز بنزین، نوشیدنی دیگری نگذارید.

- وقتی خلاف می‌کنید برای اینکه جریمه نشوید، رشوه ندهید. یا اگر رشوه می‌دهید زیاد ندهید که بازار را خراب کنید.

- آشغال، ته سیگار و آب‌دهان‌تان را از شیشه بیرون نیندازید. آن‌ها را بریزید در کیسه و بعد کیسه را پرت کنید بیرون.

- با دیدن مامور، ماشین را به آرامی نگه دارید و با دیدن لباس شخصی قبل از نگه داشتن ماشین، تلفنی از خانواده خداحافظی کنید.

- هرگز تند نروید. مگر اینکه مناظره تلویزیونی باشد و آقا ضرغامی او.کی را به شما داده باشد.

- با ماشین‌تان از روی کسی رد نشوید. مگر اینکه گفت‌وگوی ویژه خبری باشد یا نیم‌ساعت وقت ویراژ دادن اضافه داشته باشید.

روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 6 تیر 1388 - پوريا عالمي
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر می‌شود- با حذف و تعدیل - منتشر می‌کنم اینجا.)

پنجشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۸

[…]

اين ايادي صهيونيسم و اجنبي‌ها قرار بود تا ديشب همراه پول‌ها و دلارهايي كه براي ما مي‌فرستند، يك گوني قهوه هم بفرستند. تا الان كه نه دلارها و يوروها رسيده نه گوني قهوه. (البته ما هم مثل مسوولان مي‌گوييم اگر ما را تحريم كنند به شكم‌مان هم نيست.) براي همين امروز يك چيزي كه نياز به قهوه و دلار و يورو نداشته باشد مي‌نويسيم؛


در باب علامت […]
ديروز روزنامه اعتماد ملي در صفحه اول، نامه‌اي از آقا مهدي كروبي و در صفحه 9 شعري از آقا حافظ موسوی چاپ كرده بود كه هر دوشان با علامت […] سانسور شده بودند.

درك مطلب
اول- متوجه شديم شتر سانسور با لذت و غلظت بيشتري روي يك شعر مي‌خوابد، تا مثلا روي يك بيانيه يا نامه سياسي.
دوم- اگر به روزنامه ديروز رجوع كنيد مي‌بينيد كه نامه‌هه 4 تا از اين[…] ‌ها داشت، شعره 6 تا. يعني شعر تقريبا دو برابر سانسور شده بود. پس نتيجه مي‌گيريم تاثيرگذاري يك متن ادبي، مثلا شعر، روي مخاطب دو برابر يك متن سياسي، مثلا نامه يا بيانيه است.
سوم- تا چند وقت ديگر روزنامه‌ها اين‌طوري چاپ مي‌شوند؛
اگر آقاي […] بخواهد […] ما را […] ما هم […] مي‌كنيم!
البته جاهاي خالي هم اين‌ها بوده؛ آقا ميرحسين موسوي يا آقا مهدي كروبي، راي، نشمارند، اعتراض!
فرمول: يك شعر با هزار مخاطب سانسوربرانگيزتر است از يك بيانيه با هزاران مخاطب.
روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 4 تیر 1388 - پوريا عالمي
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر می‌شود- با حذف و تعدیل - منتشر می‌کنم اینجا.)

چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۸

برنامه روزانه مردم ايران

3 صبح- تازه از ترافيك و شلوغ پلوغي‌ها خلاص شده‌اند و خودشان را به خانه مي‌رسانند.
4 تا 7 صبح- مي‌خوابند و به كارهاي مربوطه مي‌رسند.
8 صبح- بيدار مي‌شوند.
8 صبح- نمي‌دانند سركار بروند يا در خانه بمانند و سركار نروند.
8:30 صبح- سركار نرفتن را مي‌گذارند براي يك روز ديگر و مي‌روند سركار.
9 صبح تا 12 ظهر- در اداره دنبال يك فيلترشكن كه فيلتر نشده باشد، مي‌گردند.
12 تا 1 ظهر- غذا مي‌خورند.
1 بعدازظهر- فيلم‌هايي را كه با موبايل گرفته‌اند به اين و اون ايميل مي‌كنند.در همين فاصله اسم‌شان را در گوگول سرچ مي‌كنند ببينند كي‌ها به‌شان لينك داده‌اند.
3 بعدازظهر- آماده پياده‌روي بلندمدت مي‌شوند.
4 بعدازظهر- مشغول پياده‌روي بلندمدت مي‌شوند اما با فشار آب گرم، تجمع‌شان از هم پاشيده مي‌شود.
5 عصر- خودشان را به دوستان مي‌رسانند.
6 غروب- به صورت زخم و زيلي در راه خانه قدم برمي‌دارند.
7 غروب- چون اين چندروز پولي درنياورده‌اند و موعد اجاره‌خانه است، از دوست‌شان پول دستي مي‌گيرند.
8 شب- استارست و يوتلست و چيزست‌هاي ديگر را سرچ مي‌كنند تا از دست پارازيت خلاص شوند.هدف‌شان هم از تماشاي «تفسير خبر» و «خبر و بيشتر از خبر تلويزيون فارسي‌زبان بي‌بي‌سي» اين است كه توطئه انگليس و آمريكا را از نزديك پيگيري كنند.
8:30 شب- برنامه 20:30 را نگاه مي‌كنند تا خودشان را در ويدئوهايي كه نجف كامران‌زاده از «معدود اغتشاشگران و معترضين» پخش مي‌كند پيدا كنند.دعا دعا مي‌كنند كه آقا ضرغامي و عوامل پشت صحنه، دور عكس آنها كه در تجمعات ديده مي‌شوند، دايره قرمز نكشد.
9 شب- آشغال‌ها را مي‌برند تا در سطل آشغال بيندازند.اما خيلي دقت مي‌كنند تا دست‌شان نسوزد.
10 شب- چراغ‌ها را خاموش مي‌كنند و سرشان را از پنجره مي‌برند بيرون.
11 شب- با ماشين مي‌روند و دوري در ميدان سعادت‌آباد، خيابان جيحون، حوالي بيمارستان لولاگر و غيره مي‌زنند و حاصل كار اراذل و اوباش را مي‌شمرند و با موبايل فيلمش را مي‌گيرند.
12 شب- به خاطر برخورد با جسم سخت، خوردن گازي كه منجر به جاري شدن اشك آدمي مي‌شود، شنيدن چيزهاي ديگر، خودشان را به درمانگاه معرفي مي‌كنند.
1 شب- تا 2 صبح- از دست يك موتورسوار كه آنها را از بيمارستان به شيوه مسالمت‌آميزي همراهي مي‌كند، فرار مي‌كنند.
3 صبح- خودشان را به خانه مي‌رسانند و سعي مي‌كنند با خوردن ديازپام كمي استراحت كنند.

*
این مطلب با عنوان برنامه روزانه اين شهر آشوب در اعتماد ملی 2 تیر 1388 منتشر شده است.
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر می‌شود- با حذف و تعدیل - منتشر می‌کنم اینجا.)

سه‌شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۸

مقايسه كانال‌هاي اجنبي با كانال‌هاي آقا ضرغامي

فال قهوه را بي‌خيال، اين چند روز اينقدر گفتند بي‌بي‌سي (كه خبرنگارش را تشويقي فرستادند سفر خارجي!) و آن يكي شبكه (كه حتي اگر اسمش را هم بنويسيم ما را هم مي‌فرستند سفر تشويقي!) راهپيمايي‌ها و تجمعات اعتراض‌آميز و غيره را جهت مي‌دهند كه ما گفتيم جاي اين دوشبكه بنشينيم كانال‌هاي آقا ضرغامي را نگاه كنيم. (البته اين تصميم ربطي به پارازيت‌هايي كه برادران و دوستان زحمت‌كش به صورت شبانه‌روزي از خودشان توليد مي‌كنند، نداشت!)
امروز، كانال‌هاي فارسي‌زبان آقا ضرغامي را با كانال‌هاي فارسي‌زبان و غيرفارسي اجنبي‌ها مقايسه مي‌كنيم؛
*

كانال اجنبي: تورم ايران ماشاءالله روز به روز در حال قد كشيدن است.
كانال آقا ضرغامي: هموطنان عزيز گوجه‌فرنگي هم ارزان شد. اگر يادتان باشد قبلا سيب‌زميني كلا مجاني شده بود.
كانال اجنبي: پيامدهاي انتخابات در ايران تاكنون ادامه پيدا كرده است.
كانال آقا ضرغامي: هموطنان عزيز گزارشي را از روستاي كياكلاه استان مازندران پخش مي‌كنيم. (در اين گزارش يكي از ناظران صندوق روستاي كياكلاه استان مازندران 140 درصد شركت مردم در انتخابات را تاييد مي‌كند.)
كانال اجنبي: زلزله سياسي در ايران شكاف بزرگي در بدنه دولت و غيره ايجاد كرده است.
كانال آقا ضرغامي: از امروز نيم‌ساعت زمان پخش برنامه ورزش كنيم نرمش كنيم را كه براي كشش تحتاني عضلات ماهيچه‌اي خوب است، اضافه مي‌كنيم. (بعد چند تا آقا حركات باله و تانگو را به صورت نمادين اجرا مي‌كنند.)
كانال اجنبي: برخورد شديد مردم با جسم سخت! در خيابان‌هاي ايران.
كانال آقا ضرغامي: هموطنان عزيز! به صورت كاملا تصادفي در تلاش هستيم گزارش زنده‌اي را از اراذل و اوباش كه تا نيم‌ساعت ديگر مي‌خواهند به اموال عمومي صدمه بزنند و بانك‌ها را هم آتش بزنند براي شما پخش كنيم!
كانال اجنبي: در خيابان‌هاي تهران صداي تيراندازي به گوش مي‌رسد.
كانال آقا ضرغامي: نجف كامران‌زاده گزارش ويژه‌اي مي‌دهد: امسال مردم از هفت، هشت ماه جلوتر پيشواز چهارشنبه‌سوري رفته‌اند و چند نفر هم به خاطر روشن كردن سيگارت دچار سوختگي و آسيب‌ديدگي موضعي شده‌اند.
كانال اجنبي: واكنش جامعه بين‌الملل و مردم و فعالان حقوق بشر و غيره و غيره به انتخابات اخير و حوادث اخير ايران.
كانال آقا ضرغامي: هوگو چاوز و كي و كي خيلي تبريك گفتند.
*
ما جدا توصيه مي‌كنيم بنشينيد تلويزيون خودمان را نگاه كنيد و همينجا از مجريان سخت‌كوش صداو‌سيما و عوامل پشت صحنه تشكر مي‌نماييم.

(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر می‌شود- با حذف و تعدیل - منتشر می‌کنم اینجا.)

دوشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۸

پدري كه مي‌رفت تا بچه‌اش را ببيند

يكي از آشنايان پا به ماه است. امروز فال قهوه بچه او را كه هنوز به دنيا نيامده مي‌گيرم. ماي‌بيبي جان! در فالت مي‌بينم كه وقتي تو به دنيا مي‌آيي، بيمارستان شلوغ است. پرستارها يك طرف بيمارستان بچه به دنيا مي‌آورند، يك طرف ديگر، پوكه‌هايي را كه درآورده‌اند در ظرف‌هاي استريل مي‌اندازند. آيا ما به خودكفايي مي‌رسيم؟ آيا به هر نفر يك پوكه مي‌رسد؟ ماي بيبي جان! در طالعت مي‌بينم كه وقتي تو به دنيا مي‌آيي، پدرت با عجله از اداره به سمت بيمارستان حركت مي‌كند تا تو را ببوسد، اما پايش گير مي‌كند به يك جسم سخت و زمين مي‌خورد. او بلند مي‌شود و باز هم مي‌دود، اما اين‌بار فشار قوي آب داغ كه برخلاف ابر از شلنگ مي‌بارد، او را به عقب هل مي‌دهد. اما او باز هم ادامه مي‌دهد، اما اين‌بار يك نفر شوخي شوخي رويش پودر فلفل مي‌پاشد. پدر تو خنده‌اش مي‌گيرد و مي‌گويد: «شوخي نكنين! شوخي نكنين! دارم مي‌رم بچه‌ا‌م رو ببينم!» اما آنها كه شوخي مي‌كرده‌اند مي‌گويند: «برو كلك! تو داري نظم عمومي را بر هم مي‌زني.» پدر تو مي‌پيچد در يك كوچه فرعي، و از آنجا دوان دوان به طرف بيمارستان مي‌آيد. در انتهاي كوچه زباله‌ها را آتش زده‌اند، او از روي آتش مي‌پرد و داد مي‌زند: «زردي من از تو، سرخي تو از من.» يك دفعه مي‌بيند مردمي كه آنجا ايستاده‌اند يكصدا فرياد مي‌زنند: «زردي ما از تو، سرخي تو از من، خس و خاشاك ...» پدر تو مي‌گويد: «بابا بي‌خيال! من شوخي كردم!» در همين مرحله مي‌بيند كه عده‌اي، سوار بر موتور هزار، به صورت باشكوهي وارد كوچه مي‌شوند و احساسات مردم را به شكل بايسته‌اي، با زدن لبخند و شلنگ و زنجير، پاسخ مي‌دهند. پدر تو مي‌گويد: «بابا بي‌خيال! من دارم مي‌رم بچه‌ام رو ببينم.» و در همان حالي كه دارد مي‌دود، با تعدادي ديگر از مردم، وارد خانه‌اي شده و پناه مي‌گيرد. پدر تو مي‌گويد: «مگه قايم‌باشكه؟» در همين لحظه آنها كه ترك موتور سوار شده بودند، مي‌پرند پايين و به شكل شاعرانه‌اي با لگد به در خانه‌ها مي‌زنند و مي‌گويند: «سوك سوك! مي‌دونيم اونجا قايم شديد.» پدر تو مي‌گويد: «من دارم مي‌رم بچه‌ا‌م رو ببينم، وقت ندارم با شما بازي كنم.» چند لحظه بعد پدر تو از پشت بام، روي ديوار همسايه مي‌پرد و داخل خيابان مي‌شود. اولين موتوري كه از جلويش رد مي‌شود، مي‌گويد: «موتوري، تا بيمارستان چقدر مي‌بري؟» موتوري كه به شيوه مسالمت‌آميزي لبخند مي‌زند و در خيابان مي‌چرخد، از جيبش يك اسپري درمي‌آورد و به طرف پدر تو مي‌پاشد. پدر تو مي‌گويد: «چه آدماي مهربوني! چه آدماي مهربوني! چه كار خوبي كردي اسپري خوشبوكننده بهم زدي آخه دارم مي‌رم بچه‌ا‌م رو ببينم.» اما چشمش يكدفعه مي‌سوزد و مي‌افتد در جوي آب. همان‌طور كشان كشان خودش را از جوي تا سر چهارراه مي‌رساند. آن‌طرف خيابان يك آقاي محترم مي‌بيند. مي‌گويد: «آخ جون! آقا كه شب‌ها كه ماها خوابيم آقا مامور بيداره، وايساده اون‌ور خيابون.» پدر تو براي رسيدن به آقا مامور، از بين چند ورزشكار كه با چوب بيس‌بال وسط خيابان ايستاده‌اند، از بين چند موتورسوار كه اسپري خوشبوكننده دست‌شان گرفته‌اند، از بين چند نفر كه لباس راگبي پوشيده‌اند، مي‌گذرد. يك دفعه يك نفر يك سيگارت (از همونايي كه تو چارشنبه‌سوري مي‌زنند، اما يه هوا بزرگ‌تر.) مي‌زند و دود سفيد زيبايي سطح خيابان را پر مي‌كند. پدر تو اشكش درمي‌آيد. وقتي اشكش درمي‌آيد و به سرفه افتاده است داد مي‌زند: «چيزي نيست، چيزي نيست، خودتون رو ناراحت نكنين، اين گريه از خوشحاليه! آخه بچه‌ا‌م به دنيا اومده. دارم مي‌رم ببينمش» بعد وقتي چشم‌هايش دارد بسته مي‌شود مي‌بيند كه آقا مامور از آن طرف خيابان باشكوه و باصلابت به سمت او قدم برمي‌دارد. پدر تو مي‌گويد: «آخي! چقدر قشنگ! چه دلسوز! آقا مامور كه شبا كه ماها خوابيم آقا مامور بيداره مي‌دوني... مي‌دوني چي شد... من فقط داشتم مي‌رفتم بچه‌‌ام رو ببينم...» كه ديگر چيزي نمي‌بيند. ماي‌بيبي جان! پدرت وقتي چشمش را باز مي‌كند مي‌بيند روي تخت بيمارستان است. روي تخت بيمارستاني كه خيلي شلوغ‌پلوغ است. يك طرف پرستارها كه دارند احوال او را مي‌پرسند، يك طرف ديگر بچه به دنيا مي‌آيد. پدرت صداي گريه نوزادي را مي‌شنود. با خودش مي‌گويد: «من هم داشتم مي‌رفتم بچه‌‌ام رو ببينم.»
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر می‌شود- با حذف و تعدیل - منتشر می‌کنم اینجا.)

یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۸

يك فال قهوه طلبِ محمدآقا قوچاني

به آقا محمد قوچاني قول داده بودم يك فال قهوه هم براي او بگيرم. فنجان قهوه‌اش را هنوز مزه نكرده بود كه گفتند دم در كارش دارند. گفت: «الان برمي‌گردم. تو فالت را بگير.» گفتم: «بايد قهوه فنجانت را بخوري، بعد.» جلوي در برگشت و گفت: «وقتي برگشتم قهوه‌ام را مي‌خورم و فنجان را سمت قلبم برمي‌گردانم توي نعلبكي. بعد تو ببين در فال من چه مي‌بيني.» فنجان قهوه آقا قوچاني، سرد و از دهان افتاده، الان روي ميز سردبيري اعتمادملي است. هنوز برنگشته است تا قهوه‌اش را بخورد تا فالش را بگيرم. شما از او خبري نداريد؟

آيا او آب‌خنك را به قهوه‌ ترجيح داده است؟ آيا قهوه دوست ندارد؟ ما نمي‌دانيم.

*

آقا محمد قوچاني، يك فال قهوه طلب تو.


روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 31 خرداد 1388 - پوريا عالمي

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۸

11 دستورالعمل پس از انتخابات

اول – دقت کنيد که راي‌تان را کجا مي‌اندازيد، تا بعدا نپرسيد راي من کو؟ راي من کو؟
دوم – براي اينکه قاطي اراذل و اوباش نشويد بعد از انتخابات، مثل بچه آدم به خانه برويد و تا چهار سال ديگر که انتخابات بعدي برگزار مي‌شود از خانه خارج نشويد. به زبان خوش هر چهار سال يک‌بار از خانه خارج شويد بس است.
سوم – بعد از راي دادن، از برخورد با هر گونه جسم سخت در کوچه و خيابان جلوگيري کنيد.
چهارم – بعد از راي دادن خوشحال باشيد چون شما تنها خس و خاشاک دنيا هستيد که حق راي دارد.
پنجم – چون بعضي‌ها براي پيدا کردن راي‌شان در طول روز راهپيمايي مي‌کنند و شب‌ها بايد استراحت کنند لطفا شما براي پيدا کردن راي‌تان شب‌ها بوق نزنيد.
ششم – براي راهپيمايي مسالمت‌آميز، پوشيدن جليقه ضدگلوله، ماسک هوا، پماد سوختگي، نفربر و چيزهاي ديگر الزامي مي‌باشد.
هفتم – براي راهپيمايي مسالمت‌آميز، حمل سلاح سرد مثل چاقو، قمه و چماق، يا سلاح گرم مانند کلت کمري و کلاشينکف، و همچنين همراه داشتن نارنجک دستي، و يا سوار شدن بر تانک توصيه نمي‌شود.
هشتم – بعد از راي دادن اگر هنوز دستگير نشده‌ايد خودتان را به کلانتري محل معرفي کنيد.
نهم – بعد از راي دادن براي جلوگيري از تشويش اذهان عمومي، با کسي حرف نزنيد، در وبلاگ يا روزنامه و جاي ديگري ننويسيد که راي داده‌ايد، اگر هم نوشتيد ننويسيد به کي راي داده‌ايد، از کسي هم شکايت نکنيد. توصيه مي‌شود راي‌تان را به امان خدا سپرده، سريعا از محل راي‌گيري دور شويد.
دهم – بعد از راي دادن و به نشانه اعتراض، در پارکينگ‌تان را بشکنيد و با چوب و چماق به اتومبيل‌هاي داخل پارکينگ آسيب بزنيد.
يازدهم – بعد از راي دادن، خودتان مثل آدم، براي تسري مراحل اداري هم که شده، مستندات همکاري‌تان را با عوامل صهيونيسم و عوامل بيگانه، در اختيار دوستان و مراجع ذي‌صلاح قرار دهيد.
*
اين 11 فرمان را انجام دهيد تا سالم به خانه برسيد.

روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 30 خرداد 1388 - پوريا عالمي

پنجشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۸

آن مرد در... باران آمد

دستبند سبز موسوي و دستبند سفيد تغيير را از دست‌مان باز مي‌كنيم، روبان مشكي همدردي را دور دست‌مان مي‌بنديم و براي اينكه سياه‌نمايي نشود سعي مي‌كنيم به دوربين لبخند بزنيم و فال مي‌گيريم. فالي با قهوه تلخ تلخ تلخ. فال قهوه آن مرد را مي‌گيريم كه در ...باران آمد. آن مرد كه در ...باران آمد! در فالت مي‌بينم كه دست بچه‌ات از دستت رها مي‌شود و بين آن هفت نفر كه در پاي تنديس بزرگ آزادي، روي زمين افتاده‌اند و تلويزيون هم خبر آن را گفت، دنبال تو مي‌گردد. (اما تو را ترك موتور سوار كرده‌اند و به بيمارستان رسول برده‌اند.) براي همين فرزند تو كه دستت را رها كرده بود، دوان دوان به سمت بيمارستان رسول مي‌دود. (البته با احتياط زياد مي‌دود كه با اراذل و اوباش اشتباه گرفته نشود و به تير غيب دچار نشود.) وقتي به بيمارستان مي‌رسد مي‌بيند كه پزشكان و پرستاران كنار هم ايستاده‌اند و شعار مي‌دهند. فرزند تو كه دست تو را رها كرده و تو را گم‌كرده بوده از يكي از پزشك مي‌پرسد: «باباي منو نديدي؟» پزشك از او مي‌پرسد: ‌«بابات چه شكلي بود؟» فرزند تو مي‌گويد: «بابام شكل همه باباها بود.» پزشك مي‌پرسد: «بابات نشونه خاصي نداشت؟» فرزند تو مي‌گويد: «چرا، بابام يه دستبند سبز بسته بود، مثل همه باباها.» آن مرد كه در ... باران آمد! در فنجانت مي‌بينم كه وقتي داري راه مي‌روي به صفوف به هم پيوسته و با شكوه و معزز و نفوذناپذير نيروي انتظامي مي‌رسي. به آنها مي‌گويي: «اي ول! رنگ سبز تو هم قشنگه.» بعد مي‌بيني آنها با نظم خاص و باشكوهي دور تو حلقه مي‌زنند و به پايكوبي مي‌پردازند. اين همه عظمت و قدرت چنان تو را تحت‌تاثير قرار مي‌دهد كه بدنت كبود مي‌شود. آن مرد كه در...باران آمد! تو كه خس و خاشاكي بيش نمي‌باشي وقتي مشغول پياده‌روي در خيابان انقلاب تا آزادي هستي، سر راهت آقا كروبي را مي‌بيني. به او مي‌گويي: «آقا كروبي... آقا كروبي... راي منو...» كه صدايت در جمعيت محو مي‌شود. كمي كه مي‌روي جلوتر آقا ميرحسين را مي‌بيني و داد مي‌زني: «آقا ميرحسين... راي منو...» كه صدايت محو مي‌شود. آن مرد كه در ...باران آمد! پيش از اين رهبر مردم اين خاك گفت گل را در برابر گلوله قرار دهيد. حالا چرا گوشت مقابل گلوله است؟ فنجان قهوه را مي‌گذاريم كنار پنجره. پيش از آن‌كه صداي الله‌اكبر بيايد يك دقيقه سكوت مي‌كنيم.
روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 28 خرداد 1388 - پوريا عالمي

چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۸

فال قهوه رجبعلي كه مقيم خارج بود و مي‌خواست به ايران برگردد


رجبعلي يكي از ايراني‌هاي مقيم خارج است كه از جلاي وطن خسته شده و قصد دارد به ايران برگردد. فال قهوه‌اش اينطوري از آب درآمده است؛

*

رجبعلي جان! توي فنجانت مي‌بينم كه به سلامتي به ايران بازخواهي گشت. براي همين مي‌روي ويزا بگيري (البته مي‌بيني جلوي سفارتخانه‌هاي ايران در همه‌ي خارج، مردم جمع شده‌اند و شلوغ پلوغ است. براي همين برمي‌گردي خانه‌تان.) وقتي برمي‌گردي خانه تلويزيون را روشن مي‌كني و برنامه‌هاي شبكه سحر و باقي كانال‌هاي ايران را مي‌بيني كه مي‌گويد در ايران جشن ملي برقرار شده است و مردم از شادي در پوست خودشان نمي‌گنجند و دارند از پوست خودشان مي‌ريزند بيرون. (براي همين تصميم مي‌گيري دوباره برگردي سفارت و ويزا بگيري.) اما وقتي كانال را عوض مي‌كني و ايراني‌هاي اجنبي‌شده را مي‌بيني كه با دلارهاي آمريكايي و يوروهاي انگليسي و هلندي مشغول تشر اكاذيب به قصد تشويش اذهان عمومي با نيت برهم زدن نظم عمومي هستند دودل مي‌شوي. براي همين مي‌روي داخل اينترتن و خبرگزاري ايرنا و فارس را نگاه مي‌كني. خبرهايي كه آنجا مي‌خواني تو را متقاعد مي‌كند به ايران برگردي. براي همين شال و كلاه مي‌كني و برمي‌گردي سفارتخانه و به هر قيمتي هست مي‌روي داخل و ويزا مي‌گيري.

رجبعلي جان! در فالت مي‌بينم وقتي در فرودگاه تهران پياده مي‌شوي و به ميدان آزادي مي‌آيي مي‌بيني هفت هشت نفر از عوامل فريب‌خورده كه سعي مي‌كنند خودشان را ميليوني نشان دهند در حال آسيب زدن به خودشان هستند و چند نفرشان كه دچار خودزني موضعي با جسم سخت شده‌اند از حال رفته‌اند. (اما تو فريب اين بازي‌خوردگان را نبايد بخوري و بهتر است از خيابان‌هاي اطراف خودت را به مركز شهر برساني.)

رجبعلي جان! وقتي به زحمت خودت را به مركز شهر رساندي متوجه سيل عظيم جمعيت مي‌شوي كه به صورت خودجوش در ميدان وليعصر جمع شده‌اند و مشغول تماشا و شنيدن سخنراني رييس‌جمهور محبوب ايران هستند كه با راي بيست و چهار ميليوني در انتخابات پيروز شده است. در فالت مي‌بينم تو از اين‌كه به هر حال به مام وطن برگشتي و خودت را در اين خوشحالي عمومي شريك احساس مي‌كني ممكن است از شدت هيجان غش كني.

رجبعلي جان! پسر خوب! در فنجانت مي‌بينم كه ...

*

رجبعلي! پسرم! اگر بخواهم از اين همه اتفاق ميمون و فرخنده كه در فال تو مي‌بينم بنويسم جا براي چاپ بيانيه‌هاي كانديداهايي كه راي نياورده‌اند در روزنامه نمي‌ماند و روزنامه باز هم مجبور مي‌شود نصف صفحه اولش را سفيد چاپ كند. همين!

روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 27 خرداد 1388 - پوريا عالمي

سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۸

پلي‌كپي غيرمجاز شاخه‌ي زيتون

تا ديروز اگر مي‌پرسيدي، مي‌گفتم من ايراني‌ام. بعد لابد مي‌شنيدي خوشحالم از اين كه جبر هر عيبي داشته باشد حسنش اين بوده كه من اينجا به دنيا بيايم؛ در ايران.
حالا اگر بپرسي باز هم مي‌گويم و محكم مي‌گويم من ايراني‌ام. و اين بار حتما مي‌بيني كه صدايم از غرور و شادي مي‌لرزد و لبخندي صورتم را پر مي‌كند وقتي مي‌گويم من ايراني‌ام. وقتي مي‌گويم من قطره كوچكي هستم از موج عظيم مردمي كه به بلوغ مدني و آگاهي سياسي و شعور اجتماعي رسيده‌اند. اين بار اگر ازم بپرسي مي‌بيني كه هم از جبر و تقدير خوشحالم، هم از اين‌كه تدبير و تعيين و انتخاب ما، من و من‌هاي ديگر را واداشته جبر ايراني بودن‌مان را پررنگ‌تر كنيم.
حالا اگر بپرسي مگر آن خشم پر خون و آن گلوله‌ي نامهربان را نمي‌بيني كه در كوچه‌پس‌كوچه‌هاي اين خاك، خانه به خانه، سرك مي‌كشد؟ مي‌گويم مي‌بينم. اما مي‌بينم درهايي را كه پيرمردها و پيرزن‌ها و ديگر مردم اين شهر، سريع باز مي‌كنند تا مردي را، تا زني را، در پناه بگيرند، از خشم، از ضربه، از سرب.
حالا اگر بپرسي مي‌گويم جاي پرسيدن چشم‌هايت را باز كن و از پنجره نگاه كن؛ بزرگ‌ترين حركت مدني اين خاك را در تمام تاريخش. اگر كمي دقت كني، هم مرا مي‌بيني و هم همه‌ي ما را كه در كنار هم ايستاده‌ايم تا آنجا كه افق با همه‌ي وسعتش خط فرضي آغاز و پايان ما، و معيار حضور ما در نظر گرفته مي‌شود. كه حتا اگر پنهاني باشيم و با ترس ايستاده باشيم،‌ هر كدام مثل پرنده‌ي صلح، سفير برابري و آرامش هستيم و عطر آزادي را با بال زدن‌هاي‌مان در كوچه‌ها، در پس‌كوچه‌ها منتشر مي‌كنيم، تكثير مي‌كنيم و حتا اگر نخندي به من، رازي را با تو و دنيا در ميان مي‌گذارم؛ مردم اين شهر پلي‌كپي شاخه‌ي زيتون را دست به دست مي‌كنند و مثل راز مگويي كه بايد سينه به سينه منتقل شود، تصوير ممنوعه‌ي آزادي را، پلي‌كپي غيرمجاز شاخه‌ي زيتون را، پشت شيشه ماشين‌ها و پنجره خانه‌ها مي‌چسبانند.

فال اين دو سه هزار نفر خس و خاشاك

فال اين دو سه هزار نفر را امروز مي‌گيريم
دو سه هزار نفر جان! در فالت مي‌بينم كه شما همه‌اش همين دو سه هزار نفريد. شما مگر نمي‌دانيد مملكت 70، 80 ميليون نفر است؟ آيا نمي‌دانيد؟ آيا نمي‌دانيد 40 ميليون نفر در انتخابات شركت كردند و شما همه‌اش همين دو، سه هزار نفريد؟ آيا نمي‌دانيد كه تعداد راي شما از تعداد آراي يك صندوق راي هم كمتر است؟ وقتي شما نمي‌دانيد، طبيعتا ما هم نمي‌دانيم.
خانوم‌ها و آقايان دو سه هزار نفري! در فنجانت مي‌بينم كه 85 درصد در انتخابات شركت مي‌كنند و 62 درصد به يك نفر راي مي‌دهند. آيا شما نمي‌دانيد كه بر حسب همين آمار، شما 23 درصد از چهل ميليون نفر كه برابر دو سه هزار نفر است، هستيد؟ آيا شما نمي‌دانيد چقدر كميد؟ آيا لوس‌بازي در مي‌آوريد؟ آيا كار لوس؟ آيا كار بد؟ ما نمي‌دانيم.
دو سه هزار نفر جان! توي فنجانت افتاده كه شما دو سه هزار نفري بعد از راي دادن در انتخابات كه كاملا و از هر نظر شبيه مسابقه فوتبال است از استاديوم بيرون مي‌آييد و چون تيم‌تان باخته است، ناراحت هستيد، پس چون مرض داريد از چراغ قرمز عبور مي‌كنيد و نيروي انتظامي به شيوه مسالمت‌آميز و مهربان و قشنگ و شاعرانه‌اي دنبال شما مي‌دود تا شما را جريمه كند. شما هم كه قانون‌گريز هستيد در حال رد شدن از چراغ قرمز، آشغال‌ها را آتش مي‌زنيد و داد مي‌زنيد: «منو جريمه نكن. منو جريمه نكن.» اما شما چون سرعت زيادي داريد نيروي انتظامي مي‌تواند شما را جريمه كند و ماشين شما را بخواباند. ممكن است بعضي از شما از ماشين‌تان پياده نشويد و نيروي انتظامي چون مي‌خواهد ماشين شما را كه از چراغ قرمز رد شده‌ايد به پاركينگ منتقل كند، شما هم سوار ماشين به پاركينگ منتقل مي‌شويد.
دو سه هزار نفركم! گلم! نازم! آيا اين شماييد كه شب‌ها بوق مي‌زنيد؟ آيا بوق‌زدن را دوست داريد؟ آيا بوق مي‌زنيد كه راه‌تان باز شود؟ آيا باز مي‌شود؟ آيا وقتي بوق مي‌زنيد نيروي انتظامي كه به شكل باشكوهي سر چهارراه‌ها و ميدان‌ها براي جريمه‌كردن كساني كه از چراغ قرمز رد مي‌شوند، ايستاده است، اين قدر تحت تاثير قرار مي‌گيرد و راه را براي‌تان باز مي‌كند؟ ما نمي‌دانيم.
دو سه هزار نفر جان! توي فنجانت مي‌بينم كه حال همه شما خوب است اما شما خودت را ناراحت نكن و اين موضوع را باور نكن.

روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 26 خرداد 1388 - پوريا عالمي

دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۸

قهوه‌هاي ماسيده در فنجان

بچه‌ها قهوه درست كرده بودند. گفتم چه خبر است؟ گفتند مهمان داريم. گفتم كي؟ گفتند آقا مصطفي ت و آقا محمدرضا خ و آقا بهزاد- ن و آقا عبدالله ر و آقا محسن م و آقا تقي ر و زهرا خانوم م و آقا هدا ص و چند نفر ديگر قرار است بيايند قهوه‌خوري كه تو فال‌شان را بگيري. گفتم من ‌group fal تا حالا نه داشته‌ام، نه براي كسي گرفته‌ام اما چون شمايي باشد! همين‌طوري چشم به در منتظر نشسته بوديم. قهوه‌ها هم داشت سرد مي‌شد. هر چي هم اس‌ام‌اس مي‌فرستاديم نمي‌رفت، براي همين مرتب در دل‌مان با وزير مخابرات گفت‌وگو مي‌كرديم.
در همين فاصله يك موتورسوار با ظاهري قشنگ، سفارش پيتزا و ساندويچ ما را آورد، پولش را كه داديم، گفت:‌«راستي، تاج‌زاده و ممدرضا خاتمي و نبوي و اينا امشب نميان.» گفتيم: «تو از كجا مي‌داني؟» گفت: «پسر خوب! ما همه‌چي رو از قبل مي‌دونيم.»
خلاصه از بس با وزير مخابرات در دل‌مان پنهاني گفت‌وگو كرديم كه چرا اس‌ام‌اس‌ها نمي‌رود حوصله‌مان سر رفته بود. گفتيم برويم فيس‌بوك ببينيم چه خبر است و چند نفر روي Like this مان كليك كرده‌اند كه ديديم فيس‌بوك فيلتر شده است. شماره موبايل آقا عطريان‌فر را گرفتيم كه بگوييم سر راه نيم‌كيلو تخمه بخرد بشكنيم، كه ديديم شبكه تلفن همراه هم كلهم قاطي باقالي‌ها شده است.
گفتيم كانال اجنبي را نگاه كنيم كه كمي «نم‌دونم كجا بريزم» و پارميدا پارميدا بخواند كه آن هم قطع بود. يك‌بار ديگر شماره آقا عطريان‌فر را گرفتيم كه هم تخمه بخرد هم زردآلو كه آخر شبي، هسته‌هايش را بشكنيم، كه ديديم نه‌خير تلفن ثابت هم قطع شده است. تو همين هير و ويري برق‌ها هم قطع شد. رفتيم دنبال شمع گشتيم. سرمان توي كمد و زير تختخواب بود كه در خانه را زدند. زير نور شمع رفتم در را باز كردم، ديدم دو سه نفر يك‌دفعه پريدند توي خانه. گفتم: «چي شده؟» گفتند: «ما همين‌طوري داشتيم توي خيابان راه مي‌رفتيم كه نزديك بود بخوريم به چند جسم سخت براي همين آمديم اينجا.» يك كمي كه خيابان خلوت شد، آنها هم رفتند. با خودم گفتم: «مثل اينكه نمي‌شود فال قهوه بگيريم!»
*

ديگر نزديك‌هاي صبح بود، آمدم و ديدم قهوه‌ها ماسيده. گفتم يك امروز را بي‌خيال فال قهوه شوم.

روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 25 خرداد 1388 - پوريا عالمي

یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۸

فال قهوه كامليا

دور هم بنشينيم و يك فال قهوه بگيريم. فال كي رو؟ مشخص است مملكت به شكل شديدي در وضعيت گل و بلبل به سر مي‌برد، بد نيست در اين مجلس سرور و شادي (البته بفرماييد شيريني، شما هم دهن‌تان را شيرين كنيد.)، فال كامليا، خواهرزاده يكي از دوستان را بگيريم كه خيلي اصرار كرده بود وقتي انتخابات تمام شد سر من خلوت شد برايش فال بگيرم. (راستي جا دارد همين‌جا علاوه بر تشكر از حضور سبز شما كه براي تغيير آمديد، نتيجه انتخابات را از چندين جهت به همه تبريك بگوييم. اِ چرا شيريني برنمي‌داريد؟)

دخترم توي فنجانت مي‌بينم كه دختر باكمالات و تحصيل‌كرده‌اي هستي (البته بعدا مي‌فهمي كه مدرك تحصيلي‌ات گوشه ندارد و بي‌اعتبار است) و امروز و فردا برايت شوهر خوبي پيدا مي‌شود (البته نبايد زياد به آمار طلاق كشور توجه كني، من قول مي‌دهم شوهر تو طلاقت نمي‌دهد.). اما بختت سياه است سر چهارتا شوهرت را مي‌خوري (براي همين قول دادم كه شوهرت طلاقت نمي‌دهد، چون قبل از اينكه طلاقت بدهند از دست تو سكته مي‌كنند.) و چهارتا مادرشوهرت از دست كارهاي تو دق مي‌كنند (البته كارهاي تو همه‌اش درست و كارشناسي شده است اما در و همسايه هي اهميت كارهاي تو را مي‌برند زير سوال. و قابلمه و ماهيتابه‌هاي سوخته و از بين‌رفته تو را كه مي‌اندازي در سطل زباله مي‌برند و به مادرشوهرت نشان مي‌دهند براي همين هم آن‌ها دق مي‌كنند.) و پدرشوهرهايت از دست حرف‌هاي تو موهاي‌شان يك‌شبه سفيد مي‌شود (البته اين هم تقصير كاسب‌هاي محل است كه هي چوب‌خط‌ها و حساب‌دفتري‌هاي تو را كه پر شده است از بدهي پول شير و گوجه و برنج و ... تحويل پدرشوهرت مي‌دهند. آن بنده خداها هم خب سنكوب مي‌كنند و سر به كوه و بيابان (كه شكر خدا الان ديگر همه‌جا بيابان‌زدايي شده است، مي‌گذارند.) كامليا! اي خواهرزاده يكي از دوستانم! توي فالت مي‌بينم كه مي‌روي سفر خارج. (البته چمدانت را نبند. اول برو ببين مي‌تواني ويزا بگيري يا نه.) كامليا، دخترم!‌ توي فالت مي‌بينم كه خاله‌ات آش مي‌پزد. به هر حال آش كشك خاله‌ات را چه به خوري چه نخوري به پايت نوشته مي‌شود. كامليا جان اين هم از فال قهوه‌ات. اميدوارم خوشبخت شوي.

روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 24 خرداد 1388 - پوريا عالمي

این روزهای ما را، دست‌کم کاش عشق را زبان سخن بود

آن‌که می‌گوید دوستت می‌دارم
خنیاگر غمگینی‌ست
خنیاگر غمگینی‌ست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را زبان سخن بود

هزار کاکلی شاد در چشمان توست
هزار قناری خاموش در گلوی من
عشق را ای کاش زبان سخن بود

آن که می‌گوید دوستت می‌دارم
دلِ اندوهگین شبی‌ست
دلِ اندوهگین شبی‌ست
که مهتابش را می‌جوید
ای کاش عشق را
زبان سخن بود

هزار آفتاب خندان در خَرامِ توست
هزار ستاره‌ی گریان در تمنای من

عشق را ای کاش زبان سخن بود...
*

شعر احمد شاملو که با تغییر نوشتاری برای ترانه ، آهنگسازی و آواز سهیل نفیسی تبدیل به ترانه‌ای این چنین پر غم شده است. اینجا گوش کنیدش.
و همین‌طور بشنوید یکی از بهترین اجراهای "پریا" را. هدیه
‌ای‌ست از شعر و صدا و ملودی برای سپری کردن این روزها.

پنجشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۸

11 فرمان شرکت در انتخابات

امروز فال قهوه نمي‌گيرم، فرمان مي‌دهم 11 تا. شما هم به جاي غر زدن در تاكسي، هيلكوپتري زدن در خيابان و حالت «نم‌دونم كجا بريزم» در ميادين اصلي شهر، در يك حركت غافلگيركننده فردا برويد راي بدهيد. اگر اين 11 فرمان را به 11 نفر بدهيد تا روز دوشنبه يك خبر خوش غيرهسته‌اي مي‌شنويد.
فرمان اول: از هر دستي بدهيد (اگر دست‌تان قلم نشود، يا دست‌تان را به سيب‌زميني و پست دولتي بند نكنند) با همان دست و از همان كسي كه بهش دست داده‌ايد، مي‌گيريد. پس موقع راي دادن ببينيد داريد به كي مي‌دهيد چون وقتي رأي داديد بعدا كاريش نمي‌شود كرد.
فرمان دوم: روي برگه راي چيزي ننويسيد. (حواس‌تان باشد آن نامه‌اي كه درباره درخواست وام و قيرگوني پشت‌بام مي‌نويسند اين برگه نيست. آن نامه مختص سفرهاي استاني است.)
فرمان سوم: هيچ نمادي از هيچ كانديدايي همراه‌تان نداشته باشيد. البته پرچم ايران را در حوزه‌هاي انتخابيه هميشه به عنوان نماد ايران نصب مي‌كنند نه يك كانديداي خاص! خودتان را ناراحت نكنيد و لطفا اين موضوع را به مسوولان گزارش ندهيد!
فرمان چهارم: هنگام راي دادن، همراه داشتن شناسنامه بلامانع است.
فرمان پنجم: از نوشتن شماره تلفن و كشيدن نقاشي و نوشتن باي باي، روي برگه راي خودداري كنيد.
فرمان ششم: پس از راي دادن به پاكسازي بيني‌تان نپردازيد يا در انتخاب انگشت مناسب براي اين كار دقت كنيد. فرمان هفتم: پس از راي دادن از انگشت‌تان خجالت نكشيد. اما در نشان دادن آن به ديگران هم زياده‌روي نكنيد.
فرمان هشتم : بعد از راي دادن مي‌توانيد محل راي‌گيري را ترك كنيد. دليلي ندارد براي صيانت از آرا چادر بزنيد و يا صندوق راي را با خود به خانه ببريد.
فرمان نهم: راي دادن به معني كن‌فيكون شدن اوضاع و مقيم سانفرانسيسكو شدن نيست. لطفا حجاب خود را حفظ كنيد و از رانندگي در حالت عدم تعادل بپرهيزيد.
فرمان دهم: بعضي عكس‌هاي روي ديوار، مربوط به آگهي‌هاي ترحيم است. به آنها راي ندهيد.
فرمان يازدهم: از انداختن سيب‌زميني در صندوق راي جدا خودداري فرماييد.
.
اين 11 فرمان را انجام دهيد تا رستگار شويد. آفرين.
*
روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 21 خرداد 1388 - پوريا عالمي

دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۸

مثلا فال قهوهِ آقا محمود احمدي‌نژاد (طنز اعتماد ملي)

فال قهوه‌ي امروز فال آقا محمود احمدي‌نژاد است كه وي را دوستان در هيات دولت، منزل و اقوام در خانه، و آقا ضرغامي و عوامل در تلويزيون «دكتر» صدايش مي‌زنند. منتها من دستم بند بود...
*
بين خودمان بماند؛ داشتم دم در به آقا الهام مي‌گفتم: «به خدا توي اين چارسال اين قدر نفت آوردين، نمي‌دونيم كجا بزاريمشون، سر سفره نفت، تو يخچال نفت، تو كمد نفت، زير تختخواب نفت، گلاب به روتون تو آفتابه‌ي مبال نفت، تو كولر هم به جاي آب نفت مي‌ريزيم، دور تا دور خونه لگن و دبه گذاشتيم همه پر از نفت، تو شيشه‌شير بچه نفت، رفتم آزمايشگاه مي‌گه تو كليه‌ها و دل و روده و اين‌ها نفت، الهام جون! ديگه نفت نمي‌خوايم. جون هر كي دوست دارين اجازه بدين اين پيت نفت رو از شما نگيرم.» آقا الهام هي اصرار كه «مگه مي‌شه؟ ما شيش برابر داريم كار مي‌كنيم براي شما، اگه اين پيت نفت رو نگيري من جواب دكتر رو چي بدم؟» من گفتم: «آقا الهام! ما نفت‌دون‌مون پر شده. چرا يه كم از اين نفت‌ها رو صادر نمي‌كنين كه صندوق ذخيره‌ي ارزي پر شه، بلكه مازادش بشه 300 ميليارد جواب آقا كروبي و آقا ميرحسين رو بدين؟» آقا الهام گفت: «آقا صفار با حفظ سمت داره روي اين موضوع كار مي‌كنه. حالا اين پيت رو از دستم بگير خسته شدم.» خلاصه از صبح تا غروب دم در از من انكار از آقا الهام اصرار. هي من گفتم: «آقا الهام! فردا ملت مي‌خوان فال بخونن. من فالگيرم. بزار برم به كارم برسم.» گفت: «من هم امروز سفرهاي استاني دارم، هواپيما رو بچه‌ها نگه داشتن تا من برسم.» گفتم: «من كارم حياتيه. اگه فال نگيرم چرخ مملكت نمي‌چرخه.» آقا الهام گفت: «راستي فالي رو كه براي من گرفتي خوندم، هر چي بچه‌ها خنديدند من گفتم اين‌ها براي شما خنده‌داره براي من خاطره‌ست، اما خودمونيم يه تكون اساسي خوردم، شدت تكوني كه خوردم طوري بود كه ممكنه تو چارسال دوم رياست‌جمهوري دكتر من هم مثل ايشون اصلاح شم.» حالا من را مي‌گوييد داشتم از استرس مي‌مردم، با پيژاما ايستاده بودم دم در، فال قهوه را هم هنوز نگرفته بودم كه يك‌دفعه موبايل آقا الهام زنگ خورد. گفت: «دم انتخاباتي حال مي‌كنيد آنتن‌دهي هم توپ شده.» بعد گفت: «الو؟ دكتر جون خودتي؟ آره... من هم تعجب كردم آنتن داد... بله؟ همين الان؟» كه ديدم آقا الهام دست كرد توي جيبش و يك تراول 50هزار توماني درآورد و داد به من. من گفتم: «اين چيه؟» گفت: «دكتر گفت طرح تقسيم سود نفت رو بايد از امروز بديم.» گفتم: «بابا! خجالت مي‌دين، هم نفت ميارين دم در، هم پول سودش رو مي‌دين...» كه آقا الهام تو گوشي تلفنش گفت: «بله دكتر... گوشي دستمه... جان؟ وام 7 ميليوني خودروشون رو هم نقدا تحويل بدم؟» گفتم: «من ماشين ندارم كه.» آقا الهام جلوي دهني گوشي را گرفت و گفت: «يه فاكتور الكلي خريد ماشين تا آخر هفته برام بياري بسه.» بعد تو گوشي گفت: «جانم دكتر؟ جان؟ قفل خزانه باز شده؟» من گفتم: «راضي به باز شدن نبوديم.» آقا الهام گفت: «همه‌ي اينا براي ملته.» گفتم: «من فال قهوه‌م مونده. فردا جواب ملت رو چي بدم؟» آقا الهام حواسش به من نبود داشت با دكتر حرف مي‌زد. مي‌گفت: «چي؟ وام مسكن هم او كي شده؟ اون هم تو همين هفته بديم ملت؟ جان؟ چي؟ بگم اقوام‌شون تو شهرستان امتياز ساخت و احداث هر چي رو مي‌خوان برن بگيرن؟» گفتم: «راضي به شهرستان نبوديم.» در همان لحظه آقا الهام، با آن يكي دستش – اين دستش گوشي بود - هي داشت تراول از جيبش درمي‌آورد و مي‌گذاشت توي دست من. من گفتم: «اوخي. اوخي. تا حالا صندوق ذخيره نذري رو از نزديك نديده بودم. بميرم الهي.» آقا الهام تو گوشي گفت: «چي؟ الان مي‌گم بچه‌ها از صندوق عقب ماشين بيارن.» آقا من را مي‌گويي داشتم از خجالت مي‌مردم. گفتم: «به خدا راضي به صندوق عقب نبوديم.» آقا الهام تلفن را قطع كرد و چندتا تراول ديگر گذاشت توي جيب من. گفتم: «اينا چيه ديگه؟» گفت: «دكتر گفت سود سهام عدالت اين چند سال رو يهويي تقديم ملت كنيم.» من گفتم: «مرديم از رفاه. آقا اين كار رو نكنين با ملت. يه كمي پول به كشورهاي منطقه و اينا بدين طور خدا.» آقا الهام پيت نفت را به زور داد اين دست من و لپم را ماچ كرد و رفت. گفت: «فكر كنم ملت تو هواپيما از صبح تا حالا يه كم معطل شدن.» گفتم: «اوخي. اوخي. چه مردم‌دوست. چه احساس وظيفه. به خدا من و ملت راضي به لغو سفرهاي استاني نيستيم.» داشتم اين‌ها را مي‌گفتم كه ديدم دو نفر، دو تا گوني را از صندوق عقب آقا الهام دارند مي‌آورند سمت من. من داد زدم: «تو گوني چيه؟ تو گوني چيه آقا الهام؟» آقا الهام گفت: «خودت چي‌فكر مي‌كني؟» داد زدم: «سيب‌زميني كه نيست، هنوز چند تا گوني‌ش از هفته‌ي پيش توي انباري مونده.» آقا الهام گفت: «اين حق خودتونه، ما نمي‌ذاريم كسي بخورتش. خودتون بخورين حالش رو ببرين.» من داد زدم: «راضي به خوردن نبوديم. يه دقه صبر مي‌كردين با هم مي‌خورديم، كوكو سيب‌زميني مي‌چسبه تو سفره‌ي نفتي.» همان لحظه آقا الهام دوباره موبايلش زنگ زد. من گفتم: «همينه كه شش برابر دارين كار مي‌كنين. كاملا تابلوئه.» آقا الهام داد زد: «ما اينيم.» من گفتم: «راضي به اين نبوديم.» بعد يك‌دفعه چيزي يادم افتاد، داد زدم: «آقا الهام! دوباره كي مياين؟» آقا الهام با دست اشاره كرد كه بگذار بپرسم. بعد يك چيزي توي موبايلش گفت، بعد برگشت سمت من و داد زد: «اگه خدا بخواد و شما پاي صندوق يه حركتي بزني، ايشالله رفت تا چارسال ديگه.»
*
بله... به هر حال دم انتخاباتي دست همه بند است يه‌جورايي. امروز كه وقت نشد فال آقا محمود احمدي‌نژاد را بگيرم. ان‌شالله يك وقت ديگر.

پنجشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۸

پرچم خاک من به نام شما نیست آقا

بگذار این روزها بگذرد و من آن قدر مثل پدرانم فراموشی تاریخی بگیرم که تصویر تلخ مناظره‌ی 13 خرداد 1388 را از یاد ببرم. بگذار از یاد ببرم که مردم این خاک خون‌خورده روبروی هم می‌ایستند و به هم توهین می‌کنند. بگذار از یاد ببرم که "دزدگیر 88" یعنی توهین به نخست‌وزیر کشوری که با رای 99 درصد مردمش به جمهوری‌ای که قرار است اسلامی باشد و اسلام طریقتی است که قرار بود به حریم حتی نامسلمانش هم احترام بگذارد، شکل گرفته است و بیش از 30 سال از عمرش گذشته است. بگذار از یاد ببرم که تلویزیون این کشور اختیار تام دارد که تریبونش را در اختیار هر آن که دوست دارد و علیه هر آن که دوست داشته نمی‌شود قرار دهد. بگذار از یاد ببرم که دولتی با شعار عدالت و مهرورزی با نامهربانانه‌ترین کلمات و جملات دیگران را خطاب قرار داد. که فقر را بر سر سفره‌ها گستراند که فقیران را صدقه‌گیران بارگاه خویش ساخت. بگذار از یاد ببرم که حتا پرچم سرزمین مرا برای یک شخص مصادره کردند. که پرچم ایران در انتخابات 1388 نماد ایرانی نه، که نماد کاندیدایی بود که روشنفکر و منتقد را "گوساله" نامید. بگذار از یاد ببرم که وقتی رییس کشورم که جمهوری اسلامی ایران نام دارد سخنرانی می‌کند هیات‌های دیپلمات از سالن خارج می‌شوند. بگذار از یاد ببرم که برای ثبات این مرزها، چند نفر جان باختند و شهید شدند و چند نفر دست و پای‌شان را جا گذاشتند در جبهه و جانباز شدند. که هنوز تاول‌های زخم شیمیایی‌شان در بیمارستان‌های این خاک ملتهب است. بگذار فراموش کنم همه‌ی این‌ها را و همه‌ی آن‌چه را دستم به نوشتنش نمی‌رود... بگذار فراموش کنم خدایا شب 13 خرداد 1388 را. بگذار فراموش کنم.

سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۸