شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۸

فال قهوه آقا بذرپاش



مملکت کماکان در وضعیت گل و بلبل به سر می‌برد. گل و بلبلی مملکت در حدی است که ما مانده‌ایم برای چه کسی فال بگیریم. البته شکر خدا در مملکت قحط الرجال نیست، فراوانی رجال است. مثلا یکی‌اش رجل اعظم فی اکبرالدول فی سی سال الاخیر، آقا رحیم مشایی، و یکی‌ش هم رجل اصغر فیمابین اکبرالرجال فی اکبرالدول فی سی سال الاخیر فی کهکشان راه الشیری، آقا مهرداد بذرپاش که از بزرگترین و کوچکترین رجال این دوره محسوب می‌شوند. آقا مشایی چون نکته انحرافی این‌روزها می‌باشد! ما فال انحرافی نمی‌گیریم و جنبش را از مسیرش منحرف نمی‌کنیم. به جای آن توی فنجان قهوه آقا بذرپاش را نگاه کردیم این‌طوری بود؛

*

آقا بذرپاش! توی فنجانت یک صندلی ریاست می‌بینم که به صورت دست‌گرمی وقتی بیست و چند سال داری روی آن می‌نشینی. البته صندلی‌ات را می‌گذاری در فرهنگسرای جوان. (همونی که بزرگترین فرهنگسرای ایران و حومه است) یک صندلی هم که جایش سفت‌تر است می‌گذاری در کنار آقا محمود احمدی‌نژاد و مشغول مشاوری ایشان می‌شوی. اون‌وقت به پاس تلاش‌های شبانه‌روزی و بدون تعطیلی‌ات و به خاطر شایسته‌سالاری موجود در مملکت و به خاطر این‌که در مملکت قحط الرجال نیست و به خاطر این‌که مدیریت یک استعداد مادرزادی است و ربطی به تجربه و اینا ندارد و به خاطر این‌که داماد آقا وزیر آموزش و پرورش هستی، صندلی‌ات را بغل می‌زنی و می‌بری و می‌گذاری‌اش وسط سایپا. البته یک مدت سختی می‌کشی. چون سایپا رییس دارد سختی عضو هیات مدیره سایپا را به جان می‌خری تا می‌شوی مدیرعامل پارس‌خودرو (که البته در حد و حدود مدیریت تو نیست، اما به هر حال زندگی همین سختی‌ها را دارد دیگر. در کل همین سختی‌هاست که مرد را می‌سازد!) توی طالعت می‌بینم که آن موقع ماشالله دیگر برای خودت مردی شده‌ای و 27 سال سن داری. آفرین.

آقا مهرداد بذرپاش! فنجانت اصولا نماد غنی‌سازی است. توی فنجانت می‌بینم که وقتی ماشالله دیگر سن و سالی ازت گذشته و بسیار سفر باید تا پخته شود خامی و آن‌چه جوان در آینه بیند پیر در خشت خام بیند و این‌ها را همه را با هم پشت سر گذاشته‌ای و مرد جاافتاده‌ای شده‌ای و گوش شیطان کر، دیگر به آستانه میانسالی نزدیک شده‌ای، (خلاصه‌ش شده 28 سالت تمام!) صندلی‌ات رشد می‌کند و از شادی در پوست خودش نمی‌گنجد و یهویی می‌شوی رییس گروه خودروسازی سایپا. (بچه‌ها بی‌زحمت یه مشت اسفند دود کنن. ممنون.)

آقا بذرپاش! توی طالعت یک روزنامه هم می‌بینم. آیا وقتی روزنامه‌ها را می‌بنند تو روزنامه باز می‌کنی؟ آیا وقتی روزنامه‌ها سفید چاپ می‌شوند تو عکس رنگی در صفحه اول چاپ می‌کنی؟ آیا وقتی روزنامه‌ها نمی‌توانند حرف‌های آقا میرحسین و آقا کروبی را منتشر کنند تو روزی یک گزارش در ژانر علمی – تخیلی منتشر می‌کنی؟ آیا تو در کل چاپ می‌کنی؟

آقا مهرداد! آیا در کل خط قرمز در روزنامه تو، صورتی کم‌رنگ است؟ آیا وطن امروز کپی رنگی کیهان است؟ ما نمی‌دانیم.

آقا بذرپاش! راستی آن روزنامه محترم کلاس‌های گزارش‌نویسی و مقاله‌نویسی و خاطره‌نویسی و انشانویسی و تلفن خوانندگان‌نویسی برگزار نمی‌کند؟ اون‌وقت "گزارش‌نویسی در ژانر هری‌پاترنویسی" چی؟

آقا بذرپاش! تو طالعت افتاده که دنیا همین‌طوری الکی، ارزش‌های مدیریتی تو را در نظر نمی‌گیرد و تو طعم تلخ شکست را هم مزه می‌کنی. کی؟ اون‌وقت که کاندیدای شورای شهر می‌شوی. عیبی ندارد که. گفتم که همین سختی‌هاست که مرد را می‌سازد! اما آیا تو در شورای شهر رای نمی‌آوری؟ آیا تو رییس سایپا می‌شوی چون نیازی به رای‌گیری و انتخابات مردمی نیست؟ آیا اگر قرار بود برای ریاست فرهنگسرای جوان هم از جوانان رای‌گیری می‌کردند تو رای نمی‌آوردی؟ ما نمی‌دانیم. شما می‌دانی؟

*

آقا بذرپاش! پدر جان! پسر جان! (راستی آدم می‌ماند به سن و سال شما نگاه کند یا به سمت‌های شما) خلاصه در کل توی فنجانت می‌بینم که... بی‌خیال پسر. فالت همین بود.


*
روزنامه اعتماد ملی - ستون فال قهوه - 3 مرداد 1388 - پوريا عالمي
(طنزها را همان طور که در روزنامه منتشر می‌شود- با حذف و تعدیل - منتشر می‌کنم اینجا.)