شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۸

یک دیپلمات در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی هم‌کف

در باز شد و یکی از سفیرهای یکی از کشورهای جهان که رابطه‌ی خوبی با ایران دارد و مسوولانش با مسوولان ما اهل معاشرت هستند و خلاصه جلوی دوربین بگو و بخندی با هم دارند و همدیگر را هی بغل می‌کنند و اینا، سوار آسانسور شد. آقا! من را می‌گویی تا طرف را شناختم جیبم را سفت چسبیدم. جیب که هیچی، کیف جیبی‌ام را هم محکم چسبیدم. نگاه کردم دیدم طرف به دکمه‌های آسانسور زل زده. گفتم: «دیگه به دکمه‌های آسانسور رحم کن!»
گفت: «ما به دکمه‌های آسانسور که هیچ، به دکمه‌ی پیراهن شما که هیچ، به دکمه‌ی شلوار شما هم رحم نکرد.»
یک چمدان به وزن چهار و نیم - پنج تن دستش بود. یک قسمتی از سی‌وسه پل از لای در چمدانش زده بود بیرون. ازش پرسیدم: «مستر کدوم طبقه می‌ری؟»
گفت: «یک دور در ساختمان زد، بعد رفت پارکینگ.»

طبقه‌ی اول
از قدیم این‌طوری بود که ملت به سفارتخانه‌ها پناه می‌برند. البته یک‌عده‌ای هم عادت دارند از دیوار همچین‌جاهایی بالا بروند. اما اوضاع کمی فرق کرده، الان امنیت پشت شهرداری، از بعضی از سفارت‌خانه‌ها بیشتر است. طوری که می‌گویند بهتر است وقتی می‌روید آنجا، چیز باارزشی مثل گردنبد و انگشتر و ساعت همراه‌تان نباشد چون روی هوا می‌زنند.
خلاصه طرف طبقه‌ی اول پیاده شد. رفت یک دوری زد و آمد. باورتان نمی‌شود یکی از ستون‌های تخت جمشید را زده بود زیر بغلش و به زور چپاندش داخل چمدان.
گفت: «برو طبقه‌ی بعدی.»

طبقه‌ی دوم
طبقه‌ی دوم که پیاده شد کارش کمی طول کشید. وقتی آمد دیدم یک چیزی را کول کرده. نگاه کردم دیدم روستای اورامانات در کردستان است. گفتم: «ببخشید این رو برای چی می‌برید؟»
گفت: «این برای شما ارزش نداشت، من آن را با خود برد، فروخت و با ولش از شما نفت خرید.»

طبقه‌ی سوم
وقتی برگشت دیدم کاخ گلستان و قسمتی از شهر سوخته و هفتاد درصد ارگ بم را با خودش آورد و چپاندش در چمدان.
گفتم: «مستر! از عابربانک هم پول برمی‌دارند یه سقفی داره. ول کن پدر جان! یارو از دیوار مردم می‌ره بالا یه انصافی داره، همه‌چیز رو که بار وانت نمی‌کنه ببره.»
گفت: «من نفهمید شما چه گفت. من دیپلمات بود. لطفا رفت پارکینگ. من عجله داشت.»

پارکینگ
وقتی می‌خواست پیاده شود من سر چمدانش را گرفتم. از چهار و نیم – پنج تنی که روزنامه‌ها درباره‌ی خروج عتیقه‌جات نوشتند سنگین‌تر بود. به طرف گفتم: «مستر! من یه مشت پسته‌ی خندون و یه کیلو گردو می‌خوام واسه فامیل‌مون بفرستم خارج، تا توی تک‌تکشون رو بازرسی نکنند نمی‌ذارند رد شه.»
مستر داشت عتیقه‌جات را بار کامیون می‌کرد که گفت: «شما دیپلمات کشور ما بود؟»
گفتم: «نه مستر. من فقط یه آسانسورچی‌ام.»
گفت: «پس شما مصونیت نداشت. راستی وقتی برج میلاد افتتاح کامل شد، به من ایمیل زد تا من بیایم آن را هم ببرم.»
راننده کامیون چشمکی به مامور پارکینگ زد. مامور مانع ورود و خروج پارکینگ را زد بالا. کامیون که رفت من دکمه‌ی طبقه‌ی همکف را زدم و باز هم برگشتم همان‌جایی که بودم.

...
منتشر شده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، شماره‌ی 362