جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۸

مسعود کیمیایی در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی هم‌کف
در باز شد و مسعود کیمیایی وارد آسانسور شد. هفده نفر هم پشت سرش آمدند تو.
من گفتم: «ولی آسانسور ظریفت بیشتر از چهار نفر رو نداره.»
کیمیایی گفت: «طوری نیست مرد. اونا با من هستند.»
آن‌ها گفتند: «مردونگی کن رفیق. مرد واسه رفیقاش سینه‌ش رو جلوی گوله سپر می‌کنه.»
من گفتم: «ولی شما با هم رفیقید. اگه آسانسور خراب شه یا کابلش پاره شه، شما فدای رفاقت می‌شید، من چی؟»
کیمیایی دست کرد جیبش. اول فکر کردم می‌خواهد تیزی بکشد. همین که کیمیایی دست کرد توی جیبش، آن هفده نفر هم دست کردند توی جیب‌شان، قمه و زنجیر و ساطور و قفل فرمان و هفت‌تیر بود که از از جیب‌شان بیرون آمد.
کیمیایی گفت: «طوری نیست رفقا. طوری نیست. مویز درآوردم.»
آن‌ها گفتند: «طوری نیست.» و همه‌چیز غلاف شد.
کیمیایی دستش را دراز کرد و گفت: «بردار.»
گفتم: «بر نمی‌دارم.»
گفت: «تعارف می‌کنی؟»
برداشتم. دوتا مویز انداختم بالا. آن هفده نفر گفتند: «به افتخار سه کس؛ رفیق و ناموس و وطن» و دست زدند و هورا کشیدند. یکی هم لیلیلیلی‌لی، کل کشید.
کیمیایی گفت: «حالا به همین نون و نمکی که با هم خوردیم، همه واسه هم رفیقیم. همه واسه هم چاقو می‌خوریم، همه واسه هم گوله می‌خوریم...»

طبقه‌ی سوم
هفده نفر و مسعود کیمیایی و من، همگی با هم، مثل یک رفیق شیش، سوار آسانسور بودیم و کابین داشت زور می‌زد تا خودش را بکشد بالا. آسانسور طبقه‌ی سوم ایستاد و در باز شد. پشت در، یک خانم، چشم و ابرو مشکی، ابروهای به هم پیوسته، یک خال روی گونه، چادر سفید گلدار بر سر، ایستاده بود و می‌خواست سوار شود.
من گفتم: «بفرمایین!» خودم هم می‌دانستم جا نیست.
یک‌دفعه یکی از آن هفده نفر گفت: «این آبجی ناصرخانه.»
شانزده نفر باقی، تُک‌زبانی گفتند: «چچچچی؟ چچچچی؟ آبببببجی‌جی‌جی‌ئه ناناناناصرخان؟»
نفر هفدهم گفت: «آره. این یارو هم که با ما نون و نمک خورد، بهش تیکه انداخت.» و نارفیق من را نشان داد.
شانزده نفر باقی، تک‌زبانی به خانم منتظر گفتند: «بببببپوووشوووون خودت رو، اینجا نانانانامحرم نشسته.»
و دوباره دست بردند در جیب‌هاشان... قمه و ساطور و زنجیر و پنجه بوکس بود که نمایان شد. در کابین آسانسور بسته شد و درگیری شروع شد.

طبقه‌ی پنجم
صدای یک تیر آمد.

طبقه‌ی ششم
ن گلوله‌خورده در قلب، چاقو خورده در پهلو، ساطور نشسته بین دو کتف، صورت قمه‌ای شده، رو کردم به کیمیایی و گفتم: «مس...عود.... آسان...سور...چی...ت...رو...کش...تند...» و افتادم بغل کیمیایی.
کیمیایی گفت: «قضیه‌ی ناموس الان مهم‌ترین قضیه‌ی بین‌المللی‌ئه. تو سر یه موضوع جهانی داری می‌میری رفیق... تو نمی‌میری تو زنده‌ای... با مرگ تو، ناموسیت و رفاقت و ایرانیت زنده می‌مونه...»
من گفتم: «مس...عود...»
کیمیایی گفت: «خون زیادی ازت رفته... چیزی نگو... راستش خیلی کیف کردم تا حالا توی فیلم‌های من، کسی توی آسانسور کاردی نشده بود.»
با شنیدن این حرف‌ها آن هفده نفر که کلوزآپ تک‌تک‌شان را می‌دیدم، چشم‌هاشان تر شده بود. یکی‌شان گفت: «سر ناموسیت داره می‌میره، این رفیق‌مون، خیلی مرده.»
شانزده نفر باقی، تُک زبانی گفتند: «نننننمُردش و...گوگوللللله هم خوردش... خوخوخوش... به حاحاحالش... مث... یه مِرد مُرد...»

طبقه‌ی هفتم
کیمیایی گفت: «فیلم بعدی‌م رو با اسم محاکمه‌ی یک قتل ناموسی در آسانسور، می‌سازم.»
آن هفده نفر وقتی فهمیدند کیمیایی می‌خواهد دوباره فیلم بسازد، از خوشحالی سوت زدند و هورا کشیدند و کلاه‌های کپی و کلاه‌های شاپوشان را پرت کردند بالا. منتها چون سقف آسانسور کوتاه است، کلاه تق و توق می‌خورد توی سر خودشان.
من کاردی‌شده و ساطور در کتف، با تیری که به قلبم خورده بود، هنوز زنده بودم و می‌خواستم حرف‌های آخرم را به کیمیایی بزنم، که کابل‌های آسانسور قژ و قوژی کرد.
من گفتم: «آهای... ناموس‌پرست‌ها... رفیقا... مردها...»
ناموس‌پرست‌ها و رفیق‌ها و مردها و کیمیایی گفتند: «بگو... حرف آخرت رو بگو...»
بعد کیمیایی دستی به موهای پریشانش کشید و گفت: «چه قاب قشنگی... داره می‌میره و من بالای سرشم و رفیقاشم دور و برشن... چه قاب قشنگی.»
من گفتم: «آسانسور داره سقوط می‌کنه... من تیر خورده توی قلبم و رفتنی‌ام... اما شما هنوز آینده دارین، جشنواره‌ی فیلم فجر هم که نزدیکه... پس شماها بپرین بیرون...»
کیمیایی گفت: «مرد یعنی همین... واسه رفیق نه تنها گوله می‌خوره، سقوط هم می‌کنه...» و مثل یک مرد با هفده نفر دیگر پریدند بیرون. کابل‌ها پاره شد و آسانسور سقوط کرد.
در آخرین لحظه صدای کیمیایی را شنیدم که داد می‌زد: «این‌که آدم دم آخر توی آسانسور سقوط کنه، حتا از این‌که سوار موتور شه و توی خیابون‌ها بچرخه، قشنگ‌تره... چه قاب قشنگی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی...»

طبقه‌ی هم‌کف
تق.

پشت بام!
چشم‌هام را که باز کردم دیدم همان خانم محترمی که به خاطر او و مسائل بین‌المللی، گلوله و چاقو و قمه خوردم، بالای سرم نشسته و دارد ازم پرستاری می‌کند. چشم‌هام را که باز کردم گفت: «آقا آسانسورچی...»
گفتم: «جونم؟»
گفت: «دعوام کن... مثل مردای دیگه سرم داد بکش.»
قبل از این‌که داد و هوار راه بندازم، سرم را بردم بالا و گفتم: «اوس‌کریم... یعنی می‌شه ما هم آرتیست سینما بشیم و راس‌راسکی جلوی دوربین کیمیایی گوله بخوریم!؟»

...
منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی ، شماره‌ی 367

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸

تصلیط به حیعت مهترم دولت

همه شنیدیم که در بسته‌ی پیشنهادی ایران به خارج! چند غلط املایی انگلیسی وجود داشته است. این قبول! شاید کسی که نامه را نوشته معلم‌شان تا آنجا درس نداده و او هم کلمه‌های جدید را بلد نبوده و غلط نوشته.
اما وقتی هیات دولت - توجه کنید هیات دولت که رفتار و کردار و املاش نماینده‌ی مردم ایران در جهان است و همچنین و رفتار و کردار و گفتار و املاش در داخل کشور، برآیند نظرات جامعه‌ای است که به او رای داده - در بیانیه‌ی رسمی‌اش که به خاطر فوت یکی از وزرای سابقش منتشر می‌کند، غلط املایی دارد، و این بیانیه به زبان رسمی کشور - فارسی - نوشته شده، چه باید بگوییم؟
آیا کسی که نامه را نوشته همان کسی بوده که نامه‌ی انگلیسی را نوشته و معلم‌شان مریض شده و وسط کار ول کرده رفته و او دیکته‌اش ضعیف مانده است؟ (ما نمی‌دانیم.)
آیا غلط املایی را در نامه‌های رسمی برای انبساط خاطر ملت می‌نویسند؟
آیا ... آیا را ول کنید. راستی این بیانیه برای "دکتر" کردان است که مدرکش را می‌گفت از آکسفورد گرفته است. کار دنیا را ببینید وقتی درباره‌ی صحت و سقم دکترای آدم آن همه حرف و حدیث باشد، حتما در اعلامیه‌ی تحریمش یک غلط تایپی طبیعی است.
...
غلط نامه چه بود؟ هیچی! من شرمنده‌ام، گلاب به روتان، تالم را نوشته "تعلم" !
این هم لینکش، البته تا درست نکرده‌اندش!
(تصویر سایت ریاست‌جمهوری. البته این غلط املایی کمی بعد در خبرگزاری‌ها اصلاح - و ارفاق! - شد.)
...
من همین‌جا می‌خواهم از دوستان دعوت کنم یکی را برای ویراستاری نامه‌های فارسی‌شان - دست کم - استخدام کنند. چه عیبی دارد؟ هم یک شغل ایجاد می‌شود، هم آبروریزی نمی‌شود.
شوخی نمی‌کنم بچه‌ها، دولتی‌ها. جدی می‌گویم. من کشورم و زبانش را دوست دارم.
...

حالا برای خالی نبودن عریضه و پیش‌بینی این‌که در صورت جلوگیری از خطا، این قافله غلط نویسی به کجا می‌رسد، یک نامه با شرایط زیر منتشر می‌کنیم. (زبان فارسی من رو ببخش!)
...

این هم تسلیت ما برای آن خدا بیامرز؛

حیعت مهترم دولت،
دانشمندان جوان این مرض و بوم
دانشمندان جحان
و قیره

با تغدیم صلام
درگظشت مرهوم مقفور دکطر علی کردان
زایعه‌ای برای مملکط و جامیه‌ی المی دنیا محصوب می‌شود
بدین وسیلع درگضشط آن مرهوم را تصلیط ارز نموده، برای آن مرهوم تلب مقفرط و آمرظش اض درگاه الهی داریم.
ما را در درد خد شریک بدانید

غربان شما
جمعی اض احالی فرحنگ و ادب فارصی


شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸

محمدباقر قالیباف در آسانسور


من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی هم‌کف

در باز شد و محمدباقر قالیباف وارد آسانسور شد.
گفتم: «کدوم طبقه پیاده می‌شین؟»
قالیباف با تعجب پرسید: «این آسانسور تا کدوم طبقه می‌تونه بره؟»
گفتم: «یعنی چی؟»
گفت: «مگه همه‌ی ایستگاه‌ها و طبقه‌های این آسانسور افتتاح شده؟!»
گفتم: «به! فکر کردید متروئه اینجا؟ پدر من! آسانسور مملکت با بودجه بخش خصوصی راه‌اندازی می‌شه، برای همین تمام و کمال به بهره‌برداری می‌رسه...»
گفت: «مشکل واگن ندارید؟!»
گفتم: «برای آسانسور بخش خصوصی و مردم عادی یه واگن هم جواب می‌ده.» طفلک شهردار پایتخت! دپرس زده بود. گفتم: «حالا کدوم طبقه بزنم؟»
گفت: «دفتر آقا محسن هاشمی کدوم طبقه‌س؟»
دکمه‌ی طبقه‌ی دوازدهم را فشار دادم. در آسانسور بسته شد و آسانسور بخش خصوصی به همت کاردان متخصصی مثل من، که جزو دانشمندان جوان مملکت هم محسوب می‌شود، شهردار پایتخت را کشید بالا.


طبقه‌ی سوم

از طبقه‌ی سوم که رد شدیم، صدای آه و ناله آمد. قالیباف پرسید: «این صدای چی‌یه؟»
گفتم: «به دلت بد راه نده! این صدای معاون‌شهردارهای کرباسچی‌ئه، که آویزونش کردن تا ازشون کمال تشکر به عمل بیاد.»
گفت: «چرا آویزون؟»
گفتم: «آخه قبلش کلا شهرداری و شهردارهای مناطق تهران رو سر تا پا شستن، حالا پهن کردن‌شون تا خشک شن.»

طبقه‌ی هفتم

وقتی نشانگر آسانسور از روی شش رفت روی هفت، به قالیباف گفتم: «آقا از این طبقه تونل توحید معلومه‌ها.»
گفت: «جدی؟»
گفتم: «آره. راستی چرا افتتاح نشد؟»
گفت: «برای این‌که طبق برنامه و به موقع کار ساختن تونل توحید تموم شده، مسوولان شورای شهر و باقی دانشمندان فکرهاشون رو ریختن روی هم و به این نتیجه رسیدن که اگه تونل توحید به موقع افتتاح بشه، برای مملکت بدآموزی داره و مردم بدعادت می‌شن!»

طبقه‌ی نهم تا دوازدهم

به طبقه‌ی نهم که رسیدیم قالیباف پرسید: «شما از زندگی توی تهران راضی هستی؟»
گفتم: «من آره. ولی اون‌طور که شبکه‌ی تهران تلویزیون آقا عزت اینا نشون می‌ده، همه جای مملکت که سفرهای استانی جزو مناطق دیدنی‌شون محسوب می‌شه، داره آباد می‌شه. غیر از همین تهران.»
گفت: «جدی می‌گی؟ ولی ما داریم این همه کار می‌کنیم واسه تهران. یعنی توی این سال‌های اخیر زندگی توی تهران راحت‌تر نشده؟»
گفتم: «شما به گزارش‌های تلویزیون اعتقاد داری؟!»
گفت: «نه! من به روح اعتقاد دارم.»
گفتم: «پس توی روح گزارش‌های تلویزیون...» که حرفم نصفه ماند و آسانسور تلقی کرد و ایستاد. نگاه کردم دیدم طبقه‌ی دوازدهم است. وقتی در آسانسور باز شد، محسن هاشمی و محمدباقر قالیباف سینه به سینه‌ی هم شدند. هاشمی گفت: «آقا بودجه‌ی مترو رو نمی‌دن. چطوری مترو بسازیم؟»
قالیباف گفت: «مردم چطوری می‌سازند؟ شما هم همون‌طوری بساز.»


در راه طبقه‌ی هم‌کف

وقتی داشتم برمی‌گشتم پایین، فکر کردم کاش از شهردار مجوز یک بیلبورد تبلیغاتی می‌گرفتم که روی در آسانسور نصب کنم تا با این وضع که نه روزنامه‌ای هست که بروم آسانسورچی‌اش شوم، نه مجوز کتاب می‌دهند که خاطرات یک آسانسورچی را چاپ کنم و نه سهام عدالت من و خانواده را پرداخت کرده‌اند و نه وام بنگاه‌های زودبازده گرفته‌ام، دست‌کم دوزار ده‌شاهی از تبلیغات آسانسوری به دست بیاورم.
کارم که تمام شد کیفم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت مترو و با موضوع باعث‌بانی شلوغ‌پلوغی واگن‌های مترو، در فضای باز و با صدای بلند، مونولوگ محرمانه تمرین کردم.

...
منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، شماره‌ی 366

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸

پاسخ به نامه‌ی بهمن قبادی به عباس کیارستمی

من از گربه‌های ایرانی خبر دارم


الان وضعیت مملکت یک‌دست شده است. یعنی در وضعیت گل و بلبل مدام به سر می‌بریم. یک‌زمانی تنها دل‌نگرانی ما ورود مسوولان به جاهایی بود که مسوولیت نداشتند. مثلا سیاسیون کار نظامی می‌کردند، نظامی‌ها کار اقتصادی می‌کردند، سرمایه‌دارها کار سیاسی می‌کردند و در این میان قشر فرهنگی انگشت به دهان حیران، مشغول تماشای این نمایش روحوضی بود. اما امروزه ما در این صنعت گلکاری به خودکفایی لازم رسیده‌ایم، یعنی آدم‌های فرهنگی و هنری‌مان نیز، خود را جامع‌الشرایط برای ورود به هر عرصه‌ای می‌دانند. مثلا کارگردان‌ها و بازیگران ما می‌خواهند داستان کوتاه و بلند بنویسند، یا می‌خواهند شب شعر بگذارند (شما تصور کن شب یادداشت‌های پراحساس و رمانتیک)، یا مثلا می‌خواهند به هنرهای تجسمی رو بیاورند، یا مجله‌ی تمام رنگی راه بیندازند، یا حتا کتاب ترجمه کنند، یا نمی‌دانم تحت تاثیر مکتب کارت‌پستالیسم! عکس بگیرند و همان عکس‌ها را با استفاده از فن‌آوری فتوشاپ (که خدا برای هنرمندان ما حفظش کند) سیاه و سفید کنند که مشکل نور و رنگ به باقی مشکلات عکس‌هایشان اضافه نشود.
البته ایرادی هم به این هنرمندان وارد نیست. چون به هر حال سطح آگاهی و سلیقه‌ی مخاطب انتخاب می‌کند که با یک اثر هنری، به خاطر ذات هنر برخورد کند یا به هوای امضا گرفتن از بازیگر و آرتیست موردعلاقه‌اش به فلان نمایشگاه یا فلان رونمایی کتاب قدم بگذارد.
من فکر می‌کنم کاری که این هنرمندان می‌کنند نه تنها کار نکوهیده‌ای نیست که باعث رونق بازار هنر و فرهنگ هم می‌شود؛ به شرطی که منتقد ما بی‌رحمانه با اثری که به عنوان اثر هنری عرضه می‌شود برخورد کند که کف استاندارد سلیقه‌ی هنری نیز پایین نیاید.
این مقدمه اما استثناهایی هم دارد. مثلا وقتی یک نفر (حالا شما بگیر یک کارگردان مثل آقای بهمن قبادی) برای بیشتر دیده‌شدن (جنس) خودش، بساطش را جلوی بساط دیگری پهن می‌کند، یا بلندگو دست می‌گیرد و داد می‌زند که مثلا ماست بقالی آن‌طرف خیابان ترش است پس نتیجه می‌گیریم ماست من شیرین است، و وقتی آن یک نفر (شما تصور کن همان بهمن قبادی مذکور) همین یکی دو ماه پیش بساط دیگری از همین دست را پهن کرده بود، باید نکاتی را در این‌باره و درباره‌ی ایشان متذکر شد.
فیلم آخر بهمن قبادی، اگر اشتباه نکنم، کسی از گربه‌های ایرانی خبر ندارد، است. گویا این فیلم قبل از به نمایش در آمدن در جشنواره‌ی فیلم ابوظبی که رییسی هیات داورانش با عباس کیارستمی بوده است، در تهران، توسط کارگردان فیلم، به صورت خصوصی برای کیارستمی به نمایش درآمده است و لابد برای این‌که نظر مثبت رییس جلب شود. (البته آن‌موقع ما که مدرسه می‌رفتیم رسم بود یک جعبه میوه به مدیر بدهند تا الطافش شامل حال شود.) این اتفاق در کجا افتاده است؟ در آپارتمان یک‌خوابه‌ی قبادی، که خانه‌اش برخلاف کیارستمی که ته آن بن‌بست است ته بن‌بست نیست و سر کوچه است. بعد قبادی که فکر می‌کرده در ابوظبی، در آن سالن عظیم!، کیارستمی به خاطر این‌که رفته آپارتمان یک‌خوابه‌ی قبادی و نان و نمک با هم خورده‌اند، باید برایش بلند شود و دست بزند، اما کیارستمی بلند نشده و دست هم نزده. برای همین قبادی دچار ضربه‌ی روحی شدید شده، اما شدت این ضربه آن‌قدرها هم زیاد نبوده، چون قبادی مثل یک قهرمان خودش را کنترل کرده و از پله‌های آن سالن عظیم بالا رفته و جایزه‌ی نقدی‌اش را از دستان کیارستمی گرفته است. البته برای قبادی جایزه‌ی نقدی، ارزش مادی و نقدی نداشته و فقط و فقط رفته بالای سن تا صدای تشویق تماشاچیان را بشنود که برایش بلند شدند و داشتند برایش دست می‌زدند، که او از این موضوع خوشحال شده و خوشش آمده.
وقتی یک بازیگر از شهرتش برای فروش کتاب یا عکس‌های کاملا معمولی طبیعتش بهره می‌برد یعنی قاعده‌ی بازی را بلد است. اما وقتی یک کارگردان خبرساز نیست و برای این‌که خبرساز شود باید قضیه‌ی نامزدی‌اش را بعد از دستگیری نامزدش، در نامه‌ای سرگشاده و به سه زبان فرانسوی، انگلیسی و فارسی منتشر کند، بیشتر از آن‌که هنرمند باشد مثل انباردار محتکری است که پیش از پخش کردن جنسش در بازار، خبر نایاب شدن و سپس گران شدن متاع‌اش را سر زبان‌ها می‌اندازد تا خرده‌ریگی به جیب زند.
این‌بار هم قبادی فیلمساز برای این‌که به گفت‌وگو گرفته شود و چهره‌ی خبری شود، به جای فیلم ساختن، باز هم باید نامه‌ای منتشر کند. نامه‌ای که می‌توانست خصوصی باشد اما به قیمت ویران‌کردن شخصیت، محبوبیت و وجه عمومی یک هنرمند ایرانی با اعتبار جهانی به صورت سرگشاده منتشر شد. قبادی شاید فراموش کرده است که هر سپاه بزرگی علاوه‌بر جنگجویان و پیاده‌نظامان و همچنین انتحارطلبانی که – به هر قیمتی - سودای اسطوره‌شدن، قهرمان‌شدن و دیده‌شدن دارند، به مشاوران و وزیران و هنرمندان و رندان ظریفی مثل عباس کیارستمی (که سال‌ها از اکران آخرین فیلمش در ایران می‌گذرد) نیاز دارد که اگر به دلایلی اعتبار ایران و ایرانی در جایی از دنیا آسیب دیده است، او با زیرکی و رندی و با هنر خود، جهانیان را وادارد کند به احترام هنر این سرزمین و به خاطر هنر ایرانی بایستند، قیام کنند و ایران را تشویق کنند. این بازی بزرگان و کیارستمی‌هاست، اما در موازات آن سال‌هاست که بازی کردن با شخصیت و اعتبار فرهنگیان و هنرمندان این مملکت، پرونده‌سازی و اعتراف‌نویسی و برنامه‌ی تلویزیونی تخریبی ساختن و خبرنویسی کذب و خبرسازی سراسر افترا، شیوه و مسلک بعضی اشخاص، رسانه‌ها و خبرگزاری‌ها شده است. و چقدر ادبیات و رویکرد نامه‌ی قبادی به کیارستمی ملهم از این نوع آزاردهنده‌ی حقنه‌کردن یک موضوع واهی یا خبر جعلی به مخاطب است. نامه‌ای که مشخص است بر اساس یک تاثر شدید و احساساتی‌شدن لحظه‌ای نوشته شده و سبکسرانه واهمه‌ای از تاثیر اجتماعی و تبعات خود ندارد.
آقای قبادی، مطمئن باشید فیلم‌های شما بهتر از نامه‌های شماست و حیف است که در ذهن مخاطب جدی هنر و تاریخ سینما از تصویر قبادیِ فیلمسازِ اجتماعی به قبادی نامه‌نویسِ انتفاعی، تغییر وجه دهید.
...
شما پرسیده‌اید کسی از گربه‌های ایرانی خبر دارد؟ من مایلم بپرسم در این وانفسای مشکلات اجتماعی و سیاسی و امنیتی، که در نامه‌تان تاکید کردید دغدغه‌اش را دارید و به خاطر آن شب‌ها خواب‌تان نمی‌برد، چه کسی گربه‌رقصانی را خوب بلد است و چه کسی از آب گل‌آلود ماهی می‌گیرد؟

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸

یک عاشقانه‌ی غیرسیاسی واقع‌گرایانه

در زمستان، بیشتر از دست تو را در دست گرفتن و زیر برف قدم زدن و حرف های عاشقانه در گوش هم زمزمه کردن، دستشویی با آب گرم می چسبد.

شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸

طنزي كه از امروزي‌ها زياد مي‌داند

كتاب «دخترها به راحتی نمی‌توانند درکش کنند» نوشته پوريا عالمي از سوي انتشارات «روزنه» منتشر شده. عالمي در اين كتاب درصدد بوده تا با نگاهي طنز‌، روايت تازه‌اي از روابط جوانان امروز را در نسبتي كه با عالم روشنفكري و حال و هواي كافه نشيني پيدا مي‌كنند، در قالبي ميني‌مال و نو ‌ارايه دهد.
به گزارش خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)، كتاب «دخترها به راحتي نمي‌توانند دركش كنند»، دربرگيرنده داستانك‌هايي است كه در هر يك از آنها دغدغه‌هايي پيرامون زندگي امروز و حال و هواي آن مطرح شده.
نويسنده در اين كتاب لايه‌هاي پنهاني را در جست‌و‌جوي هويت انساني ترسيم كرده كه دغدغه‌هاي او را فراتر از موقعيت‌هاي طنز و گذراي داستاني‌اش نشان مي‌دهد.
اين دغدغه‌ها در عين ساده بيان شدن، پيچيدگي‌هايي از دنياي پيرامون را با فلسفه‌اي خلاقانه در خود دارند كه البته گويي در نهايت قرار است منجر به ايجاد نگاهي خوشبينانه و هوشمندانه در مخاطب براي شناختن خود و جهان اطرافش شوند

بخشي از داستان «دخترها به راحتي نمي‌توانند دركش كنند»، اين‌گونه نوشته شده:
«آمد روبرويم ايستاد. چشمهايش را بست. بعد پلكش را آرام باز كرد، سفيدي چشم‌هايش از سفيدي برف‌ها يك دست‌تر و سبك‌تر بود. بعد سياهي چشم‌هاش را دوخت به من. گفت دوستم داري هنوز؟ گفتم هميشه دوستت داشته‌ام. گفت فقط و فقط من را دوست داري؟ گفتم فقط و فقط تو را دوست دارم. گفت دروغ مي‌گويي. گفتم راست مي‌گويي.»

اين كتاب با طرح‌هاي توكا نيستاني به چاپ رسيده كه به نوعي در تكميل مفاهيم آن موثر افتاده.
دخترها به راحتي نمي‌توانند دركش كنند، كافه نبش، آقاي ابر هم براي خودش آدم است ديگر، همه جا همه چي ممنوع و چهارشنبه چرا جمعه نمي‌افتد از جمله عناوين داستانك‌هاي عالمي در اين مجموعه است.
دخترها به راحتي نمي‌توانند دركش كنند، نوشته پوريا عالمي، ‌تابستان امسال(88) از سوي انتشارات «روزنه» منتشر شد.
طراح و تصويرگر اين كتاب توكا نيستاني و تاپيو‌گرافي و طرح جلد آن اثر سيد صدرالدين بهشتي است. بازخواني و ويرايش آن را نيز پدرام رضايي‌زاده انجام داده.
اين كتاب 160 صفحه‌اي با قيمت 2750 تومان به فروش مي‌رسد.

...
منبع: خبرگزاری کتاب ایران - پروانه توکلی

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

وزیر ارشاد در آسانسور


من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی هم‌کف
در باز شد و وزیر فرهنگ و ارشاد وارد آسانسور شد. گفتم: «می‌خواید آسانسور رو توقیف موقت کنید؟»
لبخند ملیحی زد و گفت: «نه! امکان نداره... در دوره‌ی وزارت ما هیچ نوع بالابری، اعم از آسانسور طبقاتی یا جریده‌ی مطبوعاتی، توقیف نخواهد شد.»
گفتم: «مزاح فرمودین؟»
گفت: «ما معتقد به تکثیر شادی در جامعه هستیم و در برنامه‌ی چهار ساله‌ی ما قرار است بسته‌های شادی عموپورنگ به جای کتاب‌های داستانی و تاریخی و فلسفی در کتاب‌فروشی‌ها و مدارس توزیع شود.»
گفتم: «حالا بفرمایید طبقه‌ی چندم تشریف می‌برید که من این دکمه را فشار دهم تا در آسانسور بسته شود.»
وزیر مذکور لبخندی به قاعده‌ی عکس انتخاباتی بر صورت مبارک نشاند و گفت: «امکان ندارد!»
گفتم: «ببخشین آقای وزیر! چی امکان ندارد؟»
گفت: «این‌که در آسانسور بسته بشه.»
گفتم: «مزاح فرمودین؟»
گفت: «نه عزیزم! من که گفتم در دوره‌ی من درِ هیچ بالابری، مخصوصا آسانسور که باعث بالا و پایین‌شدن مردم در طبقات فرهنگی می‌شود و در جامعه ایجاد پویایی و شادی می‌کند، امکان ندارد که بسته شود.»

کماکان طبقه‌ی هم‌کف
در آسانسور هنوز باز بود و آقای وزیر پایش را گذاشته بود لای در و نمی‌گذاشت در بسته شود. آقای وزیر موبایلش زنگ خورد. دکمه‌ی سبز موبایلش را فشار داد و گفت: «درود بر تو!»
بعد بادقت گوش کرد و هرچند لحظه یک‌بار در گوشی تلفن می‌گفت: «اون با من! اون با من!» آخر سر اضافه کرد: «معلومه عزیز من که بازیگرها می‌توانند برگردند...» بعد نمی‌دانم طرف چی گفت که آقای وزیر اضافه کرد: «البته فقط بحث هنری‌اش به ما مربوط می‌شود... بله... فوقش در فرودگاه... استقبال... ون مشکی... دادگاه و اینا... ممنوع‌التصویر... ممنوع‌الکار... طبیعی است که بعد از روشن شدن تکلیف‌شان می‌توانند در تئاتر ندامت‌گاه‌ها مشغول بازی شوند...»

طبقه‌ی آخر
آخرش مجبور شدم یک تیتر تند و تفرقه‌انگیز روی دیواره‌ی آسانسور بنویسم، تا بر اساس قانون مطبوعات، آقای وزیر رضایت بدهد که در آسانسور بسته شود و پای مبارک را از لای در بردارد.
وقتی رسیدیم طبقه‌ی آخر گفت: «راستی یادم رفت بگویم از این به بعد همه‌ی کتاب‌ها هم مجوز می‌گیرند.»
گفتم: «این یکی رو جدی جدی مزاح فرمودین؟!»
اون‌وقت همان‌طور که از در آسانسور خارج می‌شد لبخندی به قاعده بر صورت مبارک وزیر ارشاد نقش بست و گفت: «همه‌ی کتاب‌ها مجوز نوشته شدن و حروفچینی‌شدن دارند اما برای چاپ شدن یک استثناهایی در نظر گرفتیم! از طرفی با توجه به خطر نابودی درختان سبز و برگ اون‌ها که در نظر هوشیار، هر ورقش دفتری‌ست معرفت کردگار، برای کمک به محیط زیست هم که شده قرار است کتاب‌های ادبیات، تاریخ و فلسفه و اینا اول به صورت صد در صدی و بعد به صورت کامل از چرخه‌ی تولید خارج بشود و به‌جایش کاغذ صرفه‌جویی‌شده را بدهیم به بانک مرکزی تا پول و اوراق بهادار و تعرفه و اینا چاپ کند که از این‌ور نقدینگی کشور تامین شود و از آن‌ور کاغذ برای مدارک دکترا و نامه‌نگاری و بلیط و پوستر تبلیغاتی و تعرفه هم کم نیاید...»
می‌خواستم به خاطر حسن نظر ایشان به ادبیات و مطبوعات، مزید امتنان را به‌جا بیاورم و تشکر خود را به اطلاع آن‌جناب برسانم و که در آسانسور بسته شد. من ماندم و وزیر رفت. الان یک هفته است که در بالابر ما بسته است... بسته است و تا اطلاع ثانوی گویا باز نمی‌شود!

...


منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، شماره‌ی 365

شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۸

آنفلوآنزای دانشجویی در آسانسور


من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی هم‌کف
در باز شد و خانم آنفلوآنزای مرغی و آقای آنفلوآنزای خوکی وارد آسانسور شدند. آقای آنفلوآنزای خوکی به من گفت: «طبقه‌ی سیزدهم لطفا.» و روش را برگرداند سمت خانم آنفلوآنزای مرغی و گفت: «آنفولی جونم! از نامزد سابقت آنفلوآنزای گاوی خبر نداری؟!»
خانم مرغی گفت: «صد دفعه گفتم حرف اون رو وسط نکش.»
آقای خوکی گفت: «شنیده بودم چندسال پیش یه سر اومده سمت ایران.»
خانم مرغی گفت: «من هم توی BBC و CNN و باقی کانال‌های اجنبی یه چیزهایی شنیدم. اما هر چی شیش‌تا کانال تلویزیون رو بالا و پایین کردم، خبری از اون نامرد ندیدم. حتا چندتا آقا که بعدا رفتن خارج، چندتا گزارش پخش کردند که امکان نداره نامزد سابقم، اون آنفلوآنزای گاوی گوساله، پاش به ایران رسیده باشه.» در این لحظه خانم مرغی اشکش را از گوشه‌ی چشمش پاک کرد. «اون نامرد به من گفت می‌خواد بره برام مسقطی و راحت‌الحلقوم سوغات بیاره. اما یه دفعه غیب شد و ازش دیگه خبری نشد.»
آقای خوکی گفت: «من از اول می‌دونستم اون گوساله خودش رو این‌ور اون‌ور به اسم گاو جا می‌زنه و اصلا به درد تو نمی‌خوره و کلاه‌برداره.»
من دیدم دارند وارد جزییات خیلی باریک و شخصی می‌شوند. برای این‌که بفهمند یک غریبه، بلانسبت من، توی کابین آسانسور وجود خارجی دارد، تک‌سرفه‌ای کردم و پرسیدم: «ببخشید شما آقا و خانم آنفلوآنزا هستید؟!»
دوتایی گفتند: «بله. هستیم.»
گفتم: «دست‌تون درد نکنه. ولی بعید می‌دونم شما همون آنفلوآنزای معروف باشیدها!»
آقای خوکی گفت: «اوه‌لالای! از ما آنفلوآنزاتر توی عالم هستی وجود نداره داداشی!»
خانم مرغی گفت: «بله... آقامون راست می‌گن... هرچند من الان روی بورس نیستم و آقامون سوپراستار شده.»
خانم مرغی در این لحظه یک عشوه‌ی مرغی برای آقای خوکی آمد.
من گفتم: «ولی تا الان که همه‌ی مسوولان، از هر جهت شما رو تکذیب کردند.»

نشانگر آسانسور از روی چهار پرید روی پنج

خانم مرغی گفت: «یعنی چی ما رو تکذیب کردند؟»
آقای خوکی گفت: «ممکنه خانمم تکذیب شده باشه، آخه همین یکی دو سال پیش از اساس تکذیب شد، ولی من تا الان تکذیب نشدم. اتفاقا گفت‌وگوی ویژه‌ی خبری چند شب پیش درباره‌ی من یه نشست گذاشته بود این‌قدر قشنگ بود...»
گفتم: «چه عرض کنم.»

نشانگر طبقات از روی هفت رفت روی هشت

آقای خوکی گفت: «نمی‌خوام از خودم تعریف کنم ولی توی این چند روزه، توی شهرستان‌ها یه عالم مدرسه رو به خاطر من بستند.»
گفتم: «یعنی به خاطر آنفلوآنزای خوکی؟ مدرسه بستند؟ کجا؟ اینجا؟»
آقای خوکی یک پشت چشم خوکی برای خانم مرغی نازک کرد و گفت: «آره داداشی! همین‌جا. به خاطر من! به خاطر آنفلوآنزاترین آنفلوآنزای گیتی... فکر کنم طبق برنامه‌ریزی‌های انجام‌شده، چندتا دانشگاه هم تعطیل کنم!»
من با کف دستم کوبیدم روی پیشانی‌م. گفتم: «اول این‌که داداشی عمه‌ته. دوم این‌که پس این‌حرف‌ها شایعه نبوده... قراره دانشگاه‌ها تعطیل شه...»
خانم مرغی گفت: «نه بابا... واسه نامزد قبلی من که خیر سرش آنفلوآنزای گاوی بود دو تا مهد کودک هم تعطیل نشد! اون وقت مگه می‌شه دانشگاه تعطیل شه واسه این...» که حرفش را قورت داد.
آقای خوکی به نامزدش گفت: «دلیلش این بود که اون آنفلوآنزای گاوی مامانی‌ت وقت‌نشناس بود و سیاست نداشت... هر کسی باید بدونه کی از راه برسه و چطوری از راه برسه که ازش گرم استقبال VIP بشه!»
من گفتم: «مگه شما تازه از راه رسیدی؟»
گفت: «نخیر! بنده یکی دوماهی می‌شود که اومدم... ولی خبرم درز نشد... یک چرخی هم با خانم توی شهرهای مختلف زدیم... ولی الان دیگه گفتیم بیایم تهران و یک ملاقات مردمی ترتیب بدیم... برای دانشجوها و دانش‌آموزان هم شاید یک جلسه‌ی توجیهی گذاشتیم که اگه تعطیل شدند قضیه رو سیاسی نکنند.»
گفتم: «پس قضیه رو باید بهداشتی کنند؟»
آقای خوکی گفت: «قربون آدم چیزفهم! حتما حکمتی توش بوده... می‌دونی من اصلا معتقدم ز گهواره تا گور دانشجو... ببخشید دانش بجو... برای همین عدل گذاشتم نزدیک روز دانشجو بیام... مشکلی‌یه؟»
آقا و خانم آنفلوآنزا حوصله‌ام را سر برده بودند. حرف هم را نمی‌فهمیدیم. اگر تحلیل منِ آسانسورچی را می‌خواستند می‌گفتم قضیه بهداشتی – سیاسی است و جای میزگرد باید برای حل کردنش اتاق تشریح گذاشت.
خانم مرغی گفت: «عزیزم... راستی امروز چندم بود؟»
من گفتم: «سیزدهمه. چطور مگه؟»
خانم مرغی دوباره یک عشوه‌ی مرغیِ خرکی برای آقای خوکی آمد و غش غش خندید و گفت: «همین‌طوری!»
و نگاه کردند به نشانگر آسانسور.

طبقه 13

عدد دوازده رفت و لامپ‌های کوچک قرمز عدد سیزده را نشان داد. وقتی در آسانسور باز شد، اول خانم و بعد آقای آنفلوآنزای خوکی پیاده شدند.
آقای خوکی گفت: «جایی نرو... الان من که برم و مدرسه و دانشگاه را تعطیل کنم، دانشجوها رو مثل ستاره‌ی در حال سقوط می‌فرستم پایین.» یک لبخند خوکی صورتش را پر کرد و گفت: «پایینِ پایین... مثل ستاره‌ها می‌ریزن پایین... هه هه.»
صدام را کلفت کردم و گفتم: «باز صد رحمت به اون رفیق گاوت، باز یه نمه انسانیت سرش می‌شد. در ضمن ستاره‌ها می‌رن بالا... بالای بالا...»
راستش خالی بستم. این حرف را توی دلم زدم. ترسیدم چیزی بگویم آنفلوآنزا بگیرم و آسانسور، که برای ارتقای شهروندان در طبقات اجتماعی طراحی شده، تعطیل شود و از کار بیفتد.


...
منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، شماره‌ی 364

یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۸

مجاری در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم

طبقه‌ی هم‌کف

در باز شد و آقای مجری 1 و آقا مجری 2 وارد آسانسور شدند. توی دلم گفتم: «هه... این هم از شانس ما!»
آقای مجری 2 گفت: «من طبقه هشتاد و هشتم پیاده می‌شم...»
من گفتم: «این ساختون در کل یازده طبقه‌س.»
گفت: «عیبی نداره! چیزی جلوی من رو نمی‌گیره... الان می‌گم بچه‌ها بیان و یه گزارش برن... یه طوری‌که این ساختمون رو هشتاد و هشت طبقه نشون بده... بعد من طبقه‌ی آخر پیاده می‌شم!»
گفتم: «یعنی وجدانی گزارش‌هاتون رو خودتون باورتون می‌شه؟»
رو کردم به آقای مجری 1. گفت: «این آقا رو نمی‌دونم کجا پیاده می‌شه! اما من هم همین‌طوری می‌رم بالا و بالاتر... تا هر جایی که معاونت سیاسی سازمان اجازه‌ی بلندپروازی به من بده می‌رم بالا...» بعد دست‌هاش را از هم باز کرد و خودش را شبیه پرنده‌ای در حال پرواز درآورد. یک پرنده‌ی کوچک و زیبا و ظریف با شکمی گرد و قلمبه، مثل جوجه‌ی شترمرغ.
آقای مجری 2 گفت: «چطور آقای مجری 1؟ همه زحمت‌ها رو من می‌کشم، اون‌وقت من طبقه هشتاد و هشتم پیاده شم و شما بری آمریکای جهان‌خوار که درس بخوونی؟»
آقای مجری 1 گفت: «خب عزیز من! طبقه هشتاد و هشتم که پیاده شی و بری اتاق بیست و پنجم، برج ایفل اون‌جاست! برو حالش رو ببر.»
آقای مجری 2 گفت: «راست می‌گی؟ آخی... چقدر رویایی... فکرش رو کن ته گزارشم می‌گم «من آقای مجری 2 از زیر پایه‌های فلزی برج ایفل که به نشونه‌ی اعتراض به حرکات به اصطلاح جنبش سبز و اصلاحات در ایران سال‌ها پیش در اروپا ساخته شده، براتون گزارش می‌کنم...» آخی... چه ناز...»
من با خودم گفتم: «میکروفون دستش نیست این‌طوری گزارش می‌کنه، میکروفون بگیره دستش لابد مسبب قتل و غارت‌های قرون وسطای اروپا رو می‌گه فریب‌خورده‌ی اینترنت بودن...»
آقای مجری 1 گفت: «دیدی گفتم برات خوبه. زیاد خودت رو ناراحت نکن... چند سال دیگه هم تو مثل من می‌شی... درسته که می‌شه یک‌شبه راه صدساله رو رفت ولی باید هر سازمانی برای خودش معاونت سیاسی و روابط و ضوابط خودش رو داشته باشه. می‌دونی که...»
من گفتم: «آقایون مجاری عزیز! تکلیف خودتون و من رو روشن کنین... من به هر حال باید این دکمه رو فشار بدم. و همین‌طور که می‌بینید این آسانسور در کل یازده طبقه داره.»
آقای مجری 1 گفت: «من می‌رم بالا... بالا... بالای بالا... یه جایی روی ابرها...»
گفتم: «خب شما یا باید بالن سوار شی، یا موشک.»
آقای مجری 2 گفت: «من فعلا می‌رم طبقه‌ی هشتاد و هشت. بعد از اون‌جا می‌خوام برم کره‌ی ماه.»
صفحه‌کلید هدایت آسانسور را نشان‌شان دادم و گفتم: «این دکمه‌ها رو بشمرید.»
مجاری عزیز شروع کردند به شمردن. گفتم: «چندتا بود؟»
دوتایی گفتند: «یازده‌تا.»
گفتم: «آفرین! حالا بگین طبقه چندم می‌رید؟»
اولی گفت: «من می‌رم بالا... بالای ابرها...»
دومی گفت: «من هم می‌رم طبقه‌ی هشتاد و هشت.»
گفتم: «ولی یازده‌تا بیشتر دکمه این‌جا نبودها!»
دومی گفت: «می‌دونم با یه گزارش این‌مشکل حله.»
اولی گفت: «دوتا بحث کارشناسی و میزگرد هم می‌ذاریم که تئوریزاسیونش هم درست شه.»

باز هم طبقه‌ی هم‌کف
یک‌هفته گذشت و من با این آقایان مجاری عزیز داخل کابین آسانسور معطل مانده بودم. هر چه من می‌گفتم نره آن‌ها می‌گفتند بدوش. یک‌بار هم یکی‌شان اشاره‌ی ظریفی کرد و گفت: «لابد دوست داری یه گزارش از حرکت نرم و خزنده‌ی آسانسوریته که با اسم رمز بالا و پایین، در فریب‌دادن جوانان و آوردن آن‌ها به هم‌کف خیابان و بالا و پایین بردن سران کودتا توسط به اصطلاح آسانسور به صورت سازمان‌دهی شده فعالیت می‌کند، پخش شه، هان؟»
خلاصه این هم از شغل ما. برای این‌که این دو نفر بالا بروند یا بی‌خیال شوند و پیاده شوند، آسانسور که یک خودروی دسته‌جمعی محسوب می‌شود، از کار کردن افتاده. من همین‌طوری هی دارم آه ممتد می‌کشم و به ملت نگاه می‌کنم که پیر و جوان باید پله‌ها را یکی یکی بروند بالا و دوتا دوتا بیایند پایین.

...
منتشر شده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، شماره‌ی 363