شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۹

خبرنگار در آسانسور

تقدیم به روزنامه‌نگاران و خبرنگارانی که آزاد نیستند اما آزاده‌اند


من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی همکف

در باز شد و یک خبرنگار وارد آسانسور شد. گفت: «این آسانسور کجا می‌ره؟»
گفتم: «سند منگوله‌دار و بنچاق و اینا همراهت هست؟»
گفت: « سند و بنچاق اینا آخه برای چی؟ فقط پرسیدم این آسانسور کجا می‌ره؟»
گفتم: «ببین جوون! تو می‌توونی با پای خودت سوار آسانسور شی، اما احتمال زیادی داره که برای پیاده شدن مجبوری شی […] و […]...»
گفت: «اما طبق اصل...»
گفتم: «بعدش هم که اصل مصل نکن واسه من. اینجا ما به روح اعتقاد داریم. در رنگ‌آمیزی متافیزیکی روح هم به دستاوردهای خوبی رسیدیم... اصلا ببینم کارت خبرنگاریت کو؟»
گفت: «ولی من فقط پرسیدم این آسانسور...»
گفتم: «دستت رو بنداز...»
گفت: «ولی... من...»
گفتم: «مقاومت می‌کنی؟»
گفت: «اما...»
گفتم: «تمارض می‌کنی؟»
گفت: «آخه...»
گفتم: «چی کار کردی؟ چی کار کردی؟ داری فضا رو متشنج می‌کنی ؟»
گفت: «من که...»
گفتم: «دیگه بدتر... دیگه بدتر... با ماهواره‌ها هم که مصاحبه می‌کنی؟»
گفت: «آ...»
گفتم: «الان یه یه پارازیت می‌ندازم روت، حال کنی.»

طبقه‌ی اول  
در باز شد و یک خبرنگار وارد آسانسور شد. گفت: «ببخشی بودجه این آسانسور از کجا تامین می‌شه؟»
گفتم: «دوتا ضامن معتبر داری؟»
گفت: «دو تا ضامن معتبر برای چی؟ شنیده بودم فقط سند و بنچاق می‌گیرین!»
گفتم: «کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه، می‌کنه؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «آفرین. حالا ضامن داری؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «بنچاق داری؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «پس تو چه خبرنگاری هستی؟ تو اصلا حقوق شهروندی‌ت رو می‌دونی چی‌یه؟ تو نمی‌دونی هر خبرنگاری باید توی جیبش دو تا سند و یه ضامن و کفیل همراه داشته باشه بعد توی سطح شهر تردد کنه؟ اون‌وقت تو همین‌طوری اومدی می‌گی بودجه این آسانسور از کجا تامین می‌شه؟»
گفت: «خب این سوال رو اون آقاهه که اونجا نشسته و موهاش رو از پشت دم اسبی بسته، و سوال خبرنگارها رو بررسی می‌کنه که […] ، نگاه کرد و گفت عیبی نداره. تازه‌ش هم به من لبخند زد.»
گفتم: «راست می‌گی؟ همون آقاهه؟»
گفت: «آره...»
گفتم: «ای شیطون! خب زودتر می‌گفتی از بچه‌های خبرگزاری خودمون هستی... بله همون‌طور که می‌دونید ما معتقدیم بودجه آسانسورها در کل جهان خیلی خیلی خودخواهانه توزیع شده. شما اصلا می‌دونید شصت و چهار درصد آسانسورهای دنیا توی قاره اروپا و آمریکا قرار داره؟ خب این خیلی زشته... خیلی قبیحه...»
گفت: «ببخشید، شاید دلیلش این باشه که شصت و چهار درصد آپارتمان‌ها توی اون دوتا قاره قرار داره! وگرنه خونه‌های دو سه طبقه و ویلایی که نیازی به آسانسور نداره...»
جای جواب سوالش، همچین لبخند زدم که همه از هوش رفتند. بعد گفتم: «حالا من از شما یه سوال می‌پرسم...»
گفت: «ولی من خبرنگارم... من باید سوال بپرسم!»
یک لبخند به قاعده دیگر زدم، طوری که تمام صورتم مثل گل کوکب از هم شکفت و رایحه عجیبی فضا را پر کرد، طوری که همه حضار مدهوش شدند و عقل از سرشان پرید... […]  بعد چنین لبخندی بود که به صورت کاملا کارشناسی گفتم: «ولی اول من گفتم سوال می‌پرسم... اگه نمی‌تونی جواب بدی، نفر بعدی بیاد سوالش رو بپرسه... در ضمن شما می‌دونی توی خارج چند نفر به خاطر بالا رفتن راز راه‌پله زانوشون آب آورده؟ آیا می‌دونی چندتا آسانسور خاموش توی دنیا وجود داره که باعث زحمت مردم شده و اگه سازمان ملل قبول کنه این قضیه رو خود مردم دنیا می‌تونند توی یک رفراندم اعلام کنند که زانوهاشون آب آورده یا نه...»

طبقه دوم  
در باز شد و یک خبرنگار وارد آسانسور شد. گفت: «ببخشی طبق چشم‌اندازی که دارید، این آسانسور قراره تا چند طبقه بالا بره. و چه مدت طول می‌کشه؟»
گفتم: «شما اصلا می‌دونی قبلاها، این آسانسور اصلا نتونسته بود از جاش تکون بخوره؟»
گفت: «ولی قبلا این آسانسور به طبقه نود و نهم رسیده بود و داشت بالاتر هم می‌رفت.»
گفتم: «چی؟ یه دقه صبر کن... خب حالا خیلی با دقت به این نشانگر طبقات نگاه کن... چه عددی رو نشون می‌ده؟»
گفت: «عدد 2»
گفتم: «دیدی؟ پس این آسانسور دو طبقه بیشتر نتونسته بالا بیاد.»
گفت: «خب ولی طبقه نود و نهم بود تا همین دیروز پریروز که... من خودم خونه‌مون طبقه هشتادم بود و همیشه از همین آسانسور استفاده می‌کردم... شما گفتی به خاطر صرفه‌جویی در اینرسی سکون! برق آسانسور رو قطع کردی، و به خاطر مبارزه با مافیای کابل صنعتی، کابل‌های آسانسور رو از بیخ بریدی و آسانسور هم تلپ با منتها الیه خود به صورت ملموسی خورد به زمین طبقه همکف...»
گفتم: «آقا شما خیلی بزرگ کردی قضیه رو... بالا و پایین رفتن آسانسور مثل نمودار می‌مونه... دقیقا مثل جوش غروره... اصلا معلوم نیست کی اومده کی رفته... اصلا شما خودت یادته کی صورت جوش زده؟ من یادمه؟ کی یادشه؟ خیلی چیزها رو باید فراموش کرد...»
گفت: «از مسیر گفت‌وگو خارج نشیم، الان طبقه چندم هستید؟»
گفتم: «صد و دوازدهم... ما حتا سه طبقه از آسانسورچی‌های قبلی بالاتریم...»
گفت: «ولی این نشانگر آسانسور که داره طبقه 2 رو نشون می‌ده... این چیزی که مردم دارند با چشم‌های خودشون لمس می‌کنند اینه که باید باقی راه رو از راه پله استفاده کنند... البته یک سری هم که طبقه بالا بودند مجبور شدند از راه پله اضطراری استفاده کنند و بدو بدو از ساختمان خارج بشوند...»
گفتم: «ا ا ا... صبر کن... الان می‌گم بچه‌ها توی فتوشاپ درستش کنند... آها... آها... بفرمایید... طبقه 2 تبدیل شد به طبقه صد و هشت...!»
گفت: «ولی شما که گفتی طبقه صد و دوازدهم هستید!»
گفتم: «نه مثل این که به روح اعتقاد نداری... الان می‌گم توی فتوشاپ یه حالی هم به رنگ روح شما بدهند!»

طبقه سوم 
 در باز شد و یک خبرنگار وارد آسانسور شد. گفت: «آقا توی راهروهای فلان‌جا، آقای فلانی، فلان خبرنگار رو سیلی و اینا زده و بهش هم بی‌ادبی زده...»
گفتم: «خب این آرم طرح ترافیک شما آماده‌س...»
گفت: «ولی همه شاهد هستند که به اون خبرنگار توهین شده...»
گفتم: «این هم وام و سهامی که می‌خواستید...»
گفت: «باشه... ولی...»
گفتم: «اتفاقا ما توی آسانسور نیاز به یه مدیر روابط عمومی داریم...»

طبقه چهارم 
 در باز شد و یک خبرنگار وارد آسانسور شد. گفت: «این نشانگر آسانسور عدد و رقم واقعی را نشان نمی‌دهد... این عددها مثل جوش غروره! هی کم و زیاد می‌شه، ولی به هر حال توی چشمه!»
گفتم: «نخیر... ببینم سند و بنچاق و کفیل و وکیل و این‌ها همراهت هست که داری تن تن بازی درمیاری؟»
گفت: «بله.»
گفتم: «جدی؟ خب پس... بذار ببینم... ببینم اصلا تو به روح اعتقاد داری؟»
گفت: «دارم.»
گفتم: «عجب! خب... حالا چی کار کنیم؟ عجب... هم به روح اعتقاد داری هم وثیقه و اینا داری... خب... حالا چی کار کنم؟»
گفت: «من حقوق شهروندی‌م رو می‌دونم چی‌یه قربان.»
گفتم: «جدی؟»
گفت: «بله.»
گفتم: «اصلا اگه راست می‌گی نسبت شما دوتا با هم چی‌یه؟ هان؟ هان؟ نسبت‌تون چی‌یه؟ حالا که این‌طوری شد […] و […]...»

طبقه همکف 
 در آسانسور هی باز و بسته می‌شد؛
در باز شد و آسانسورچی همه‌چیز را تکذیب کرد.
در باز شد و چندتا خبرنگار از این طرف دویدند به آن طرف.
در باز شد و چندتا خبرنگار دویدند پشت کوه‌ها.
در باز شد و چندتا از خبرنگارها رفتند باقالی‌ها را پاک کنند...


منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 398
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)