پنجشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۹

شبانه بی شاملو - 2

عاشق کلمه و ترکیب‌های تازه‌ام
مثل کلمه‌ی تو
که با من ترکیب تازه‌ای می‌شود

سه‌شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۹

دوشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۹

گروگان‌گیری

در خبرها خواندم جمعیت جهان 100 میلیون زن گمشده دارد. گویا، دست آخر همه‌ی جهان از اصل قضیه باخبر شدند. من اعتراف می‌کنم. اعتراف می‌کنم و حاضرم مبادله را انجام دهم؛

مژدگانی
یک زن از برابر دیدگانم رفته و گم شده است
به کسی یا دولتی که از او خبر یا نشانی بیاورد
یا به او بگوید که به من بازگردد
نشانی 100 میلیون زن دیگر - صحیح و سالم - داده می‌شود

یکشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۹

هر کسی از زن خود شد بچه‌دار!

ما:
هر کسی از زن خود شد بچه‌دار

مولوی:
هر کسی از ظنّ خود شد یار من

...

ما:
می‌خواهم بروم سفر
سفر
به من نمی‌رود

شمس لنگرودی:
بازگشته‌ام از سفر
سفر از من
باز نمی‌گردد

...

ما:
مرا به او بمالانید
شخصا مرا نمی‌مالد

رضا براهنی:
مرا به او بخواهانید
شخصا مرا نمی‌خواهد


این بخشی از طنز هفتگی‌ام در سایت هزارکتاب است. برای خواندن باقی شعرها ابتدا روی مانیتور تمرکز کنید، سپس موس‌تان را با ظرافت خاصی، فرود بیاورید روی ادبیات تطبیقی!



پنجشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۹

چند خط غم‌انگیز برای دوستان همه‌ی این سال‌ها

1
من خیلی کارهاست که بلد نیستم. یعنی آن کارها را می‌دانم و بلدم که باید چه کارشان کنم، ولی بلد نیستم انجام‌شان دهم. یعنی بلدم به تو توضیح بدهم که باید چه کارش کنی، که کار درست از کار درآید، ولی خودم بلد نیستم. یعنی دست و پایش را ندارم. پایم سست می‌شود، دستانم همین‌طوری بین زمین و آسمان می‌ماند که چه کار کند، می‌گذارمش روی سرم، پشت سرم، گردنم را می‌گیرد، می‌آید و با انگشت‌های دست دیگر بازی می‌کند، عینکم را هی می‌برد بالاتر، پشت گوشم دنبال چیزی می‌گردد، روی صورتم می‌چرخد، چیزهای روی میز را مرتب می‌کند، دنبال تکه نخی که نیست روی پارچه‌ی لباسم می‌رود، این‌ها همه کار دستم است که انجام‌شان می‌دهد، چون نمی‌داند باید چه کند. پاهام هم که گفتم سست می‌شود.
برای همین است که وقتی می‌دانم کاری را بلد نیستم، نه دستم می‌رود که انجامش دهم، نه پایم می‌رود که نزدیکش شوم. مثلا چه کاری؟ چه کارهایی؟
شاید برای تو ساده باشد، ولی من ماتم می‌گیرم. اگر کسی برود بیمارستان، اگر مریض شود و در خانه بماند. اگر مادرش، پدرش، عزیزی‌ش بمیرد، یا مدت‌ها در بیمارستان بخوابد. اگر گربه‌اش مریض شود. اگر پول اجاره خانه‌اش مانده باشد، اگر خرج خانه و مدرسه‌ی بچه‌اش مانده باشد، آبرودار هم باشد، فرهنگی باشد، پولی هم نباشد که کارش را راست و ریس کند، که آبروش نریزد، جلوی زنش، بچه‌اش، خودش. اگر شوهرش معتاد شده باشد، یا گذاشته باشد و رفته باشد. اگر مادرش فراموشی گرفته باشد، یادش نیاید بچه‌ای داشته مثل او، و من را به جای او صدا بزند. شاید برای تو ساده باشد، ولی من ماتم می‌گیرم. اگر تصادف کرده باشد، چه زده باشد، چه خورده باشد، چه مقصر باشد، چه نباشد، ماتم می‌گیرم. اگر پدرش به خاطر چک افتاده باشد زندان، یا درآمده باشد هم بلد نیستم چه کار کنم. اگر پای خودش گیر شده باشد هم بلد نیستم. واقعا بلد نیستم...
یعنی بلدم، اما دستم دست‌دست می‌کند. پایم این پا و آن پا می‌کند. باید طولش بدهم که زمان بگذرد، که همه چیز از این وضعیت خارج شود، که وقتی هم را می‌بینیم من بلد باشم چه کار کنم.
تمام این روزها، هر چقدر هم طول بکشد، ماتم دارم. زل می‌زنم به اسمش روی صفحه‌ی گوشی و همین‌طوری به کارهایی که باید بکنم، چه باشد چه نباشد، فکر می‌کنم. اما دستم... پایم...

2
بعضی آدم‌ها بلدند. خوب هم هست که بلدند. می‌دوند آن جلو، من می‌توانم یک گوشه خودم را پنهان کنم. می‌دوند و حرف می‌زنند تند تند، حرف‌های ثابتی را که همه می‌زنند به زبان می‌آورند، و طرف را آرام می‌کنند، یا خیال می‌کنند که آرامش کرده‌اند.

3
شاید برای همین است که خودم زبان به دندان دارم بیشتر وقت‌ها. چون می‌دانم من بلد نیستم چه کار کنم، لابد دیگران هم بلد نیستند. برای همین از بی‌کاری و بی‌پولی‌م کسی باخبر نمی‌شود، اما از کار جدیدم همه باخبرند، از مرگ مادربزرگم هم کسی خبر ندارد، اما از تولد دیانا یا تیامو یک دنیا باخبر شدند، از مرگ مرغ عشق مادرم هم کسی تا به حال خبردار نشده است، اما شعرهای فروغ را برای همه خوانده‌ام و نوشته‌ام. از مرگ دایی‌م هم کسی خبر نشد، یک روز ظهر خاصیت شیمیایی شدن سال‌های جنگ، خودش را به رخ کشید، و او در میدان انقلاب یک گوشه افتاد و... هیچ مدال و نشانی هم همراهش نبود. دایی‌م این‌طوری مرد. خب همان موقع بلد نبودم باید چه کار کنم، حتا بلد نبودم مثل آدم بروم مراسم، سر خاکسپاری، لای درخت‌های قبرستان آن‌سوتر ایستاده بودم و تا همه رفتند جلو نیامدم. حتا برای همین هم صداش را درنیاوردم که دوستانم بشنوند، که خدایی نکرده مثل من، ماتم بگیردشان، که بلد باشند باید چه کار کنند، آن حرف‌های ثابت را از بر باشند، اما مثل من نتوانند کاری کنند. چون مردد هستند که واقعا این حرف‌های ثابت دیگری را آرام می‌کند، یا تنها خودشان خیال می‌کنند که دیگری را آرام می‌کنند.

4
خیلی کارهاست که بلد نیستم اما بلدم.
مخاطب این چند خط غم‌انگیز همه‌ی دوستانم هستند، در همه‌ی این سال‌ها. وقتی که کار ساده‌ای را که همه بلد بودند، حرف‌های ثابتی را که همه از بر بودند، من بلد نبودم انجام دهم، اما بلد بودم به تو بگویم چطور انجامش دهی.

چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹

دغدغه‌های روشنفکری ایرانی - 1

دارم روی یک پز روشنفکری جدید و منحصر به فرد کار می‌کنم، که به لطف خدا، بتوانم تا چند وقت دیگر پوز همه‌ی دوستان روشنفکر را بزنم.

شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹

آزمون تخصصی جوایز ادبی

من هم که خوابم
یک بابایی می‌رود خانه‌ی نویسندگان مقیم مرکز و حومه. اتفاقا من هم داشتم از پنجره تماشا می‌کردم. برای همین این روایت را باور کنید.
خلاصه این بابا، شب را آن‌جا می‌ماند. اما قبل از این‌که بخوابد نویسندگان مقیم مرکز و حومه، همگی با هم می‌گویند: «بابا جان! یادت باشه که...
 
 
برای خواندن این حکایت ادبی و شرکت در آزمون تخصصی جوایز ادبی نشانگر موس‌تان را با نشانه‌گیری دقیق بزنید روی اینجا.



ما دقیقا اینجا زندگی می‌کنیم

توی بزرگراه نمی‌دانم کجا، نمی‌دانم کدام کمپانی غول‌پیکری روی یک تابلوی بزرگ، شعار تبلیغاتی‌اش این است؛
مهم نیست که کجا زندگی می‌کنیم
مهم این است که چطور زندگی می‌کنیم

(یا یک شعاری شبیه به این)
فقط خواستم بگویم: آقای کمپانی عظیم‌الشان! اتفاقا چون برای‌مان مهم است که کجا زندگی می‌کنیم تو این همه راه را کوبیده‌ای و آمده‌ای و داری خودت را به آب و آتش می‌زنی که یکی از آن محصولاتت را اینجا بفروشی. بله. دقیقا اینجا آقای محترم.

دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۹

چاپ دوم کتاب "دخترها به راحتی نمی‌توانند درکش کنند" منتشر شد



امروز نشر روزنه چاپ دوم کتاب "دخترها به راحتی نمی‌توانند درکش کنند" را در قطع و صفحه‌آرایی جدید برایم فرستاد. به نظرم شکل و شمایل آبرومندی گرفته، و خوشحالم که کتاب از قطع و اندازه‌ی قبلی خارج شد.

برای خواندن بعضی از نظرها و یادداشت‌های دیگران درباره‌ی کتاب موس‌تان را خیلی با ظرافت بمالید روی اینجا.

چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۹

اینجا خاورمیانه است (روایت یازدهم)

اینجا خاورمیانه است
برای خندیدن در خاورمیانه
شاعران شعر می‌گویند

مثلا یکی‌شان همین چند روز پیش گفت
"غم تو آتش است
و جنگل ابر چشم‌های من خیس است
و شاید بخندی
ولی در خاورمیانه جنگل ابر هم آتش می‌گیرد"

اما ما نخندیدیم
برای‌مان روشن شده بود
در خاورمیانه
خشک و تر با هم می‌سوزد




اینجا خاورمیانه است (روایت اول)
اینجا خاورمیانه است (روایت دوم)
اینجا خاورمیانه است (روایت سوم)
اینجا خاورمیانه است (روایت چهارم) 
اینجا خاورمیانه است (روایت پنجم) 
اینجا خاورمیانه است (روایت ششم)
اینجا خاورمیانه است (روایت هفتم)
اینجا خاورمیانه است (روایت هشتم)  
اینجا خاورمیانه است (روایت نهم)
اینجا خاورمیانه است (روایت دهم)

سه‌شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۹

تفنگ‌بازی



تفنگ‌بازی
(مجموعه طنز)
پوریا عالمی

تصویرساز: مهدی کریم‌زاده
گرافیک: حسن کریم‌زاده

نشر روزنه
آذر 1389




درباره‌ی کتاب؛

گفت‌وگوی رادیویی درباره‌ی طنز و طنزنویسی؛ کارشناس - مجری رضا ساکی / ایران‌صدا
سین جیم پوریا عالمی، روزها اندیشه آزادی شب‌ها آزادی اندیشه؛ گفت‌وگو با محمود فرجامی / آی‌طنز

طنز ظرفیت و ظرافت می‌خواهد؛ گفت‌وگو با علی نیلی / ماهنامه‌ی بیرون
جای خالی طنز در ادبیات (گفت‌وگو) / رادیو فرهنگ

اولین رمان پوریا عالمی و دیگر کتاب‌هایش / معرفی و امکان سفارش کتاب‌ها در کتابفروشی اگر
صفحاتی از لی‌آوت و گرافیک کتاب؛ حسن کریمزاده
تفنگ‌بازی کتاب شد / خبرگزاری سینمای ایران
مجموعه طنز جدید پوریا عالمی منتشر شد / ایسنا
مینیمال‌های طنز سیاسی در «تفنگ بازی»؛ رضا ساکی / عبید شاکی، گل‌آقا
جامعه به فداکاری تک تک جوجه‌ها نیاز دارد / کتاب‌نیوز  
تفنگ‌بازی / مهر، حرف نو، کدوم، ملت

وقتی خرس‌ها و فیل‌ها جوجه می‌شوند / گل‌آقا
goodreads


توکا نیستانی:
پوریا عالمی علاوه بر این‌که طنزنویس برجسته‌ای است دوست خوب و با مرامی است. شش ماه پیش که خبر انتشار کتاب جدیدش، تفنگ بازی*، را با حسرت پی‌گیری می‌کردم مسافری از گرد راه نرسیده نسخه‌ی امضا شده‌ای از آن را کف دستم گذاشت. "تفنگ‌بازی" مجموعه‌ای است از نوشته‌های کوتاه- و بسیار خواندنی- پوریا عالمی که همراه با تصویرسازی‌های عالی مهدی کریم‌زاده و صفحه‌آرایی هنرمندانه‌ی حسن کریم‌زاده چشم هر بیننده‌ای را در نگاه اول خیره می‌کند... و شاید تنها نقطه ضعف‌اش همین باشد! گرافیک "تفنگ بازی" آن‌قدر چشمگیر است که ادبیات آن را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد چرا که متن بعد از حروفچینی تبدیل به تصویرهای جدیدی شده که بجای خوانده و فهمیده شدن بیشتر "دیده" و "فراموش" می‌شود، مثل یکی از صدها غروب زیبایی که دیده و فراموش کرده‌ایم. انگار متن کتاب بیشتر به کار قاب شدن و آویختن به دیوار بیاید...
نتیجه آن‌که، "تفنگ بازی" کتاب زیبایی است که نویسنده‌‌اش لابلای زیبایی کتاب گم شده است.
*تفنگ بازی- پوریا عالمی- انتشارات روزنه  +

ویکی‌لیکس کردن جریان ادبی ایران

اسناد کاملا محرمانه و کاملا سری درباره‌ی مافیای ادبی، جوایز ادبی و... ، برای اولین‌بار و در راستای صاف‌کاری جریان ادبی و دست‌اندرکاران ادبی منتشر شد؛



در عکس فوق تاثیر جوایز ادبی در رونق فضای داستان، داستان‌نویسی و بالا رفتن شمارگان کتاب در ایران دیده می‌شود.
طبق این سند وزارت ارشاد از اینکه جوایز ادبی مانند این پروانه‌ها مانع حرکت پویا و سریع ادبیات و فرهنگ می‌شود، نسبت به برگزاری جوایز ادبی حساس شده است.


یکی از برندگان جوایز دولتی سعی می‌کند نسبت به سم‌پاشی‌های مافیای ادبی بی‌تفاوت جلوه کند.
تا به حال روابط عمومی جایزه‌ی کتاب سال، جلال، گام اول، پروین اعتصامی و... ماهیت شخص داخل این عکس را شناسایی یا تایید نکرده است.


یکی نویسنده یا دست‌اندرکار ادبی سعی می‌کند پیشنهادهای کاری و جایزه‌های دولتی را با دست پس بزند، اما با پا پیش بکشد.
گفتنی است از زمان انتشار این عکس تا به حال شش نویسنده – خیلی خوشحال - تماس گرفته‌اند و گفته‌اند چرا صورت‌شان در این عکس درست دیده نمی‌شود.



در این عکس یکی از نویسندگان و دست‌اندرکاران جریان ادبی در حال افشاگری و مصاحبه دیده می‌شود.
او در این عکس سه بار قسم می‌خورد که راست می‌گوید. (نوار مصاحبه در درایو d کامپیوتر من ، داخل پوشه‌ی Efshagari موجود می‌باشد.)




در سند بالا، لحظه‌ی سقوط یک شبه‌ی یکی از نویسندگان ثبت شده است.
گفته می‌شود خوانندگان نردبان را از زیر پای این نویسنده کشیدند. اما آگاهان معتقدند او آن بالا جوگیر شد و در نتیجه پایش سر خورد و با سر به زمین آمد.
عده‌ای از آگاهان جریان ادبی، در این باره عقیده دارند نمی‌شوند نویسنده پز مترقی بودن و روشنفکری‌اش را آن بالا بدهد، اما این پایین دستمال‌های گردگیری‌اش را لب نرده پهن کند تا خشک شود.



سرکرده‌ی یک مافیای ادبی که توسط عکاس ویکی‌لیکس غافلگیر شده است.


سند پیش‌نویس یادداشت انتقادی درباره‌ی جریان ادبی
یکی از منتقدان جریان ادبی، سعی می‌کند با حرکتی کاملا انتلکتوئلی به یکی از پوپولیسم‌های ادبی، پاسخ منطقی، مناسب، آکادمیک و انتلکتوئلی بدهد.
گزارش کامل تلاش او، در اینترنت داخل سایت فلان موجود می‌باشد.


عبور رودخانه‌ی دربند از کنار تپه‌های عباس‌آباد (این عکس حدود صد وبیست سی سال پیش توسط یک جاسوس انگلیسی ثبت شده است و هیچ ربطی به جریان ادبی امروز ندارد.)
به گزارش خبرنگار ویکی‌لیکس این عکس تنها تصویر از ادبیات اقلیمی ایران است که تا به حال به دست آمده است.


پس‌نویس:
این افشاگری برای هزار کتاب نوشته شده است. برای دیدن منبع اصلی موس‌تان را با احتیاط بمالید روی ویکی‌لیکس کردن جریان ادبی ایران.




یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹

زندگی در سالن انتظار

پنجشنبه که از راه برسد، یک تاکسی جلوی فرودگاه امام ترمز می‌کند، و یک مرد جوان همراه همسرش که دختری خردسال در آغوش دارد، از آن پیاده می‌شود. مرد پول تاکسی را حساب می‌کند و ساک‌ها و چمدان‌های دستی را می‌شمرد که چیزی جا نمانده باشد. کمی بعد آن‌ها در سالن انتظار هستند.
"سالن انتظار؟"
مرد با خودش فکر نمی‌کند. این سوال را من مطرح می‌کنم، که مرد همراه همسر و دخترشان انتظار چه چیزی را می‌کشد؟ در حالی که مخاطبی که پیش از این نوشتار آن‌ها را بشناسد لابد می‌داند که مرد سال‌هاست به رفتن فکر می‌کند، و برای این رفتن به خیلی درها زده اما خیلی هم قضیه را جدی نگرفته بوده، و وقتی بچه‌شان به دنیا آمده یا شاید هم از همان روزی که فهمیدند بچه‌شان در راه به دنیا آمدن است، قضیه را جدی گرفته و خیلی جدی به رفتن فکر کرده. به رفتنی که حالا سبب اصلی‌اش می‌تواند ساختن آینده‌ی بچه‌شان باشد که اینجا اگر خراب هم نمی‌شد آباد هم نبود. وقتی مخاطب این‌ها را بداند لابد این را هم می‌داند که مرد دندان‌پزشک است، داستان‌نویس است، جایزه‌ی گلشیری را برده و سال‌‎هاست وبلاگ می‌نویسد و در زمان انتخابات تا آنجا که می‌توانسته در مطب کوچکش در جنوب شهر سعی کرده مفید و موثر واقع شود تا برگ تاریخ طوری ورق بخورد که او خیال می‌کرده اگر آن‌طور ورق بخورد، شاید و تاکید می‌کند شاید، بعدها ساختن آینده برای بچه‌هایی که به این دنیا می‌آیند و به زبان فارسی حرف می‌زنند، راحت‌تر باشد.
مخاطب حتا اگر این‌ها را نمی‌دانسته در این چند سطر این فرصت را داشته تا از مرد تصویری در ذهنش ساخته باشد. تصویری شبیه مرد جوان سی و چند ساله‌ای که دندان‌پزشک است، پس کمتر در خیابان رفت و آمد می‌کند و زیر نور لامپ فلورسنت آن‌قدر مانده که مانند دیگر پزشک‌ها پوست صورتش مثل لامپ شب‌رنگ در نور صبح، سفید و مات دیده شود. قد این پزشک متوسط است، جثه‌ای معمولی دارد، موهایش بر اثر اصرار بر آرایش یکسان سال‌ها، خواب یکنواختی پیدا کرده، و به عادت دیگر دندان‌پزشک‌ها یا آدامس می‌جود که علاوه بر پاکیزگی دهان و دندان، حس اعتماد به نفسش هم تقویت شود، یا لبخندی روی صورتش است که اگر نشناسی‌اش خیال می‌کنی از جنس لبخند و نگاه متفرعنی است که روی صورت همه‌ی پزشک‌ها است. اما راوی چون نتوانسته به کمک شخصیت‌پردازی این صفت و وجه غالب بر جامعه‌ی پزشکی را از لبخند همیشگی شخصیت مورد نظرش منفک کند، مجبور است قسم بخورد که چون شخصیت مورد بحث را می‌شناسد می‌تواند شهادت بدهد که او این‌گونه نیست. راوی می‌تواند خاطره هم تعریف کند که سال‌ها از دندان‌پزشکی می‌هراسیده، اما به خاطر رفتار انسانی و صحیح و عاری از هر گونه تبختر و تفرعن مرد دندان‌پزشک مورد نظرمان، حاضر شده پا به دندان‌پزشکی بگذارد. از دندان‌پزشکی خارج شویم و به سالن انتظار برگردیم.
پنجشنبه که از راه برسد، یک تاکسی جلوی فرودگاه امام ترمز می‌کند و حامد اسماعیلیون پیاده می‌شود و ما می‌دانیم که کمی بعد وارد سالن انتظار می‌شود.
"سالن انتظار؟"
حامد با خودش فکر نمی‌کند. این سوال را من مطرح می‌کنم که چرا ما جایی به دنیا می‌آییم که برای ترکش سال‌ها انتظار می‌کشیم؟ خاله‌ی من همیشه بیمار و منتظر بود و آرزوی مرگش را می‌کرد که از اینجا برود. و رفت. همکار روزنامه‌نگارم همیشه منتظر بود و دلش امکان فعالیت آزاد و امنیت بیان می‌خواست که از اینجا برود. و رفت. دوست آهنگسازم می‌گفت برای خواندن ترانه‌ای که دوست دارد و نواختن شیوه‌ی موسیقی‌ای که دلش می‌خواهد باید از اینجا برود. و رفت. پسر نمی‌دانم کی برای امنیت سرمایه و سرمایه‌گذاری‌شان گفت که کل فامیل متمول‌شان، مدت‌هاست پول‌ها را از بانک کشیده‌اند بیرون و رفته‌اند. و رفته‌اند. نویسندگان و هنرمندان بسیاری هم بودند که به هر دلیل، رفته‌اند. که رفته‌اند.
سالن انتظار؟ بیاید منطقی نگاه کنیم. به خیال من سالن انتظار ما کمی بزرگتر از سالن انتظار فرودگاه امام است. البته اگر بخواهیم منطقی نگاه کنیم اندازه‌ی "کمی بزرگتر" برای نشان دادن سالن انتظار واقعی ما، شکسته‌نفسی است. باید بگوییم سالن انتظار واقعی ما خیلی بزرگ و بزرگ‌تر از سالن فرودگاه امام است، تا جایی که به اندازه‌ی مرزها خودش را گسترش داده است؛ سالن انتظاری برابر با مرزهای رسمی یک کشور.
پنجشنبه که از راه برسد، من باید مثل همیشه بروم و به مسافری که دارد برای همیشه مهاجرت می‌کند بگویم: «نرو.» و او مثل همه‌ی مسافرهایی که چمدان مهاجرت‌شان را سال‌هاست بسته‌اند، بگوید: «گذر پوست به دباغ‌خانه می‌افتد.» و برود.

پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۹

وقتی فیل با دایناسور آشنا شد

1
شش دانگ صدا هم که داشتم، وقتی می‌رفتم آکادمی گوگوش، وقتی گوگوش می‌گفت: «بخوون.» زبان به دندان می‌گرفتم و می‌گفتم: «اول شما بخوون.» بعد هم تندی اصلاح می‌کردم حرفم را که: «نه فقط شما بخوون، قربون صدات برم.»
مطمئنم همین اتفاق اگر به آکادمی‌های شجریان و شهرام ناظری و داریوش و ابی هم می‌رفتم، می‌افتاد.

2
حالا گلشیری را مثال می‌زنم، که می‌دانم نیست. مطمئنم اگر پیش گلشیری هم می‌رفتم می‌نشستم یک گوشه، داستان خواندنش که تمام می‌شد، بلند می‌شدم و می‌رفتم پی کارم. هنوز هم نفهمیدم وقتی کسی می‌کوبانده و می‌رفته پیش شاملو، و برایش شعر می‌خوانده، پیش خودش چه فکری می‌کرده، اما خیلی خوب می‌دانم وقتی شاعر جوان از در می‌آمده بیرون، شاملو پیش خودش چه می‌گفته، بعد از آهی که می‌کشیده البته. 

3
بساط می و می زدن هم که به راه باشد، جاهل که از راه برسد یک نگاه به جمع می‌اندازد، اگر بزرگتر از خودش دید، می‌نشیند یک گوشه، منتظر می‌ماند تا استکانش را پر کنند، این‌قدر هم می‌خورد که حد نگه دارد و سیاه‌مستی نکند. جاهل اگر جاهل باشد، برای بزرگترش مرام می‌گذارد همیشه، چون خیالش تخت است، یک کوچه بالاتر، یک کافه پایین‌تر، او گنده‌لات بی‌همتایی محسوب می‌شود که جوان‌ترها وقتی از راه می‌رسند یک نگاه به جمع می‌اندازند، اگر او را ببینند، می‌نشینند یک گوشه، منتظر که استکان‌شان پر شود.

4
وقتی موسا عصا را انداخت زمین و عصا اژدها شد، اگر یکی از ساحرهای رو در روی موسا بودم، بساطم را جمع می‌کردم و می‌گفتم: «اول شما هر چشمه‌ای بلدی، نشون بده.» بعد هم تندی اصلاح می‌کردم حرفم را که: «نه، فقط شما عصا بنداز. قربون عصات برم.»

5
کسی که کارش درست است کارش درست است. دیگر نمونه کار دستش نمی‌گیرد برود تاییدیه بگیرد.