شنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۰

پاپانوئل به کی چی می‌دهد؟

پاپانوئل در نامه‌ای محرمانه لیست زیر را در اختیار من قرار داده که من هم آن را به صورت یواشکی در اختیار شما قرار می‌دهم. در این لیست پاپانوئل صراحتا اعلام کرده که با مسوولیت محدود، در جوراب چه‌کسی چه‌چیزی می‌گذارد. در ضمن اگر اسم شما در لیست نیست ناراحت نشوید، خبر بدهید تا از پاپانوئل بپرسیم:



هاشمی رفسنجانی: یک دفتر 100 برگ. برای ادامه خاطره‌نویسی.
[..]: [...]
محمود احمدی‌نژاد: پاپانوئل ساعت‌ها دنبال خانه احمدی‌نژاد می‌گردد تا از بین آپارتمان‌های معمولی شهر پیدایش کند. اما پیدا نمی‌کند. یک جا می‌بیند مردم تجمع کرده‌اند و دارند گوجه ارزان می‌خرند. می‌فهمد به محله آقای احمدی‌نژاد رسیده است! وقتی می‌خواهد داخل خانه شود می‌بیند وی ده دوازده روز است که نشسته در خانه و دارد دورکاری می‌کند، برای همین مزاحمش نمی‌شود و هدیه‌اش را – که غیریارانه‌ای و غیرهسته‌ای است - می‌برد در شهرستان‌های دورافتاده بین مردم توزیع می‌کند. از فردا مردم که با یارانه زندگی می‌کردند با امید بیشتری زندگی می‌کنند.
[..]: [...]
[..]: [...]
وزیر ارشاد: برگه تقاضای مجوز کتابش را می‌گذارد در جوراب وزیر ارشاد. بیچاره فکر می‌کند این طوری توفیری می‌کند.
معاون کتاب: یک نسخه کتاب کلنل محمود دولت‌آبادی را می‌گذارد. 
وزیر کشور: یک صندوق می‌گذارد.
وزیر مخابرات: یک دکل تقویت کننده موبایل را می‌گذارد در جوراب وزیر مخابرات.
وزیر نفت: پاپانوئل از ترس این که پس فردا بگویند مافیای نفتی است هرگونه ارتباط با تشکیلات نفتی را تکذیب می‌کند و از جوراب فاصله می‌گیرد. 
وزیر اطلاعات: جوراب وزیر اطلاعات فیلتر است. نمی‌تواند وارد شود.
[..]: [...]
وزیر راه: پاپانوئل تا چهار سال دیگر منتظر اتوبان‌های در دست احداث می‌ماند تا به وزیر برسد. در این فاصله سی و سه بار وزیر عوض می‌شود و هدیه را پاپانوئل می‌گذارد سر کوچه و می‌رود پی کارش.
الهام: هدیه را اشتباه آورده و به درد غلامحسین نمی‌خورد، پس می‌رود تا سال دیگر.
هاشمی ثمره: هدیه‌ای به ذهنش نمی‌رسد تا برای هاشمی ثمره بیاورد. با خودش فکر می‌کند چرا اصلا خبری از ثمره نیست؟ قبلا در صدر اخبار بود الان در پس پشت اخبار چه می‌کند؟ 
[..]: [...]
قالیباف: نمی‌‌داند برای یک دکتر خلبان شهردار سردار قالیباف چه چیزی خوب است. اما چون می‌داند قالیباف عکس دوست دارد از خواب بیدارش می‌کند و می‌گوید بیا با این سورتمه هم عکس بگیر. برای تبلیغات انتخاباتی‌ت خوب است.
محمدعلی ابطحی: یک کامنت می‌گذارد.
محسن رضایی: خبرهای خانوادگی.
علی لاریجانی و جوادشان: توی جوراب لاریجانی یک در می‌گذارد. این در به هر جایی باز می‌شود. از این قوه به آن قوه. از اینجا به آنجا. هر جا به هر جا.
حداد عادل: یک جزوه آموزش زبان فارسی به زبان ساده می‌گذارد.
باهنر: پاپانوئل تذکر آیین‌نامه‌ای‌اش را می‌گذارد در جوراب باهنر. باهنر هم به ایراداتی که پاپانوئل گرفته، تذکراتی می‌دهد و به تذکراتی که داده، ایراداتی را وارد می‌داند. باهنر زنگ می‌زند بازار ببیند الان جوراب قیمتش چند است و چقدر رفته بالا.
کوچک‌زاده: پاپانوئل از خیر جوراب کوچک‌زاده می‌گذرد و می‌رود پی کارش.
علی مطهری: مطهری را بیدار می‌کند و می‌گوید پا شو پدر جان جورابت را پات کن.
[..]: [...]
[..]: [...]
نسوان: پاپانوئل به من گفت به ایشان سلام برسانم و بگویم پاپانوئل نطق‌ها را مطالعه کرده صلاح دیده فقط سلام برساند.
نمایندگان مجلس ششم: از راه دور نگاه‌شان می‌کند.
نمایندگان مجلس هفتم: برایشان دست تکان می‌دهد و می‌گوید: بای بای...
نمایندگان مجلس هشتم: با دیدن این عزیزان حواس پاپانوئل پرت می‌شود و سورتمه‌اش می‌رود توی دیوار. هم‌اینک به علت این برخورد ترافیک عجیبی در شهر ایجاد شده و همه دارند به هم تنه می‌زنند. 
مفسدان اقتصادی: اسامی‌شان را می‌گذارد در جوراب‌هایشان که یادشان نرود اسمشان چه بوده. 
دانشجویان ...: هدیه‌اش را بر می‌گرداند. چون می‌فهمد در ایران دانشجوی نداریم.
[..]: [...]
داور: تا صبح می‌خندد چون اصلا فکرش را هم نمی‌کرد نبوی شب‌ها با جوراب بخوابد.
...: توی جوراب او چیزی نمی‌تواند بگذارد، چون پستچی روزنامه‌های صبح و نشریات را قبلا گذاشته آنجا و دیگر جا ندارد.
شمس لنگرودی: در راه "ملاح خیابان‌ها" و "باغبان جهنم" را می‌بیند که دارند "نت‌هایی برای بلبل چوبی" می‌نویسند. پاپانوئل می‌رود شمس را بیدار می‌کند و از فردایش با او سخن می‌گوید.
حافظ موسوی: "خرده ریز خاطراتی از خاورمیانه" را می‌گذارد در جوراب او. پاپانوئل یک یادداشت می‌گذارد توی جوراب حافظ که: راست می‌گویی. اینجا خاورمیانه است / و این لکنته که از میان خون ما می‌گذرد / تاریخ است. 
محمدعلی سپانلو: ترجمه فارسی اشعار فارسی و اشعار فرانسوی سپانلو را می‌گذارد.
عمران صلاحی: یک یادداشت می‌گذارد: حالا حکایت ماست!
محمود دولت‌آبادی: توی جوراب دولت‌آبادی یاد "جای خالی سلوچ" می‌افتد و سریع برمی‌گردد و کتابش را می‌آورد تا دولت‌آبادی برایش امضا کند.
علی خدایی: جوراب خدایی را می‌کشد روی خودش و می‌گوید "تمام زمستان مرا گرم کن" و بعد "از میان شیشه از میان مه" به بیرون نگاه می‌کند.
حسین سناپور: می‌خواهد توی جوراب سناپور "نیمه‌ی غایب" را بگذارد که "سمت تاریک کلمات" را می‌بیند. پاپانوئل "لب بر تیغ" می‌گذارد و چاقو می‌خورد. وی هم‌اینک در بیمارستان بستری است.
بزرگمهر حسین‌پور: حسین‌پور یک‌دفعه از جورابش می‌پرد بیرون و کاریکاتور پاپانوئل را می‌دهد دستش. 
توکا نیستانی: یک مداد. یک دفتر طراحی. یک مداد. یک دفتر طراحی. بعد چراغ‌ها را خاموش می‌کند. 
اردشیر رستمی: اردشیر از خواب بیدار می‌شود و با پاپانوئل تا صبح شعر می‌خوانند و به سلامتی انسان‌ها فکر و اقدام می‌کنند. 
حسین شریعتمداری: برای ستون پیام‌های تلفنی کیهانش پیغام می‌گذارد.
خبرگزاری فارس: یک عکس می‌گذارد، اما یک ساعت بعد، از رو سایت برش می‌دارند و به جایش تصحیح خبر و عکس می‌روند.
عباس کیارستمی: هدیه کیارستمی را باد با خودش می‌برد زیر درختان زیتون. 
[..]: [...] 
مسعود کیمیایی: یک قمه می گذارد توی جوراب کیمیایی. 
ابراهیم حاتمی‌کیا: اول می‌خواهد یک کیسه فریزر پر از بخش‌های سانسور شده‌ی فیلم‌های حاتمی‌کیا بگذارد که بی‌خیال می‌شود و یک نسخه‌ی با کیفیت از فیلم جدایی نادر از سیمین را می‌گذارد توی جوراب حاتمی‌کیا. 
فراستی و سلحشور و شورجه و کلهر و جوانفکر و ...: یک ماشین لباس شویی با دو گالن وایتکس می‌برد تا جورابشان را بیندازند آن تو.
[..]: [...]
ده‌نمکی: اول فکر می‌کند جوراب ده‌نمکی بو می‌دهد اما بعد می‌بیند این بوی فقر و فحشاست که از همه جا بلند شده، دماغش را می‌گیرد و آرام می‌رود. در همین لحظه ده‌نمکی جورابش پا می‌کند تا برود اخراجی‌ها را بسازد اما می‌بیند جورابش سوراخ است پس جورابش را می‌دوزد. بعد فکر می‌کند حالا که دارد جورابش را می‌دوزد یک کیسه هم بدوزد. وقتی کیسه دوخت می‌رود اخراجی‌ها را می‌سازد. 
 
 
چندتا جوراب هم بود که پاپانوئل خواست توی‌شان هدیه بگذارد، هدیه‌هایی مثل کبوتر سفید، سبزه‌ی سفره‌ی هفت سین و... اما آن جوراب‌ها در دسترس نبودند. و احتمالا در کمدی جایی بودند که هر چه پاپانوئل گشت پیداشان نکرد.
مادر رجب: توی جوراب مادر رجب یک آگهی از رجب می‌گذارد که نوشته حالش خوب است.
پوریا عالمی: یک فاتحه می خواند و بعد تا صبح برای هم جوک تعریف می کنیم.
 
  
 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)
منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، صفحه‌ی "به من نگو چرا"، شماره‌ی 455.
 

جمعه، دی ۰۹، ۱۳۹۰

آدم برفی

برف
هر
چه
نرم‌تر و
سبک‌تر
ببارد
سخت‌تر و
سنگین‌تر
می‌ماند
غم
هم

پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۰

چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۰

رازهای سرزمین من

رازهای سرزمین من، رضا براهنی، چاپ اول 1366، نشر مغان.

چه هدیه‌ای غافلگیرکننده‌تر از دوجلد کتابِ چاپِ اولِ رازهای سرزمین من، آن هم در عصری سرد و زمستانی؟
و چه خوب که دست نگه داشته بودم برای خواندنش. حالا با بوی کهنگی کاغذها شب‌زنده‌داری می‌کنم و بعد می‌بینم چه تغییراتی پیدا کرده این کتاب در چاپ و ویرایش جدیدش.
و باد دانه‌های بی‌هدف برف را تا سر پل تجریش آورده است. کتاب را گذاشته‌ام روی میز کافه، قهوه‌چی لیوان خالی قهوه‌ی فرانسه و لیوان گل‌گاوزبان را می‌برد و چای‌های‌مان را می‌آورد. از پنجره مردم را نگاه می‌کنم و کتاب را ورق می‌زنم. بخش یکم، کتاب یکم، کینه‌ی ازلی، خط اول:
«دشت وسیع سراسر از برفی بکدست پوشیده بود. هر دو مرد احساس کردند که باید شب را در جاده بمانند...»

دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۰

درباره‌ی نوارهای کاست




 نوارهای کاست شعر بچگی‌م را پیدا کردم. نوارهایی که با هم ضبط می‌کردیم. حتا نواری هم که صدای شعرخوانی مامان‌بزرگ است جلوی چشمم است. نوار شهر قصه هم هست. نواری که روش نوشته "رنگارنگ" و این یکی که روش نوشته "گلچین شاد ایرانی". این هم نوار جوک‌های گوگوش، این یکی نوار جوک‌های سدکریم. چهار پنج نوار که هی اسم خواننده‌اش خط خورده، و دست آخر روش برچسبی چسبانده‌اند و توضیح دیگری نوشته‌اند. این هم نوار کاست مشق آواز شهرام ناظری. این هم دشتستانی‌ای که از یک نوارفروشی دست‌فروش در شیراز رسیده بود دستم، برای کی است یعنی؟ باز هم هست... همه‌ی این نوارها را پیدا کردم. خانه را زیر و رو می‌کنم. نمی‌دانم آه بکشم یا نکشم؟ اگر بخشی از نمایشی باشد، تراژیک است یا بخشی از یک کمدی موقعیت تلخ است؟ نمی‌دانم. زل زده‌ام به کیف خاک‌گرفته‌ی نوارهای کاست. همه‌ی این گذشته پیش رویم است اما هیچ دستگاه پخش نوار کاستی در خانه نیست. 

این یادداشت - (مسلما) با تغییراتی - در مجله‌ی چلچراغ منتشر شده است.





عکس از اینجا

یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۰

آسانسورچی و خوانندگان چلچراغ






در این شماره‌ی مجله‌ی چلچراغ نتایج نظرسنجی خوانندگان اعلام شده و من از شما خوانندگان چلچراغ ممنونم که به روح اعتقاد دارید، "آسانسورچی" را دوست دارید و به او رای دادید.
آسانسورچی خوشحال است که باز هم بگوید «من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم.» 
امیدوارم در طبقه‌ی جی اف! و طبقه ششم! گیر نکنید و بالا و بالاتر بروید.

دوستار شما
پوریا عالمی / آسانسورچی

سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۰

پنجره زودتر می‌میرد نامزد جایزه‌ی گلشیری

 




در میان این همه خبر بد چرا خبر خوب را به زبان نیاورم که از انتخاب کتابم، "پنجره زودتر می‌میرد"، در میان کتاب‌های منتشرشده در سال 89، به عنوان نامزد یازدهمین دوره‌ی "جایزه‌ی هوشنگ گلشیری" در بخش رُمان اول، خوشحال شده‌ام؟ و خوشحال‌تر می‌شوم که این خوشحالی را با خوانندگان این کتاب و خوانندگان قدیمی این صفحه تقسیم کنم.



دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۰

شاملو + آیدا مساوی نیست با فروغ + شاپور

شاملو + آیدا مساوی نیست با فروغ + شاپور
نمی‌دانم برای ما ایرانی‌ها این‌قدر جالب است یا در تمام دنیا این مرض فراگیر است. و اگر یک مرض بین‌المللی محسوب می‌شود می‌خواهم بدانم آیا در بلاد و کشورهای کره‌ی خاکی آدمی در هر سن و سالی می‌تواند آن را بگیرد یا فقط در ایران است که از بچگی، دقیقا از بچگی، یعنی از آن موقع که آدم فرق مرغ و خروس را نمی‌داند و فکر می‌کند جوجه هم از نوع خاصی از تخم مرغ شانسی به دست می‌آید دغدغه‌ی ذهن می‌شود این بیماری. کدام بیماری؟ همین مرض لاعلاج ازدواج را عرض می‌کنم. کمی برگردیم عقب. حتما شما هم دخترخاله یا پسرخاله‌ای داشته‌اید که گفته باشند عقد این دوتا را در آسمان‌ها خوانده‌اند و شما هم همیشه به آن بنده خدا به شکل زن یا شوهر آینده‌تان نگاه کرده‌اید. طوری که منتظرید دیپلم بگیرید و بتوانید از این جایزه‌تان استفاده کنید. قبل‌تر از آن هم همین است. مثلا آدم ده ساله است. هر کسی می‌بیند به مادر آدم می‌گوید: «ملیح جون این بچه‌ی خوشگلت باید بشه عروس / داماد من.» حالا طرف چهل ساله است. فکر می‌کنید به همین‌جا ختم می‌شود؟ خیر. شما حتا وقتی به دنیا می‌آید و هنوز بند ناف‌تان نیفتاده هر کسی می‌آید به زائو و در آن حال نزار می‌گوید: «ووووی. ملیح جون، ببین چی زاییدی. این باید عروس / داماد بچه‌ی ما شه. به کسی قولش رو ندی‌ ها.» وای از این فرهنگ و وای بر لایه‌های زیرین این فرهنگ که ذهن آدم را از بچگی تبدیل به ویرانه‌ای می‌کند که آبادی‌اش این است که هنوز پشت لبش سبز نشده یا پهنای باند ابرویش کم نشده دنبال نیمه‌ی گمشده‌اش بگردد جای این‌که نیمه‌ی خودش را ترمیم کند.
فرمول‌های زیادی در ذهن ما برای تشکیل زندگی موفق وجود دارد. فرمول‌هایی که به نظر معجزه‌آسا و کیمیاگرانه می‌آیند و نتیجه‌ی موفقیت‌شان حتمی است. مثلا:

زن / مرد هنرمند + زن / مرد بی‌هنر =
زن / مرد پولدار + زن / مرد بی‌پول =
زن / مرد روشنفکر + زن / مرد بی‌فکر =
زن / مرد اسم‌ورسم‌دار + زن / مرد بی‌مسما =
زن / مرد خاص + زن / مرد بی‌خاصیت =
زن / مرد عشقی + زن / مرد بی‌عشق =
زن / مرد روبه‌راه + زن / مرد بی‌راه =
زن / مرد هیکلی + زن / مرد بی‌هیکل =
زن / مرد مورددار + زن / مرد بی‌مورد =

هنوز و بعد از این همه سال که بشر به امید تشکیل کانون گرم خانواده نیمه‌ی گمشده‌اش را پیدا کرد و دستش را گرفت و با هم رفتند زیر یک سقف و زندگی مشترک خود را آغازیدند و از فردا نه پس‌فردای آن جنگ و جدل و تنش‌های زناشویی‌شان شروع شد و به چه کنم؟ چه کنم؟ افتادند، کیمیاگران موفق نشده‌اند معجون و محلولی بیابند که مس ازدواج را زر کند. البته فرمول‌های زیادی هست که طلای ازدواج را تبدیل به مس و حلبی زندگی کوفتی کند که حتما خودتان آن فرمول‌ها را بلد هستید یا اگر از پدر و مادرتان بپرسید برای‌تان توضیح می‌دهند. اگر هم روی‌تان نشد از آن‌ها بپرسید کافی‌ست در حال و احوال نود و نه درصد زن و شوهرهایی که می‌شناسید دقت کنید.
حالا چند استثنا داریم در زندگی واقعی. مثل موهبت آیدا در زندگی احمد شاملو، یا مصیبت پرویز شاپور در زندگی فروغ فرخ‌زاد. می‌بینید؟ هیچ فرمولی جواب ثابت ندارد. ما این موضوع را با فرمول‌های زیر ثابت می‌کنیم. جواب معادله‌های زیر را با هم مقایسه کنید و در نتیاج آن تعمق کنید.

شاملو + آیدا = آیدا در آینه1
شاملو + همسران سابقش = فاجعه‌ی زندگی زناشویی 2
فروغ + شاپور = دیوار3 ، اسیر 4
فروغ + گلستان = تولدی دیگر5 ، ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد 6


........................................................................................
توضیحات:
1: عنوان کتابی از احمد شاملو
2: تعبیر شاملو از تجربه‌ی زندگی مشترک پیش از آیدا
3 و 4: نام نخستین کتاب‌های فروغ فرخ‌زاد 
5 و 6: نام آخرین کتاب‌های فروغ فرخ‌زاد 
 

 منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، شماره‌ی 452.

شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۰

عجایب زندگی ما فارسی‌زبانان - 1

و از عجایب زندگی ما فارسی‌زبانان یکی این‌که سایت لغتنامه‌ی دهخدا در سرزمین‌مان ایران فیلتر است.
(خنده‌ی حضار)

جمعه، آذر ۲۵، ۱۳۹۰

عصرهای جمعه -2

کمربندهای ایمنی خود را ببندید. تا دقایقی دیگر به عصر جمعه می‌رسیم.‏


با تشکر.
پوریا عالمی. مسوول برقراری امنیت عصرهای جمعه.


روی این دیوار یادگاری بنویسید - دیوار پسر پرفسور حسابی



دیوار علیرضا افتخاری
دیوار شیث رضایی
دیوار کاپیتان هوشنگ شهبازی



(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)
منتشرشده درستون "'گم کردن حلقه‌ی پیداشده..." هفته‌نامه‌ی طنز و کارتون "جدید"، شماره‌ی 26، آذر 1390

شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۰

به من بگو چرا پیچ؟

به من نگو چرا

من تنها کسی هستم که به شما نمی‌گویم چرا، چون واقعا در اصل قضیه فرقی نمی‌کند چی چرا.


تاریخ پیچ
کسی پیچ را نمی‌شناخت و اصولا کسی نمی‌دانست چیزی به اسم پیچ وجود دارد. اولین بار چه کسی با پیچ رو در رو شد و کجا؟ اولین پیچ کجا به دست آمد؟ آیا مردم عصر حجر پیچ داشتند؟ آیا ایرانیان باستان که به خواص همه چیز آگاه بودند به خواص پیچ هم آگاه بودند؟ آیا ایرانیان معاصر به تبع نیاکان خود پیچ دارند؟ آیا هر ایرانی پیچ می‌خورد؟ آیا اولین پیچ در کنار مشنور کوروش پیدا شد؟ آیا منشور کوروش پیچ شده بود؟ آیا این پیچ هم‌اینک در موزه‌ی لوور نگهداری می‌شود؟ آیا همین پیچ بود که وقتی از ایران بیرون برده شد سر سرباز هخامنشی افتاد؟ مامور معذور جلوی مرز گفت: «مستر! شما یه پیچ قابل شما رو نداره. ولی اگه این پیچ رو ببری سر سرباز هخامنشی می‌افته پایین.» مستر گفت: «حالا چی کار کنیم؟» مامور معذور جلوی مرز گفت: «قربون دستت، یه پیچ که قابل شما رو نداره. برگرد پیچ رو بذار سر جاش. بعد با جاش ببر.» و درست برای این‌که سر سرباز هخامنشی نیفتد وسرافکنده نشویم پیچ را با سرش بردند. خلاصه پیچ هر چه بود و هر کجا بود الان هست دیگه. حالا چه زوریه ببینیم اولین پیچ کی بود؟ کجا بود؟ ما الان پاسخ را پیچانیدیم.
پیچ اول
این‌که اولین پیچ کجا بود را نمی‌دانیم. نه ما، نه دانشمندان جوان ما، نه دانشمندان بی‌سواد خارج. اما این‌که پیچ اول کجاست قضیه‌ی پنهانی نیست و همه سرش توافق دارند. پیچ اول درست وقتی اتفاق می‌افتد که بچه زبان باز کرده، فرق بابا و مامان را می‌داند و ازش سوال می‌کنند: «بابا رو بیشتر دوست داری یا مامان رو؟» بچه که از این‌طرف هنوز به شیر، بغل مادر، مراقب مادر و باقی چیزهای مادر نیاز دارد و از آن‌طرف به اسباب‌بازی پدر، جیب پدر، هدیه‌های پدر، شهر بازی بردن پدر، حساب بانکی پدر و باقی چیزهای پدر نیاز دارد، با پیچ اول آشنا می‌شود. او ته قلبش مادرش را دوست دارد اما می‌داند که اگر بگوید: «مامان رو.» از مزایای پدر محروم می‌شود. برای همین پیچ اول یعنی: «مامان رو بیشتر دوست داری یا بابا رو؟»
پاسخ: «جفت‌تون رو.»
پیچ دوم
این از پیچ اول. که هر ایرانی فداکاری با آن مواجه می‌شود. اما پیچ دوم کجاست؟ پیچ دوم انتهای همین خیابان، بعد از بن‌بست قندلی است. آن‌جا که بپیچی می‌رسی به خیابان جوانمرد قصاب. از جوانمرد قصاب می‌آیی سمت غرب. همین‌طوری می‌آیی تا میدان انقلاب. از انقلاب می‌اندازی می‌آیی میدان هروی. از آن‌جا می‌روی سمت نظام آباد. همین‌طوری می‌آیی بالا بعد می‌روی پایین، نرسیده به سهرودی، کوچه‌ی سوم، پلاک 16. خانه‌ی ماست. منتظریم. تشریف بیاورید.
- «داری می‌پیچونی که نیایم خونه‌تون؟»
: «این‌قدر تابلو بود؟»
پیچ از لحاظ علوم مختلف
فیزیک: از لحاظ علم فیزیک هر چیزی که دور خودش یا دور چیز دیگر بچرخد پیچ است. یعنی یا خودش پیچ است یا فعل پیچیدن صورت گرفته است. پیچ خوردن یک پیچ بستگی به شیارهای روی پیچ دارد. شیارهای پیچ و داخل سوراخ باید هم را پر کنند تا یک پیچ درست بپیچد. اگر شیارهای این و اون با هم یکی نشوند می‌گوییم: «پیچش بزرگه.» اگر پیچ در سوراخ لق بخورد از لحاط علمی می‌گوییم: «پیچش کوچیکه. یه بزرگترش رو بده.»
ریاضی: در علم ریاضی فرمول‌های زیادی برای پیچ وجود دارد.
هر پیچ = طول پیچ (Tol) ضربدر تعداد شیار (She) تقسیم بر عمق سوراخ (Sor) به توان رول پلاک (Rol) 
شیمی: ‌در علم شیمی پیچ نداریم. یا اسید داریم یا باز. که چه اسید بخوری چه بازی دل و روده‌ات می‌پیچد به هم.
پیچ از لحاظ هنرهای مختلف
حرکات موزون: در حرکات موزون پیچ نقش حیاتی دارد. حرکات موزون‌کننده باید بر پیچ خود تسلط داشته باشد و پیچ الکی نخورد. در حرکات موزون پیچ‌های مختلفی داریم؛
پیچ بندری.
پیچ عربی.
پیچ هلکوپتری.
پیچ حجتی.
پیچ خردادیان.
پیچ محلی.
بافندگی (کاموا): در هنر مفهومی کاموابافی بافنده ممکن است کاموایش پیچ بخورد و اعصابش خرد شد. این پیچ منحصر به همین هنر است و در باقی هنرها دیده نشده است.
عکاسی: در هنر عکاسی عکاس انگشت مبارک را روی دکمه‌ی شاتر نگه داشته یک پیچ طولی به خودش می‌دهد. عکس به دست آمده هنری محسوب می‌شود.
نقاشی: در هنر نقاشی نقاش یک سطل رنگ برداشته یک پیچ به کمر مبارک داده و در حین پیچ دادن رنگ را روی بوم می‌ریزاند (با می‌پاشد فرق دارد.) نقاشی به دست آمده آبستره محسوب می‌شود.
فیلم: در هنر فیلمسازی کارگردان یک پیچ به خودش داده و کش و قوس می‌آید. در این وضعیت فیلم معناگرا خلق کرده تقدیر می‌شود.
پیچ از لحاظ فلسفی
در فلسفه یا پیچ هست یا نیست. اگر نیست که نیست و به کسی مربوط نمی‌شود. اما اگر هست هست و هست پیچ بر نیست پیچ محاط نیست اما مقارن بر ممارست است که پیچ از معنا بر محتوا در غلتیده از صورت به جماد جمود کرده چیستی هست‌انگارانه‌ی نیست‌گرای پیچ‌ناک پیچ‌گر خود را می‌پیچیانید پیچ‌طور. در فلسفه کسی که پیچ است آدم نامردی محسوب می‌شود و نباید باهاش قرار گذاشت.
پیچ از لحاظ نجاری، مکانیکی و علوم تزیینی دیگر
از لحاظ هنرمندان فنی پیچ دو نوع است. 1- دو سو. 2- چهارسو.
پیچ دو سو
پیچ دو سو از این سو و آن سو راه دارد. پیچ دو سو پیچ‌گوشتی خودش را دارد و چهارسو توش نمی‌رود. پیچ دو سو خیلی هم گیر نیست و با آدم کنار می‌آید. یعنی شما اگر پیچ‌گوشتی همراهت نبود با انگشت، (از نظر فنی بخواهیم بگوییم: ناخن انگشت اشاره)، می‌توانی آن را شل کنی یا سفت کنی.
پیچ چهارسو
پیچ چهارسو پیچ گیری است و مثل دوسو نیست که با انگشت اشاره بشود باز و بسته یا شل و سفتش کرد. پیچ چهارسو پیچ‌گوشتی چهارسو می‌خواهد. از قدیم گفته‌اند: «اگر نداری زور بی‌خود نزن.» و مشخص است که این را برای سفت کردن پیچ چهارسو گفته‌اند.
پیچ‌گوشتی
1- پیچ گوشتی گوشتی است که در حالت نیشگون مانده باشد و پیچ‌خورده باشد.
2- از نظر فنی و حماسی پیچ‌گوشتی برای پیچاندن رسمی پیچ‌ها استفاده می‌شود.
3- وقتی میخچه آدم در می‌آورد چرا پیچ‌گوشتی در نمی‌آورد؟ واقعا چرا؟
پیچ زنانه – مردانه
دیده شده است که پیچی بین مردم وجود دارد. مردانه‌اش این‌طوری است که اگر خانم بخواهد ازدواج کند آقا می‌پیچاند و غیب می‌شود. زنانه‌اش این‌طوری است که اگر آقا عاشق و دل‌باخته شود (یا کار مناسبی پیدا نکند) خانم می‌پیچاند و تلفن جواب نمی‌دهد.
کلمات و افعال پیچی 
 پیچ: الف) کسی که می‌پیچاند.
ب) چیز سفتی که باهاش چیزهای دیگر را پیچ می‌کنند.
پیچاندن (پیچوندن): الف) سر کار گذاشتن.
ب) ببو باقالی گیر آوردن دیگری.
پ) طرف را دور زدن طوری که متوجه نشود از کجا خورد.
ت) ایستگاه کردن دیگری طوری که طرف ایستگاه متروکه شود و تو خودت با تاکسی بروی دنبال کارت.
پیچ و تاب: کسی که شما را می‌پیچاند اما شما فکر می‌کنید دارید تاب می‌خورید.
پیچ و تاب دادن: وقتی شما دارید پیچ می‌خورید اما خیال می‌کنید دارید تاب می‌دهید.
پیچ اول: قبل از پیچ دوم است.
پیچ آخر: آخرین پیچ.
پیچ‌واپیچ: پیچ در پیچ. پیچ‌های قاتی پاتی. چیزی شبیه زندگی نسل سومی.
پیچم داد: یعنی سر کارم گذاشت.
پیچوندمش: یعنی از سرم بازش کردم.
به هم پیچیدن: زندگی زناشویی.
به هم پیچیدن و گیر دادن: دعوای خانوادگی. (فرقی نمی‌کند با پدر و مادر باشد یا پدر و مادر همسر)
بپیچ: در رانندگی یعنی بپیچ، دور بزن. با دوستان خلاف یعنی بار بزن. با دوستان غیرخلاف یعنی بپیچ، دور بزن.
سیگارپیچ: سیگاری که پیچ دارد و برای ترک سیگار استفاده می‌شود. شما اول باید پیچ سیگار را (که نوک فیلترش کار گذاشته‌اند) با دندان باز کنی. چون باز نمی‌شود یا دندانت می‌شکند از خیر سیگار کشیدن می‌گذری و در نتیجه سیگار را ترک می‌کنی. آفرین.
دست‌پیچ: دستی که پیچ دارد اما هنوز کج نشده. دست‌پیچ قبل از دست کج است. کسی که دستش پیچ دارد بعید نیست به زودی دستش کج شود.
پیچ پیچی: کسی مرض دارد و هی می‌پیچاند.
پیچ پیچ کنان: تلو تلو خوران.
پیچ خوردن: پیچ خوردن نوعی رژیم غذایی است. گیاهخواران، گوشتخواران و پیچ‌خواران سه گروه اصلی خورندگان هستند.
پیچ دادن: وقتی در حالت پیچی کاری کنید می‌گویند پیچ داد. یعنی دارید پیچ می‌خورید اما کارتان را هم می‌کنید. آفرین.
پیچ کِش: همان میخ‌کش است. ته چکش را می‌گویند.
مچ‌پیچ: چیزی که به مچ می‌بندند تا مچ پیچ نخورد. عجیب نیست که چیزی به مچ می‌پیچند تا مچ پیچ نخورد؟ کار عبثی است.
گ.ازپیچ شدن!: وقتی خودتان در زندگی گازپیچ! شدید متوجه می‌شوید یعنی چی. 
پیچ و خم: مسیر خواستگاری. مسیر پیدا کردن کار. مسیر معافیت. مسیر اپلای کردن. کلا به ماندن در مسیرهای سخت گفته می‌شود.
پیچ و مهره کردن: به پیچاندن و قلاب سنگ کردن یک بدبخت گفته می‌شود. خدا سرتان نیاورد.
پیچ‌خوردگی: به حالت پیش از افسردگی گفته می‌شود.
آرزوی پیچی
امیدوارم هیچ‌وقت پیچ نخورید و نپیچانید و به هم نپیچید و پیچ‌ها را باز کنید.
در پایان به من بگو چرا پیچ؟
من به شما نمی‌گویم چرا پیچ را توضیح دادیم. همان اول که گفتم که نمی‌گویم چرا.
 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)
 
 منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، صفحه‌ی "به من نگو چرا"، شماره‌ی 451.

پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۰

کالبدشکافی وضعیت گل و بلبل!






در میزگردی آسیب‌شناسانه با حضور اساتید زنده و کارشناسان ارشد، پوریا عالمی و نیما دهقانی بررسی شد؛

رسیدن به وضعیت گل و بلبلی
رسیدن به وضعیت وسط 
 
مدتی است وضعیت خیلی چیزها به شکل تابلویی به وضعیت گل و بلبل نزدیک شده است. به همین مناسبت و برای شفاف‌سازی ذهن خوانندگان و باقی مصرف‌کنندگان میزگردی تشکیل دادیم تا وضعیت گل و وضعیت بلبل را در اقصا نقاط جهان، جامعه و بلکه چلچراغ بررسی کنیم.
بنده، خودم چون متخصص و کارشناس مسائل گلی هستم، به عنوان کارشناس ارشد مسائل گلی در بحث حاضر شدم. از سوی دیگر استاد استادان، او که زلف بر باد داد و ما را بر باد داد و موهایش را چندی پیش کوتاه کرد و خاطر جمعی را آزرد، کارشناس ارشد دکتر نیما دهقانی، قبول زحمت کرده قدم رنجه نموده به عنوان کارشناس مسائل بلبلی در این بحث حاضر شدند. مجری این مناظره (که به صورت زنده زنده در مجله‌ی چلچراغ چاپ می‌شود) کسی نیست جز پرفسور بزرگمهر حسین‌پور که به صورت نمادین مجری شدند و در بحث ما دخالت نکردند. در پایان از آقای فریدون عموزاده خلیلی، مدیریت محترم سازمان چلچراغ، که از همین الان روان‌نویس سبزشان را برداشته‌اند تا به جان مطلب بیفتند که نصف این مناظره را حذف کنند و به ما کارشناسان محترم اجازه رفتن روی آنتن را ندهند، کمال تشکر را داریم.
پوریا عالمی
مشخصات کارشناسان
نیما دهقانی                                      پوریا عالمی
تحصیلات: خوب                                 تحصیلات: بد
تیپ: اووووف. خوش‌تیپ           تیپ: اووووف. خوش‌تیپ
قد: بلند                                                   قد: بلند
شغل: استاد!                                        شغل: استاد!
تخصص: بلبل                                     تخصص: گل
(همان‌طور که ملاحظه کردید این دو کارشناس سعی شده
    همه چیزشان شبیه هم باشد جز تخصص‌شان.)





مجری: اهمیت مسائل گل و بلبلی در چیست؟ و شماها از کجا شروع کردید؟
استاد نیما دهقانی: شما می‌فرمایید استاد عالمی؟
استاد پوریا عالمی: شما بلبل‌زبانی. اول شما بفرما. 
استاد نیما دهقانی: فکر بلبل همه آن بود که گل شد یارش. اهمیت گل بودن فی الواقع از همین‌جا شروع می‌شود. تا آنجا که بلبل تمام فکرش فقط این است است که گل یارش شده است. بنابراین اهمیت بلبل و گل را باید در اهمیت گل جست. چرا که در مقام یاری گل در مقام مراد حلول کرده و بلبل فنای فی طریق محبوب خود را اعلام می‌کند. پس آنچه اهمیت دارد شناخت گل است و ویژگی‌های آن که گمان می‌کنم استاد عالمی بر آن مسلط ترند.
استاد پوریا عالمی: بنده با سلام و تحیت خدمت برادر و استاد خودم آقای دکتر نیما دهقانی باید عرض کنم که ایشان هر چند انسان اندیشمندی است و از کارشناسان و سرمایه‌های ما محسوب می‌شود اما سخنی بس سخیف و سست و چیپ و مسخره به زبان آورد. بنده بر خلاف این نظر متجددانه‌ی ایشان از اساس قائل به نظریه‌ی تفکیک هستم. پس اساسا بحث گل از بحث بلبل سوا است. یعنی گل این‌ور، بلبل آن‌ور. که خیال همه راحت باشد.
استاد نیما دهقانی: خب، بحث جدایی گل از بلبل سال‌هاست که در شکست سکولاریسم سرنگونی خود را به چشم دیده است. بنابراین ما به اتحاد معتقدیم. پیش‌تر هم در مسئله شمع و پروانه مواضع خود را ذکر کردیم. گرچه یک سوزش جزئی هم اتفاق افتاد، اما از همین تریبون استفاده می‌کنم و تاکید می‌کنم نظر ما بر اتحاد است و آینده را بر نزدیکی و حشر گل و بلبل در کنار هم می‌بینیم.
استاد پوریا عالمی: عرض کنم که نظریه‌ی شمع و پروانه، نظریه‌ی مضمحل و منحطی است و خنده‌داره اصلا. برای اینکه دانشمندان جوان ما سال‌هاست خودشان و بدون کمک ادیسون بدبخت، برق را اختراع کرده‌اند و دیگر هیچ پروانه‌ی خودفروخته‌ای هم سراغ شمع نمی‌رود. (خود استاد دهقانی اشاره فرموند به این شکست و سوزش) اما در پاسخ باید بگویم که همین اول خود شما نگفتی فکر بلبل همه این است که گل شد یارش؟ گفتی یا نه؟ وجدانی گفتی یا نه! 
استاد نیما دهقانی: خب؟ منظور؟
استاد پوریا عالمی: ضایع نیست به نظر شما؟ جان عزیزت راستش را بگو.
استاد نیما دهقانی: خیر، من حقیقت رو عرض کردم. ما مرام و رویه مان بر دوستی است. از ابتدا هم گفتیم، دستمان رو به همه ملت‌ها دراز است. اگر دادید دست، می‌دهیم دست. اگر ندادید دست‌تان می‌سوزد، مثالش هم آن پروانه‌ی معلوم‌الحالی است که متاسفانه در آن حادثه ای که در جریانید در اثر آن شمع مذکور سوخت.
استاد پوریا عالمی: یعنی شما می‌گویی مشکل بلبل‌های ما این است که گل بشود یارشان یا نه؟ واقعا مشکل بلبل‌های ما این است؟ اصلا به من و شما چه که بلبل‌های ما توی چه فکری هستند؟ من و شما باید برویم به مشکلات اساسی برسیم. (ها ها. کم آوردی استاد دهقانی! و به دوربین لبخند می‌زند.) 
استاد نیما دهقانی: هاهاها (خنده‌ی مصنوعی. رو به دوربین.)... گویا شما اصلا در جریان تحولات اخیر نیستید آريالای عالمی عزیز... من عرض کردم فکر بلبل همه این است که گل شد یارش... شد تمام شد رفت. شما کجای کارید آقا؟ الان اصلاً مشکلی نیست... در ضمن من متوجه نیستم آقای مجری، چقدر ایشان و همفکرهاشان اصرار دارند که ما و بلبل‌های ما مشکل دارند؟ گویا عده‌ای خوش ندارند ما در یک فضای آرام و خوشایند و بی‌دغدغه زندگی کنیم.
استاد پوریا عالمی: بنده باید رسما شفاف‌سازی کنم که بزرگترین افتخار صنعت بلبلی ما، تولید لوبیای چشم بلبلی است. که آن هم شنیدم وارداتی شده است و از چین وارد می‌کنند. من از استاد دهقانی، کارشناس مسائل بلبلی، تقاضا می‌کنم موفقیت‌هاشون رو در صنعت بلبل کشور اعلام کنند. (رو به دوربین: که مردم هم یک کمی بخندد!) بفرمایید استاد بلبلی.
استاد نیما دهقانی: لطفا اضافه کنید بر این‌ها خودکفایی ملی در صنعت بلبرینگ رو.
استاد پوریا عالمی: همین؟ یک لوبیای چشم بلبلی، یک بلبرینگ؟
استاد نیما دهقانی: خیر... اجازه بدهید...
مجری: بفرماید. وقت برنامه را نگیرید.
استاد نیما دهقانی: آقا چیزی ندارم بگویم!
استاد پوریا عالمی: خب حالا که شما سرافکنده شدید و به شکست خود اعتراف کردید اجازه بدهید من هم یک اعترافی بکنم.
استاد نیما دهقانی: اعتراف بکنید.
استاد پوریا عالمی: ما در زمینه‌ی گل همیشه مثل گل شکوفا بودیم. اما در سال‌های اخیر در بخش‌هایی از این صنعت نیز مشکلاتی پیش آمده. مثلا ما قبلا خودمان دسته گل را تولید می‌کردیم. الان مشکلاتی پیش آمده نمی‌توانیم دسته گل را - که در خیلی از مراسم ملی کاربرد دارد- تهیه کنیم. الان طوری شده که گلش را خودمان تولید می‌کنیم دسته‌اش را روسیه (و بعضی مواقع چین) وارد ایران می‌کند.
گفتن ندارد که حتا دیده شده دسته گل پلاستیکی چین تولید کرده و ‫می‌فرستد به ما. آدم این درد را کجا فریاد کند؟ دسته گل چینی... که بعد هموطنان ما از همه‌جا بی‌خبر، آن را ‫هم سر عزا می‌برند هم سر عروسی. شورش را در آوردند به جان شما. آدم این درد را به که بگوید؟
استاد نیما دهقانی: به هر حال از ماست که بر ماست، ما پیش از این هم تذکر داده بودیم که: گل همین پنج روز و شش باشد باز دوستان متوجه نشدند.
استاد پوریا عالمی: حالا از این بحث بگذریم. شما می‌گویید توی بلبل به خودکفایی رسیده‌ایم. ولی من می‌گویم نه‌خیر. ما توی بلبل‌زبانی به خودکفایی رسیدیم و گوش فلک را کر کردیم. بفرمایید. این عکس بلبل را نگاه کنید که وسط شیرها و کرکس‌ها دارد چهچه می‌زند. (عکس را به سمت دوربین می‌گیرد) بله. در این باره چه حرفی دارید بزنید؟ آیا الان بگیرند این بلبل را که بلبل‌زبانی می‌کند یک لقمه‌ی چپش کنند خوب است؟ چه پاسخی دارید؟ واقعا ها.
استاد نیما دهقانی: اول باید بگویم ادب گل به غنچه ی اوست... شما عکس یک بلبل رو در مقابل میلیون‌ها بیننده می‌گیرید بالا که چی رو ثابت کنید؟ که ما امنیت نداریم؟ که خودکفا نیتسیم؟ خیر آقا! همین که یک بلیل به این ظریفی، به تنهایی توانسته در بین این همه گرگ دووم بیاره، نشون از امنیت و خودکفایی ما در تامین آرامش بلبل‌ها و چه بسا گل‌ها داره. حالا این که این بلبل خاص این‌طوری بین مردم گل کرده، کجای شمارو سوزونده؟
استاد پوریا عالمی: همین. همین. همین که گفتید. ای وای من. شما دم از اخلاق می‌زنید ولی وقتی یک بلبل بین مردم گل می‌کند خوشحالی می‌کنید. واقعا که. چرا باید از شهرت پیدا کردن و گل کردن یک بلبل بین مردم خوشحال شد؟ آیا ما می‌خواستیم به اینجا برسیم؟ که گل کنیم؟ در حالی که گل نه همین پنج و شش باشد. یادم نیست شاعر چی می‌گوید بعدش. واقعا قرار بود ما در دنیا گل کنیم یا فقط در محله خودمان افتخارآفرین باشیم؟ آیا وقتی یکی از ما در جهان گل می‌کند نباید شرمسار شویم؟ ولی شما می‌آوریدش توی تلویزیون و ازش تقدیر می‌کنید. ادب را خوردید، شرم را هم لابد خوردید، حیا را قی کردید. بی‌ادب‌ها.
استاد نیما دهقانی: جواب شما را با یک بیت شعر می دهم:
صبحدم مرغ سحر با گل نوخاسته گفت: ناز کم کن که بسی چون تو در این باغ شکفت!
از آنجا که می‌دانم از ادب و ادبیات بویی نبرده‌اید تذکر می‌دهم مراد از مرغ سحر همان بلبل است..
استاد پوریا عالمی: اگر ادب و ادبیات شما چیزی است که بو می‌دهد من با افتخار اعلام می‌کنم این بو نه تنها به مشام ما نرسیده که ما سال‌هاست از بوگیر استفاده می‌کنیم.
استاد نیما دهقانی: ... فلذا همچین گمان نکنید گل کردن همچین افتخاری هم هست برای ما که در بوئق و کرنا کنیم... بعد عرض کنم فعلا که با همین بو دم به دقیقه گل از گل شما می‌شکفد و ما مبهوتیم.
استاد پوریا عالمی: استاد گل بدهم خدمت‌تان بزنید روی سینه‌تان؟ عرض کنم که گل سینه از وسائل زینتی سنتی ماست که روی لباس نصب می‌کردند. شما هم این گل من را بگذارید روی سینه‌تان که قشنگ شوید. به به! چقدر هم به شما می‌آید.
استاد نیما دهقانی: شما در این سال‌ها چه گلی به سر خودتان زدید که حالا دارید گل به سینه ما می زنید؟
استاد پوریا عالمی: اتفاقا از سفر گل سر هم آورده‌ام که زنانه است. اما قابل شما را ندارد. بدهم بزنید به سرتان؟
مجری: ‫من خواهش می‌کنم از بحث خارج نشوید... ‫(به اساتید چشم غره می‌رود) بهتر است به آسیب‌شناسی گل و بلبل بپردازید. بفرمایید!
استاد نیما دهقانی: ببینید، من آسیبی نمی‌بینیم. ما آزادی‌هایی داریم، و روابط آزادانه گل و بلبل را در جامعه شاهد هستیم. اما همان‌هایی که روزگاری دم از وجود محدودیت‌ها می‌زدند حالا گله‌مندند از شیوه‌ی تعامل امروزی گل و بلبل. تعاملی که بستری‌سازی آن از سال‌ها قبل پی‌ریزی شد و به لطف تلاش مسئولین و پیگیری‌های خادمین ملت در دوره اخیر به گل نشست. به ضم گاف.
استاد پوریا عالمی: ایشان قرار شد وضعیت بلبل را آسیب‌شناسی کند، آتش به دامن گل زد و آن را بالا زد و به خیال خودشان افشاگری کرد با این کار... اما بنده باید عرض کنم که بلبل‌جماعت بلندگوی بیگانه است و برای پر کردن گوش مردم و گیج و ویج کردن مردم است صوت مشکوکش. عجیب هم هست پارزیت روش نمی‌افتد... بله. اما گل‌های ما چی؟ این گل‌های جوان که دسته دسته پژمرده یا پر پر می‌شوند. آدم دلش می‌سوزد. گل ایرانی یک وقتی بوش تا هفت تا کوچه آن ورتر می‌رفت. الان چه؟ بلبل‌های ما باید پاسخگو باشند که چرا بو از گل‌ها رفته. چرا گذاشتند بوی گل‌های ما را ببرند. چرا؟ واقعا چرا؟
استاد نیما دهقانی: من فکر می‌کنم شما به عنوان کارشناس گل‌شناس باید پاسخگوی این معضل گل‌ها باشید اتفاقا. ما به عنوان بلبل‌شناس تمام تلاش‌مان را کردیم که بلبل‌هایمان سراغ گل‌های هلندی و بعضا گل‌هایی که از دبی وارد می‌شوند و حتی همین گل‌های تایلندی نروند. حالا شما می گویید چرا بوی گل های ما رفته؟ همین که ما بلبل‌ها را نگه داشته‌ایم خدا را شکر کنید، شما باید به میلیون‌ها بلبل پاسخگو باشید که برای بوی گل‌هایتان چه کرده‌اید؟
استاد پوریا عالمی: من نمی‌خواستم این موضوع را اینجا مطرح کنم. ولی مجبورم. مجبورم. می‌فهمی؟ وقتی شما کارخانه می‌زنید، رسما، گل بیچاره را می‌برید گلابگیری و پر پر می‌کنید و اشکش را در می‌آورید و بعد آبش را می‌گیرید و می‌کنید توی شیشه (خوشبختانه گل خون ندارد که توی شیشه کنید) بعد شیشه‌ها را صادر می‌کنید فرنگ... و می‌گویید در صنعت گلاب خوکفا شدید، در حالی که این گل پر پر که می‌بینید ... ... آن وقت چه دارید بگویید؟ واقعا آیا شما باعث و بانی فرار گل‌ها نیستید؟ آیا این افتخار است که در گلاب‌گیری خودکفا بشویم؟ گلاب به روتون من گل زدم به این خودکفایی.
استاد نیما دهقانی: من هر چی می‌گویم شما بحث خودتون رو می‌کنید، من گفتم ما در صنعت بلبرینگ‌سازی خودکفا شدیم، اسنادش هم موجوده. بحث گلاب رو بروید از جریانات انحرافی خودتون پیگیر بشوید؛ از انواع گل‌آرایی و سازنده گل مصنوعی‌ها که به اغفال بازار و مردم روی آوردند. از آن‌ها تا گل چینی‌ها. 
استاد پوریا عالمی: بلبل‌ها باز کم آوردند گل چینی وسط آوردند. طفلکی ها. (خنده رو به دوربین.)
استاد نیما دهقانی: من این بحث سراسر توهین رو ترک می‌کنم. آقای مجری...
مجری: باختی یعنی شما؟ تابلوئه که کم آوردید استاد دهقانی. این طوری میز را ترک می‌کنید؟ بازنده محسوب می‌شوید ها.
استاد نیما دهقانی: ما قصدمان صلح بود و عدالت (لطفا با فتح عین بخوانید) و شعارمان گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت بود. اما گویا دوستان وازه گفتمان برایشان جا نیفتاده است. (رو به دوربین دست تکان می‌دهد.)
استاد پوریا عالمی: استاد راضی به ترک شما نیستیم. ولی باید یادآوری کنم گل سینه‌تون افتاد. جا نمونه یه وقت. (خنده رو به دوربین.)
مجری: خب. گویا باید بحث، میز گرد و مناظره را تمام کنیم. در پایان از مهمانان عزیز خواهش می‌کنم بحث جمع‌بندی کنند.
استاد نیما دهقانی: من خسته نباشید می‌گویم و فقط یادآوری می کنم ما برای وصل کردن آمدیم. امیدوواریم مردم، ما را یاری بدهند تا تمام گل‌ها به بلبل‌ها برسند و وضعیت ما از گل و بلبل تر برود. شماره تلفن 123456 رو برای این کار اختصاص دادیم تا هر شهروند بلبل خودش باشد! (رو به دوربین با دست ادای تلفن زدن را در می‌آورد.) در ضمن شعار ما هم هست: هر شهروند یک بلبل!
بلبل خوش صدا میان گل‌ها، نغمه دهد سر، الکی، بی‌هوا
خلاصه که چند روزی می‌شه حالا، سگ می‌زنه گربه می‌رقصه اینجا... یک شهر گل و بلبل بسازیم. تمام. (رو به دوربین دوباره دست تکان می‌دهد.)

استاد پوریا عالمی: جمع‌بندی اصولا چیز خوبی است. بنده امیدوارم دیگر بلبل‌ها دسته گل به آب ندهند. و به جای گل زدن و حرکات نمایشی در میدان فوتبال، بروند گل بکارند. سیب زمینی بکارند. که به نفع همه است. به نفع من است، به نفع شما است، به نفع همه است. گل بکارند. گل. فکر نکنید با یک گل بهار نمی‌شود. این حرف‌ها برای قدیم است. یادتان باشد الان با یک گل کلی می‌شود کار کرد. شما یک گل داشته باشید بتوانید زار هم بزنید و حس بگیرید جلوی دوربین می‌شوید گلزار و سلبریتی می‌شوید. فرمولش راحت است: گل + زار = گلزار. بله... هیچ وقت دیر نیست. یادتان باشد. فراموش نکنید که: هر ایرانی یک گل، هر گل یک ایرانی. هموطن گل باشی و عمرت مثل گل نباشد. باشه؟ (رو به دوربین چشمک می‌زند.)
مجری: خب در پایان به صورت سمبلیک و نمادین گل و بلبل هم را روبوسی کنند که همه چیز ختم به خیر شود. به به. بفرمایید.
(صدای ماچ و بوسه‌ی اساتید. در این لحظه دوربین تصویر گل و بلبل نشان می‌دهد.)
مجری: حالا که روبوسی کردید پایان جلسه را اعلام می‌کنیم. بروید پی کارتان. خداحافظ.
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)
 منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، صفحه‌ی "به من نگو چرا"، شماره‌ی 451.

جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۹۰

عصرهای جمعه

هنوز ساعاتی به پایان عصر دلگیر جمعه مانده است. لطفا خونسردی خود را حفظ کرده، نفس عمیق کشیده و در کل تحمل بفرمایید. (خودتان را متقاعد کنید که نباید به هر کسی زنگ بزنید تا از این وضعیت نجات پیدا کنید و عصر جمعه‌تان را پر کنید. به فردا و پشیمانی این تماس فکر کنید.) درود بر شما! نفس عمیق بکشید. یادتان باشد این اولین بار نیست که در عصر جمعه گیر کرده‌اید.

با تشکر.
پوریا عالمی. مسوول برقراری امنیت عصرهای جمعه.

این‌دفعه علی‌اکبر جوانفکر

گم کردن حلقه‌ی پیداشده...


جوانفکر چی بود؟
جوانفکر بیشتر یک فکر بود. یعنی یک ایده بود. یک ایده‌ی خام. بعدها که بزرگ شد و جوان شد صورت ظاهر پیدا کرد و جوانفکر شد. بله. وگرنه گفتم که قبل از آن که "فکر" شود در حد یک طرح یا ایده بود. بعدها که جامه‌ی عمل به تن پوشید جوانفکر شد، اسمش را هم گذاشتند علی‌اکبر. علی‌اکبر جوانفکر.
 
جوانفکر چی شد؟
جوانفکر از بچگی دستش توی کار خیر بود. همه بهش می‌گفتند: «پیر شی جوانفکر. پیر شی.» برای همین یک‌دفعه جوانفکر پیر شد. یعنی از بیست سی سال پیش یک‌دفعه پیر شد. موهاش سفید شد، ریشش سفید شد. موهاش که سفید شد و ریشش که سفید شد فکر کرد دیگه روسپید شده. اما ریش‌سفید شده بود. برای همین ریش‌سفیدبازی درمی‌آورد.
 
وقتی بزرگ شدید می‌خواهید چه کاره شوید؟
یک بار معلم ادبیات جوانفکر به آن‌ها برای موضوع انشا گفت بنویسند که وقتی بزرگ شدند دوست دارند چه کاره شوند؟
جوانفکر این‌طوری انشا نوشت: «با سلام به معلم خوبم که این موضوع انشا را در اختیار من قرار داد. من دوست دارم وقتی بزرگ شدم داداش کایکو شوم و دستمال ببندم. دستمال قدرت. من انیمیشن میتی‌کمان را دوست دارم و فکر می‌کنم اگر داداش کایکو شوم و دستمال قدرت ببندم خیلی بهم می‌آید و می‌توانم پیش‌رفت کنم. پایان.»
 
جوانفکر چی گفت؟
جوانفکر هر چی می‌گفت فکر می‌کرد خبر است و ارزش خبری دارد. چون از بچگی رییس خبر بود. یعنی مسوول خبر بود. یعنی مسوول دفتر خبرگزاری ایرنا بود. او آن قدر در ایرنا ماند تا آخرش رییسش کردند. او قبل از این‌که رییس شود دوست داشت خودش خبر شود. خسته شده بود از بس خبر این و آن را کار کرده بود. برای همین یک روز صبح که از خواب بیدار شد تصمیم خودش را گرفت. موهاش را آب شانه کرد. عینکش را روی چشمم محکم کرد. دکمه‌ی یقه‌اش را بست. کتش را پوشید و گفت: «بسه دیگه.»
 
جوانفکر چی بسه؟
وقتی جوانفکر گفت: «بسه دیگه.» همه سوال کردند: «چی بسه جوانفکر؟» جوانفکر گفت: «دیگه خبر این و اون رو کار کردن بسه. دیگه نوبت خودمه. دیگه خودم باهاس خبر بشم. خبرم باهاس خبر یک باشه. عکسم باهاس عکس یک باشه. موهام رو هم آب و شانه کردم جون می‌ده واسه عکس یک.»
و مصاحبه کرد.
 
جوانفکر مصاحبه می‌کند
جوانفکر خودش روزنامه داشت. نه یکی، شش تا. لب تر می‌کرد شش‌تا خبرنگار با شش‌تا واکمن جلو روش صف می‌ایستادند و حرف‌هاش را توی ضبط صوت و از توی ضبط صوت توی بوق و کرنا می‌کردند. اما هر چی توی بوق می‌کردند به گوش کسی نمی‌رسید که نمی‌رسید.
 می‌گویند جوانفکر سه هزار و سیصد و سه تا مصاحبه کرد و سه هزار و سیصد و سه تا ضبط صوت حرفش را ضبط کردند و سه هزار و سیصد و سه تا بوق و کرنا صداش را پخش کردند، اما آب از آب تکان نخورد که نخورد. آخی. آدم دلش می‌سوزد.
 
جوانفکر بولد می‌شود
یک روز صبح جوانفکر از خواب بیدار شد و گفت «من که تیتر یک نشدم، حالا می‌خواهم بولد شوم.» ازش پرسیدند: «یعنی چی بولد شوی جوانفکر؟» گفت: «یعنی درشت شوم. دیده شوم. به چشم بیایم.» گفتند: «حالا چی کار کنیم؟» گفت: «باهاس کشیک بکشیم اعتماد پیدا کنیم یا اعتماد پیدا کنه ما رو. من یه مصاحبه کنم بولد شم. بلکه شانس هم آوردم تیتر یک شدم. بلکه خیلی شانس بیارم عکس یک هم بشم.» ازش پرسیدند: «چرا حالا؟ چرا گیر دادی؟» گفت: «آخه دوست دارم. دوست دارم.»
 
جوانفکر تیتر یک می‌شود
جوانفکر که سه هزار و سیصد و سه تا مصاحبه کرده بود اما آب از آب تکان نخورده بود یک مصاحبه با اعتماد کرد سنگ روی سنگ بند نشد. یادش به خیر. به گزارش خبرنگار ما که در محل بود، دست بر قضا و کاملا قضاقورتکی اعتماد بسته شد. هی هی. بگذریم.
 
جوانفکر باز و یسته می‌کند
فردا نه پس فردای آن روز چند مهمان ناخوانده رفتند "ایران". جوانفکر گفت: «اومدید چی کار؟» گفتند: «اومدیم ببنیدم.» جوانفکر گفت: «به. آقا رو باش من خودم می‌بندم. همین دیروز پریروز یکی رو بستم. بله. این طوریاس.» گفتند: «چطوریاس؟» گفت: «این طوریاس که نمی‌شه ببندید.» شنید: «حالا می‌بینیم.» گفت: «حالا ببینیم.» شنید: «رتتته.» گفت: «پتتته.» شنید: «ما الان می‌بندیم شما رو.» گفت: «الان ببندید؟ خب ببندید. بعدش که باهاس باز کنید. اون وقت تا صبح می‌خندیم.» این وسط صدای تق و توق ترقه و شرق و شترق چمکه می‌آمد. حکایتی بود.
 
خلاصه آقایی که شما باشی خانمی که شما باشی همین‌طوری شد که شد. یعنی یک کمی بستند. بعد یک عالم باز کردند. انگار آب از آب تکان نخورده بود با این که سنگ روی سنگ بند نبود. به حق چیزهای ندیده.
 
جوانفکر چه کار کرد؟
جوانفکر یک دفعه در عصر یک روز پاییزی یاد کارتون دوران بچگی افتاد. یاد انشای دوران جوانی افتاد. آمد روی پله‌ها ایستاد و گفت: «منم جوانفکر. مامور که نه. مشاور مخصوص آقای احمدی‌نژاد. بله. این طوریاس. احترام بذارید.» همه احترام گذاشتند. جوانفکر دستش را مالید چشمش را مالید گفت: «آخ... آخ. طفلک من. با بچه‌های مردم چی کار می‌کنند پس؟ ای داد بی داد.» حکایتی شده بود. آدم دلش می‌سوخت. دلش کباب می‌شد. جوانفکر زنگ زد براش کباب آوردند. گفت: «گشنه‌مون شد. خیلی کیو کیو بنگ بنگ بازی کردیم. باهاس کباب بخوریم جون بگیریم.» چه کبابی بود. به به. دل ما کباب. جیگر ما کباب. کباب جوانفکر شیشلیک.
 
جوانفکر چه می‌شود؟
ما نمی‌دانیم جوانفکر را چه می‌شود اما مشخص است که این روزها خوشحال است. خیلی خوشحال. یعنی خوشحال ها. یکی چیزی می‌گویم یکی چیزی می‌شنوید. اصلا ولش کن. دل‌مان که از دستش کباب بود، با این حرف‌ها و کارهاش دل‌مان خون شد. اصلا بی‌خیال. پایان بیوگرافی.
 
 
 
 
 

  
 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)
منتشرشده درستون "'گم کردن حلقه‌ی پیداشده..." هفته‌نامه‌ی طنز و کارتون "جدید"، شماره‌ی 26، 7 آذر 1390

چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۰

شروع «دیشلمه»

یک
طنز امروز فارسی کدام است؟ آیا تعریف مشخصی از طنز معاصر وجود دارد؟ کدام کتاب‌ها به ادبيات طنز ما اعتبار می‌دهند؟ چند رمان طنز قابل توجه، چند مجموعه داستان و چند مجموعه شعر در فهرست ادبیات طنز معاصر قرار می‌گیرد؟ کدام ناشرها و بنگاه‌های انتشاراتی به طنز به عنوان بخشی مستقل نگاه کرده‌اند؟ کدام انتشاراتی‌ها، به نشر تخصصی ادبیات طنز پرداخته‌اند؟ برای کدام ناشرها نگاه ابزاری به طنز امري طبیعی است؟ با چنین رویکردی که چون فروش کتاب طنز تضمين‌شده‌تر از کتاب داستان و شعر است، آیا هر کتابی را با هر کیفیتی می‌توان به عنوان طنز منتشر کرد؟ این‌که در مطبوعات ایران، اواخر دهه‌ی هفتاد و اوایل دهه‌ی هشتاد دوره‌ای طلایی برای طنز به عنوان سرآغاز حیات نوع تازه‌ای از طنز مطبوعاتی ثبت شده است، آیا متأثر و وام‌دار از ادبیات طنز بود یا بر آن تأثیر گذاشت؟ آیا ادبیات طنز فارسی هم دوره‌ها يا جريان‌های مشخصي دارد؟ یا مکتب‌های مختلفی دارد؟ آیا تقسیم‌بندی هزل و هجو و طنز، معیار صحیحی است برای بخش کردن هر نوع متنی که جدی نیست؟ و آیا اصولاً هر چیز غیرجدی‌يي باید زیرمجموعه‌ی طنز قرار بگیرد؟ آیا ادبیات طنز معيار مستقلی براي سنجيدن دارد؛ مثل تفاوت شعر و قطعه‌ی ادبی، تفاوت داستان و طرح و...؟ آیا طنز معاصر فارسی می‌تواند بخش جدايي از یک دفتر باشد و به تولید محتوا بپردازد؟ طنزی که مطبوعاتی محسوب نشود، کارکرد موردی نداشته باشد، تاریخ‌مصرف‌دار و چاشنی اثر دیگری مثل سینما یا تئاتر هم نباشد و خود تمام‌قد و در کتابی زير عنوان ادبیات طنز منتشر شود. آیا...
این سؤال‌ها و پاسخ‌هایی که می‌توان به آن‌ها داد، ایده‌ی اصلی راه انداختن بخشی مجزا و مستقل در نشرچشمه است، با نام «ديشلمه».
دو
مجموعه‌ي «ديشلمه»‌ي نشرچشمه، سعي بر معرفی و انتشار طنز امروز فارسی با رعايتِ کامل معیارهای ادبی دارد. برای تعریف معیارهای ادبی مي‌توان گزاره‌ي ساده‌ای آورد؛ «داستان طنز» باید پيش از هر چيز داستان و سپس طنز باشد. همین‌طور است «شعر طنز». اما همین داستان بودن و شعر بودن خود ماجرايي است که محل بحث و نزاع عُلما بوده و هست!
سه
برای تمرکز بيشتر و هدفمندتر بودن مجموعه، تصميم بر آن شد تا در شروع کار کتاب‌های رمان، مجموعه داستان و کميک‌استريپ تأليفي برای انتشار در مجموعه‌ي «ديشلمه»‌ي نشرچشمه در نظر گرفته شود. شعر طنز و طنز ترجمه‌ در مرحله‌های بعدی به این مجموعه اضافه خواهند شد.
چهار
امیدواریم از این به بعد تشنه لب چشمه بیایید اما طربناک برگردید.
 به نقل از سایت نشرچشمه


توضیح:
این بخش به دلایلی راه نیفتاد هر چند ماه‌ها تلاش‌هایی در این باره شد. بخش طنز یا کتاب‌های مرتبط با نظر این قلم در این نشر منتشر نمی‌شوند. این توضیح به این دلیل ضروری است که چندبار صاحب این قلم دراین‌باره باید پاسخ می‌داده است که آیا هنوز این بساط پهن است یا خیر؛ که خیر برچیده شد.


مرتبط:
طنزهایی با طعم "دیشلمه" منتشر می‌شود (خبرگزاری مهر)

پنجره زودتر می‌میرد


به قلم: کیوان ارزاقی
منتشر شده در مجله‌ی رودکی


پنجره زودتر می‌میرد / نشر علم / پاییز 89

کتاب



تا نيمه‌های شب روی چمن‌های ميدان شهياد چمباتمه زدم و به شادی مردم چشم دوختم. هنوز اسمش آزادی نبود. بعدها بزرگ‌ترين چيزی را كه توی شهر پيدا كردند اسمش را گذاشتند آزادی، تا به سر كسی نزند كه آزادی چيز كوچكی است كه می‌شود باهاش ور رفت يا می‌شود روی يك برگه كاغذ نوشت و شكلش را كشيد.

جمله‌های بالا كه از زبان مرتضی گفته می‌شود آنقدر به دلم نشست كه اگر داستان فقط همين يك پاراگراف كوتاه را هم داشت، دوستش می‌داشتم و در ذهن‌م ثبت می‌شد ولی چند صفحه‌‌ی كه بيشتر خواندم و كتاب را كه ورق زدم، چشمم به جمله‌ی ژاله افتاد: پسرم رفته به باباش. خُله. هر چيزی رو يك جور ديگه می‌بينه. و من خوشحال شدم اين‌بار در كنار شخصيت‌هایی قرار دارم كه سَرخوش‌اند و «يك جور ديگر» به اطراف‌شان نگاه می‌كنند كه راستش خیلی وقت است خسته شده‌ام از قرار گرفتن پشتِ عینک آدم‌هايی كه همه مثل هم دنیا را یک‌شکل و یک‌جور می‌بينند.

پرده‌های ضخيم كم بود با نوار چسب‌های كاغذی شيشه‌های پنجره را پيش از آن‌كه زخم شود پانسمان كرديم... پنجره مريض بود. تب داشت. مادر می‌گفت پرده‌ها را بكشيد. و ما می‌كشيديم بر تن نحيفش تا سرما نخورد. تا نچايد. تا لرز نكند. می‌گفت دور و بر پنجره‌ها نرويد و ما نمی‌رفتيم.

اگر مثل من عادت داريد موقع خواندنِ كتاب، زير جمله‌های قشنگش خط بکشید مطمئن باشيد كه بعد از خواندن «پنجره زودتر می‌ميرد» كتاب را خط‌خطی خواهيد كرد!

چند سالی است که با شنیدن نام «پوريا عالمی» نوشته‌های طنزش به‌يادمان می‌آید كه پوریا، كم هم ننوشته است از موضوعات مختلفِ سیاسی و اجتماعی با چاشنی‌ طنز ولی اين كتاب، طنز نيست و به نظر من كه پوريا را (تا حدی) می‌شناسم، اين كتاب به خلق‌وخويش نزديك‌تر از تمام نوشته‌های قبلی‌ش است. نه اينكه پوريا تلخ باشد كه تلخی اين كتاب برای نسلی كه روزهای جنگ را ديده و هنوز هم با صدای آژير قرمز، ضربان قلبش تندتر می‌شود و ناخودآگاه بدنبال پناهگاه می‌گردد، حس همان زخمی را دارد كه انگولکش می‌كند تا درد بكشد و هنوز هيچ پزشك ماهری نتوانسته است پاسخ درست و منطقی بدهد به اين دردِ خوشايند.

جوان‌های كوچه كه تمام شد، پيرزن‌ها كه مُردند، صف نان كه خلوت شد، كوپن‌های ما كه كپك زد، رخسار سيرترشی‌ها در سردابه‌های ذهن خانه سياه‌رنگ كه شد، وقت آن شد تا راديو بگويد خرمشهر آزاد شد. 

اعضاء‌ يك خانواده هر كدام با ديد و روايت خود، داستان را پيش می‌برند. آرمان و بهار، فرزندان مرتضی و ژاله هستند. دايی رسول كه عاشق ليلی شده، دلش را در شهر جا گذاشته و خودش در خط مقدم جبهه، تفنگ به دست گرفته و با دشمن می‌جنگد. می‌جنگد و می‌جنگد و آنقدر می‌جنگد تا شهيد ‌شود.

رسول كه می‌خواست درس بخوونه. شعر بگه. كتاب چاپ كنه. مشهور شه. رفت و شهيد شد و پدرم مشهور شد.
رسول كه می‌ترسد جنگ تمام شود و وقتی برمی‌گردد آنهايی كه مانده‌اند، رسول و دوستانش را جنگلی بدانند، شهيد می‌شود. ليلی كه مجنون می‌خواهد نه رسول، به‌دنبال يافتن شوهر، سرگردان می‌شود. مرتضی شيره‌ی برای اثبات مردی و مردانگی‌ش حالا بايد متوسل شود به هزار و يك دليل. بهار كه معتقد است دنيای آدم‌ها هيچ نقطه‌ و مرز مشتركی با هم ندارد، دانشجوی يكی از همين شهرهای شمالی می‌شود. ژاله، طبقه‌ی بالای منزل را قبرستان خانوادگی می‌داند كه حرمت دارد و خاكش را نبايد زير و رو كرد و پنجره از تنهايی و بی‌كسی، دردی مثل روماتيسم می‌گيرد.

«پنجره زودتر می‌ميرد» داستان يك شخص خاص نيست. گره‌افكنی‌های پيچيده‌ی داستانی ندارد كه برای باز شدن گره‌ها، بخوانی‌ تا بتوانی در بزنگاه‌های مختلف، مُچ شخصيت‌ها را بگيری. همه چيز رو است. «پنجره زودتر می‌ميرد» روايت ساده‌ا‌ی است از قصه و غصه‌ی همين آدم‌های دور و برمان. آدم‌هايی كه در روزهای سرد سال، شال رنگی‌شان را دور گردن می‌پيچند و بدون سلام از كنارمان رد می‌شوند تا گم شوند در هياهوی اين شهر شلوغ. آدم‌های عاشقی كه زخم‌های پنجره را درمان می‌كنند تا شايد دیگر پنجره‌ای نمیرد.