سه‌شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۰

جمله‌ای از ناباکوف

چهار پنج نفری توی کتابفروشی نشسته بودیم و گپ می‌زدیم که یک آقایی آمد مستقیم جلوی من و پرسید: «ببخشید دوسال پیش - زمستون بود فکر کنم - یه جمله‌ای از ناباکوف * روی این تخته‌هه‌ی توی ویترین نوشته بودید، چی بود؟»
پرسیدم «دقیقا چه روزی بود؟» و بعدش یک کم ادای فکر کردن را در آوردم و گفتم «یادم نمیاد!»
با بچه‌ها خندیدیم. خودش هم خنده‌اش گرفته بود وقتی می‌خواست دوباره توضیح بدهد که دوسال پیش دقیقا چه اتفاقی افتاده بوده و آن اتفاق دقیقا چه روزی بوده است.
گفتم: «راستی چی شد - به این زودی؟ - یاد اون جمله افتادی؟»
باز هم خندید. فضای خوش غروب کتابفروشی از غم توی خیابان جدا شده بود. بعد کاوه بلند شد تا کتاب ناباکوف را نشانش بدهد.
سوال آخر را ولی جدی پرسیده بودم. یک کلمه مثل مین خنثانشده‌ای است که توی میدان جنگ جا مانده باشد. بعد تو خیال می‌کنی جنگ تمام شده، زمین‌ها را مزرعه، حیاط، مدرسه، روستا یا کوچه و خیابان می‌کنی. بعد از چندسال، دست‌هات توی جیب، داری قدم می‌زنی پایت می‌رود روی خرده‌سنگی که فشار تن تو از طاقتش بیشتر است و این فشار را به زمین منتقل می‌کند... تلق... یک صدای کوچک و بعد یک انفجار بزرگ. منفجر می‌شوی بی‌آنکه بدانی پایت روی چه چیزی رفته، بی‌آنکه بدانی از کجا خورده‌ای، بی‌آنکه بدانی تاوان چه چیزی را پس می‌دهی. وقتی پس از چند سال یاد کلمه‌ای می‌افتی...

آن آقا تصویری از خودم بود. بعد از چند سال یاد خودم افتادم.