یکشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۰

یک نویسنده در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه جی‌اف
در باز شد و یک نویسنده وارد آسانسور شد. حالا من نمی‌گویم کدام نویسنده که دلتان نسوزد. اما این را بگویم که هم ازش امضا گرفتم هم ماچ؛ این را گفتم که دلتان بسوزد.
گفتم: «آقای نویسنده ما نمردیم و یه آدم حسابی سوار این آسانسور شد. به مرگ یزدگرد الان یه ساله من آسانسورچی‌ام هرچی آدم اسقاطی و قراضه فرهنگی بوده سوار این آسانسور شده. اصلا یه طوری بود که می‌خواستم اسم آسانسور رو به سمساری تغییر بدم. یعنی یه مشت عتیقه‌ها. داغون. برگشتی. فکسنی. همه هم شکر خدا مدعی قهرمانی. البته اکثرشون چهره ماندگار بودند، اما ماندگاری‌شون یه طوریه که یه نصفه روز از یخچال بمونند بیرون کپک می‌زنند. مثلا همین... همین... اصلا زبونم نمی‌چرخه اسمشون رو بگم... خلاصه خوب شد شما اومدی...»
آقای نویسنده گفت: «من دارم می‌رم.»
گفتم: «جان؟ داری می‌ری؟ من فکر کردم تازه تشریف آوردید.»
گفت: «نه پسرم. الان یه طوریه که نویسنده‌ها و اهل قلم اصولا می‌رن. البته به چند جا؛ یه سری‌شون می‌رن گوشه خونه زانوی غم بغل می‌گیرند. یه سری‌شون می‌رن فرنگ و افسرده می‌شن. یه سری‌شون نمی‌رن فرنگ و افسرده می‌شن. یه سری‌شون که از همون اول افسرده بودند توی جوونی سکته می‌کنند و به فنا می‌رن. از اون طرف یه سری‌شون به دلیل بی‌پولی می‌افتند گوشه زندان. یه سری‌شون پاشون سر می‌خوره، اما جای این‌که بیفتند زمین، می‌افتند کنج. یه سری‌شون پاشون سر می‌خوره، اما نه می‌افتند زمین نه می‌افتند کنج، دست بر قضا سرشون می‌خوره لب خزینه و رختکن و می‌میرن یهو و می‌رن هوا. البته یه سری‌شون هم نمی‌رن هوا، ...... یه سری‌شون هم ماشینشون چپ می‌کنه، یه سری‌شون ماشینشون چپ نمی‌کنه خودشون چپشون خالی می‌شه یهو و از سکه می‌افتند. یه سری هم می‌رن سکه می‌گیرن. البته یه سری هستند که هفته‌ای یه بار می‌رن سکه می‌گیرن، این‌قدری که دفترچه مسکوکاتشون از دیوان اشعارشون کلفت‌تر می‌شه. یه سری رو هم می‌فرستن باقالی پاک کنند. یه سری رو هم می‌فرستن اردو به جاهای خوش آب و هوا... به به اون هم چه هوایی جای شما خالی... خلاصه نویسنده‌ها می‌رن. منتها به چند جا.»

گفتم: «آقای نویسنده جا افتاد برام. لطفا دیگه توضیح ندید.»

 
طبقه دهم
آقا این نویسنده‌ها چقدر دلشون پر است. چقدر درددل دارند. یادم باشد یک بار وقت شد قصه روزگار سپری‌شده نویسندگان سالخورده و میانسال و جوان و نوجوان را برایتان تعریف کنم تا حساب کار بیاید دستتان و اصلا طرف ادبیات پیدایتان نشود.
به آقای نویسنده گفتم: «از کتاب آخرتان چه خبر؟»
گفت: «فرستادم برای مجوز.»
گفتم: «به سلامتی مجوز گرفتید؟»
گفت: «اون که نه... هی... هی... ولی برای جواز دفن و کفن خودم اقدام کردم، گفتند زودتر به نتیجه می‌رسید.»
گفتم: «آقا نگید این‌طوری. حالا مجوز کتابتون چی شد؟»
گفت: «اول گفتند چرا اسمش رو گذاشتی «سفر دور و دراز صغری». گفتم مشکلش چیه؟ گفتند داری تیکه می‌ندازی. تابلوئه. اگه یارو صغری اسمشه، چه دلیلی داره سفرش دور و دراز باشه؟ حتما می‌خوای بگی شایسته‌سالاری نیست. گفتم آخه این چه حرفیه؟ این حرف شماست حرف من این نبوده. گفتند حرف حرف ماست دیگه. پس چی فکر کردی.»
گفتم: «آخرش مشکل اسم کتاب حل شد؟»
گفت: «قرار شد اسم کتاب رو به «سفر یکسان و یکنواخت و برابر و رو به پیشرفت و شکوفایی اصغر و اکبر در سال‌های اخیر» تغییر بدم.»
گفتم: «ئه؟ مگه شخصیت اصلی شما صغری نبود؟»
آقای نویسنده گفت: «بله... بله... منتها متقاعد شدم که اگه صغری بره سفر دور و دراز بنیان خانواده به هم می‌ریزه و کیان خانواده از هم می‌پاشه و بچه‌هاش درست تربیت نمی‌شن و شوهرش ممکنه شلوارش دو تا بشه و فساد در جامعه گسترش پیدا کنه...»
گفتم: «ئه؟ تا اونجا که یادمه توی یه مصاحبه گفته بودید صغری اصلا ازدواج نکرده و پشت کنکوریه. بنیان و کیان خانواده‌ش کجا بود؟»
آقای نویسنده گفت: «بله... بله... منتها متقاعد شدم که صغری اگه سفر نره توی خونه می‌مونه و به هر حال به یکی از خواستگارهاش جواب مثبت می‌ده و نقش خانواده که مهم‌ترین رکن اجتماع محسوب می‌شه پررنگ می‌شه.»
گفتم: «شوخی می‌کنید؟»
گفت: «شوخی؟ ای آقا. الان متقاعد شدم که اگه صغری می‌رفت سفر دور و دراز برای گرفتن هتل و مسافرخونه هم به مشکل برمی‌خورد...»
گفتم: «من هم کم کم دارم متقاعد می‌شم... بگذریم. مشکل اسم رمان پس حل شد دیگه؟ یعنی قراره چاپ شه؟»
گفت: «اسم کتاب که شد «سفر یکسان و یکنواخت و برابر و رو به پیشرفت و شکوفایی اصغر و اکبر در سال‌های اخیر» اما متن و محتوا یه مقدار مشکل خورد.»
گفتم: «جدی؟ جریان چی بود؟»
آقای نویسنده گفت: «فصل دوم و سوم رمان که کلا حذف شد.»
گفتم: «ئه؟ چرا آخه؟»
گفت: «توی فصل دوم صغری می‌ره خونه دوستش – آناهیتا - که تازه از خارج اومده و دانشجوی یه رشته هنری توی فرانسه‌س.»
گفتم: «خب مشکلش چی بود؟»
گفت: «اول این‌که آناهیتا تبدیل شد به شهین. بعد هم معلوم نیست شهین – آناهیتای سابق – توی فرنگ چه غلطی می‌کنه. برای همین معاشرت با یه آدم مشکوک‌الحال برای یک صغری ممکن بود بدآموزی داشته باشه.»
گفتم: «مگه قصه شما توی اروپا اتفاق می‌افته؟»
گفت: «نه. ولی متقاعد شدم ممکنه ذهن خواننده به اروپا پر بکشه و برای خودش تصویرسازی کنه.»


طبقه پانزدهم
از آقای نویسنده پرسیدم: «فصل سوم رمان برای چی حذف شد؟»
گفت: «برای این‌که صغری برای پیداکردن پدرش شروع به جست‌وجو می‌کنه و از همه سؤال می‌پرسه.»
گفتم: «خب مشکلش چیه؟»
گفت: «خب اول این که صغری توی چه جایگاهیه که بتونه از همه سؤال کنه. دوم این‌که پدرش بی‌خود کرده صغری و مادرش رو ول کرده و رفته.»


طبقه هفدهم

گفتم: «دیگه مشکلی نداشت کتابتون؟»
گفت: «چرا. یه جا هم توی فصل ششم، طغرل - هم‌محله‌ای صغری - که نوشیدنی مصرف می‌کنه و به فساد اخلاقی مشهوره و جزو اراذل و اوباش محسوب می‌شه، می‌خواد صغری رو بدزده. طغرل به صغری می‌گه «آیا با من ازدواج خواهی کرد؟» صغری هم فرار می‌کنه و از ساختمانشون می‌دوئه بیرون. طغرل هم شروع می‌کنه توی خیابون عربده زدن. برای همین مجبور می‌شه دوچرخه یکی از بچه‌های محل رو قرض بگیره و در بره.»
گفتم: «خب. حتما مشکلش این بوده که طغرل مست بوده.»
گفت: «نه.»
گفتم: «حتما مشکلش این بوده که طغرل به فساد اخلاقی مشهور بوده نه.»
گفت: «نه.»
گفتم: «ئه... پس لابد دیالوگی بوده که طغرل به صغری می‌گه.»
گفت: «نه.»
گفتم: «ئه... پس حتما مشکلش این بوده که... چی بگم؟ شاید مشکلش این بوده که طغرل توی خیابون عربده می‌زده.»
آقای نویسنده گفت: «نه.»
گفتم: «نه؟ پس مشکلش چی بود؟»
آقای نویسنده با طمأنینة متقاعد شدة متقاعدکننده‌ای گفت: «شخصیت اصلی قصه نباید توی خیابون سوار دوچرخه بشه.»


طبقه آخر

به طبقه آخر که رسیدیم، آقای نویسنده محبوب من حالش خیلی گرفته بود.
گفتم: «بریم پشت بوم به کفترها نگاه کنیم؟»
گفت: «خیلی وقته که توی این شهر کسی کفتر هوا نمی‌کنه.»



منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 424
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)