جمعه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۰

نوبت شما در آسانسور

 من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم 

[چند اپیزود در آسانسور]


طبقه وان
 در باز شد و چند نفر می‌خواستند سوار آسانسور شوند.
اولی گفت: «الان نوبت کیه؟» 
و یک دفعه فضا متشنج شد.
من به‌عنوان آسانسورچی، که یادگار جرثقیل‌ها و باربرها می‌باشم، احساس کردم باید یک چیزی بگویم.
گفتم: «عزیزان من! دوستان...» 
آدم‌های جلوی آسانسور یک‌دفعه هم‌زمان جوش آمدند و به‌طور هم‌جوش و کاملا خودجوش شروع کردند به قلپ قلپ کردن؛ از بس که خودجوش بود تجمعشان گوجه‌فرنگی‌ها و تخم‌مرغ‌هایی که توی جیب و شلوارشان قایم کرده بودند، آب‌پز شد.
من به‌عنوان آسانسورچی گفتم: «عزیزان من...» 
منتها من خیال می‌کردم عزیزانم آن جمع پرشور و پرجوش است. اما عزیزان واقعی‌ام گوجه فرنگی‌ها و تخم‌مرغ‌ها بودند که به سمتم پرتاب شده بود. اگر این صحنه را از تلویزیون می‌دیدید، شماهایی که آسانسورچی را دوست دارید، بغضتان در گلو می‌شکست.


طبقه تو 
 در باز شد و چند نفر می‌خواستند سوار آسانسور شوند.
اولی که متکی به خودش بود، گفت: «دیگه نوبت منه.» 
و خواست سوار شود که متوجه شد در حین سفر به آسانسور از کار برکنار شده. آقایی که شما باشی، تا صبح بهش خندیدیم.


طبقه تیری 
 در باز شد و چند نفر می‌خواستند سوار آسانسور شوند.
یک آقایی گفت: «این چیه؟» 
و به کسی که بدو بدو سوار آسانسور شده بود، اشاره کرد. همه نگاه کردیم به طرف. طرف نگاه کرد به خودش. 
آقاهه گفت: «آقای عزیز، زیپت بازه. بپوشونش.»

جو متشنج شد. یک سری هم خندیدند. آقاهه شروع کرد چند تا حکایت ادبی و بی‌ادبی در منقبت زیپ شلوار و مذمت زیپ باز تعریف کرد که ما از بازنشر آن معذوریم. بگذریم.


طبقه فور 
 در باز شد و چند نفر می‌خواستند سوار آسانسور شوند که با من ملاقات کنند.
اما یک‌دفعه در آسانسور بسته شد. برق‌ها قطع شد. جلوی در آسانسور هم یک دیوار کشیده شد. جلوی دیوار هم یک اتوبوس توقف کرد. جلوی اتوبوس هم تله گذاشته بودند. پشت تله‌ها هم خندق کنده شد. آن‌ور خندق هم یک باتلاق ساخته شد. با این‌که توی خندق پر از تمساح بود، توی باتلاق اما یک گل نیلوفر داشت سبز می‌شد. 
خلاصه من مدت‌ها در آسانسور بودم. نوبت من بود یعنی؟

روی دیوار آسانسور نوشتم: «آسیاب به نوبت.»


طبقه فایو 
 در باز شد و چند نفر می‌خواستند سوار آسانسور شوند که تا این لحظه اطلاعی از ایشان در دست نیست.


طبقه ششم!
 
در باز شد و چند نفر می‌خواستند سوار آسانسور شوند که به جرم خوش‌تیپی به طرف آسانسورهای باربری هدایت شدند.


طبقه سون 
 در باز شد و چند نفر می‌خواستند سوار آسانسور شوند که معلوم شد رو دوش مردم سوارند و دارند موج‌سواری می‌کنند. موج‌ها که خوابید، آن چند نفر هم پایشان ماند توی گل.


طبقه ایت 
 در باز شد و چند نفر می‌خواستند سوار آسانسور شوند. خیلی هم شاکی بودند، خیلی هم معترض بودند، خیلی هم آرمانشان قلنبه و بزرگ بود، اما به بعضی‌هایشان یک وام با بهره کم دادند.
به بعضی‌هایشان یک شغل با مزایای تپل دادند. به بعضی‌هایشان هم گفتند کار مطبوعاتی کنند و اخبار بیزنس و هپی و فانی قبلی‌ها را پوشش دهند. خلاصه دور هم خوش بودند، باعث ناخوشی ما هم که نشدند، برای همین بهتر است این طبقه را هپی‌اند تمام کنیم.


طبقه ناین
 
در باز شد و چند نفر می‌خواستند سوار آسانسور شوند که چون آسانسور جن داشت، ترسیدند و در رفتند کیش و شروع کردند با بودجه چند میلیاردی هتل‌سازی؛ بندگان خدا! چقدر دلم سوخت.


طبقه آخر 
 در باز شد و یک‌دفعه همه چیز ریخت به هم. جمعیت هی به هم بفرما زدند و می‌گفتند: «اول شما!»
یکی گفت: «نوبت شما هم می‌شود آقای رئیس.» 
یکی جواب داد: «خواهش می‌کنم. اول نوبت شماست.»

آسانسورچی زد زیر آواز: «آسیاب به نوبت، آسیاب به نوبت.»
طبقه آخر بودیم. آسانسور دیگر نمی‌کشید بالاتر برود. 

منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 429
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)