چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۱

فقط میدان پاستور ایستگاه دارد

كاناپه را بردیم روی پشت‌بام، ولو شده‌ایم روش، با دوربین داریم وضعیت را رصد می‌كنیم:

دوچرخه‌ای‌‌ها
از یك كوره ‌راه دو نفر سوار دوچرخه دارند می‌آیند. یكی فرمان را گرفته یكی ترك دوچرخه نشسته. وقتی می‌رسند به ترمینال، دوچرخه‌ را بالای اتوبوس بار می‌زنند.
وقتی می‌رسند شهر می‌گویند: «می‌گن تو شهر پول ریخته، پس كو؟»
جواب می‌شنوند: «شما باید راهش را پیدا كنید تا خودتان را بكشید بالا و پولدار شوید.»
دوچرخه‌سواران راهش را پیدا می‌كنند. منتها چون پول ندارند، نفر اول دوچرخه را از درخت آویزان می‌كند و می‌گوید: «به من دوچرخه‌سوار رای بدهید تا حال ماشین‌سوارها را بگیرم.»
همین كه مردم می‌خواهند بهش رای بدهند، كسی كه ترك دوچرخه نشسته بوده می‌بیند دارد میدان را از دست می‌دهد. برای همین با خودش می‌گوید: «چه‌كار كنم چه كار نكنم؟ دوچرخه هم ندارم كه از درخت آویزان كنم تا مردم بهم رای بدهند... آهان فهمیدم...» و سریع خودش را از درخت آویزان می‌كند و داد می‌زند: «به من هیچی‌ندار رای بدهید كه حتا دوچرخه هم ندارم. تا چوب لای چرخ هر ماشینی بگذارم و چرخ هر وسیله چرخداری را پنچر كنم كه همه روی پای خودمان بایستیم... آیا ما نباید روی پای خودمان بایستیم؟ آیا می‌دانید برای چی چرخ اختراع شد؟ نمی‌دانید؟ واقعا نمی‌دانید؟ مخترع دوچرخه می‌خواست ما را دور انگشتش بچرخاند، دید سخت می‌چرخیم، پس چرخ را اختراع و به اینجا صادر كرد تا ما را خوب بچرخاند. آیا فهمیدید؟{...} »
 
اتوبوسی‌ها
مردم توی خط ویژه برای اتوبوس دست تكان دادند، اما اتوبوس نگه نداشت و با سرعت گذشت. یك روز گذشت، دو روز گذشت، یك سال گذشت، چهار سال گذشت و از اتوبوس خبری نشد... وقتی اتوبوسی كه چهارسال پیش رفته بود چهارسال بعد برگشت، هنوز مردم توی ایستگاه منتظر بودند، باز هم دست تكان دادند. اتوبوس نگه داشت.
مردم خواستند سوار شوند، راننده آمد پایین و گفت: «از ساعت چند اینجایید؟ ده؟ نه؟ هشت؟ هفت؟ شش؟ پنج؟ كی خسته‌س؟»
مردم گفتند: «ای آقا. چهارساله وایسادیم. كجای كاری؟ در را بزن سوار شویم، مردیم از خستگی و بیكاری و تورم و چیزهای دیگر.»
راننده گفت: «این اتوبوس نمی‌كشد... نفس ندارد... بنزین هم كه سهمیه‌بندی شده... همین جا وایسید تا من بروم نفت و بنزین را خودكفایی كنم و بیام... نروید‌ها... وایسید...»
و پاش را گذاشت روی گاز و رفت.
وقتی اتوبوس رفت، مردم دیدند روی شیشه عقب اتوبوس تابلو زده:
«اتوبوس كابینه / فقط میدان پاستور ایستگاه دارد / بین راه نمی‌ایستد / بروید كنار باد بیاید.»
 
قطاری‌ها
{...}

هواپیمایی‌ها
همه منتظر بودند هواپیما راه بیفتد. هواپیما داشت می‌رفت امریكا. هر چی ایستادند هواپیما از جاش تكان نخورد. كلهم چهارنفر دعوت بودند، ولی چهارصدنفر همراه سوار هواپیما بود.
یكی از خبرنگاران از رحیم‌مشایی كه داشت یك غولی را توی بطری می‌كرد تا پرت كند توی دریا، پرسید: «شما با این هواپیما نمی‌روید؟»
مشایی لبخند زد. خبرنگار پرسید: «چرا عجله نمی‌كنید؟ هواپیما دارد می‌رود‌ها... جا می‌مانی... نگران نیستی؟»
مشایی گفت: «كجا؟ كلید هواپیما دست من است.
 
موتوری‌ها
هرچی استارت می‌زدند روشن نمی‌شد كه نمی‌شد. موتور استیضاح كلا روشن‌بشو نیست. موتور مجلس كه به ریپ زدن بیفتد، موتور استیضاح روشن نمی‌شود. توی مجلس علی مطهری و احمد توكلی دنبال كلید موتور استیضاح می‌گشتند.
مطهری و توكلی به لاریجانی گفتند: «كلید موتور استیضاح كجاست؟»
لاریجانی گفت: «كلید موتور استیضاح با كلید هواپیما یكی است. مشایی هم كه گفته كلید دستش است.»
مطهری گفت: «حالا هواپیما هیچی، استیضاح هم هیچی، دست‌كم یك استعفا... یعنی هواپیما را نمی‌توانیم هدایت كنیم، بوق هم نمی‌توانیم بزنیم؟»
توكلی گفت: «می‌خواستم بگم من ازش قول گرفتم استعفا بده، اما نمی‌گم. می‌ترسم بهم بخندید.»
لاریجانی و مطهری گفتند: «نه بابا... بگو... عمرا بخندیم.» و قایمكی خندیدند.
توكلی گفت: «جدی؟ نمی‌خندید؟ دم‌تان گرم... می‌خواستم بگم من ازش قول گرفتم استعفا بده.»
لاریجانی و مطهری گفتند: «باز هم گفتی كه!» و غش غش زدند زیر خنده.
 
دوچرخه‌ای‌‌ها
از روی كاناپه بلند می‌شوم و دوربین را می‌گیرم سمت افق و به دورها نگاه می‌كنم... در آن دورها از یك كوره ‌راه دو نفر سوار دوچرخه دارند می‌آیند. یكی فرمان را گرفته یكی ترك دوچرخه نشسته... می‌رسند به شهر، می‌رسند به ترمینال، راهش را پیدا می‌كنند، یكی دوچرخه را آویزان می‌كند به درخت یكی خودش از درخت آویزان می‌شود...
 
 
 
 
 
منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، 29 فروردین 91 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)