دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۱

هامون کجایی؟ که مهرجویی‌ت رو کشتند

داریوش مهرجویی که روی کاناپه ولو شده بود، عینک سیاهش را برداشت و عینک سفید را به چشم گذاشت و گفت: «به به... چقدر همه چی مثبته. چی... چی...»
ما گفتیم: «چی؟»
مهرجویی گفت: «چی.»
ما گفتیم: «چی؟ چی نه چی. چی با چی فرق داره. چی چیست؟ چی چی نیست. چی همه چی‌ست. چی پیچ‌پیچی نیست چی پیچاییچ است.»
مهرجویی گفت: «اووووف. چقدر سطحی بود حرفت.»
ما گفتیم: «ما همیشه از فیلم‌های شما الهام می‌گرفتیم. یک موقع از هامون الهام گرفته بودیم و حرف‌های فلسفی می‌زدیم الان هم از فیلم نارنجی‌پوش الهام گرفتیم در نتیجه مثل فیلم شما یهو کشیدیم پایین.»

مهرجویی گفت: «همه داغانیم. همه کشیدیم پایین.»
ما گفتیم: «یعنی الان در وضعیتی به سر می‌بریم که همه کشیده‌اند پایین و کسی مایل نیست بکشد بالا. برای همین سقف استاندارد فرهنگی ما شده کف چند سال پیش. یعنی چیزی که چند سال پیش کف بود الان برایش کف می‌زنند.»
مهرجویی گفت: «همه داغانیم. همه کف‌مان بریده. همه کف کردیم.»
ما گفتیم: «مخاطب بدبخت هم توی کف مانده است. هم توی کف استاندارد فرهنگی. هم توی کف شما.»

مهرجویی گفت: «آشغال نریزیم.»
ما گفتیم: «حالا شما شهردار تهران را دوست داری عیب ندارد. اما یک فیلم بلند ساختی که دقیقا همان کار را مامور شهرداری با چسباندن یک اتیکت روی دیوار می‌کند.»
مهرجویی گفت: «ولی شهردار تهران شهر را خوشگل کرده ها.»
ما گفتیم: «آقای مهرجویی، شما جای ساختن یک فیلم بلند که توش بگویی شهردار را دوست داری، یک اس‌ام‌اس می‌فرستادی به آقای قالیباف و توش می‌نوشتی آی میس یو هانی. هیچ عیبی هم نداشت و این همه مجبور نبودی بعدش توجیه روشنفکری کنی.»

مهرجویی گفت: «فلسفه‌ی این فیلم کاملا روشن است. این فیلم درباره‌ی آشغال بود پس باید حس آشغال به مخاطب القا می‌شد. یعنی طوری که وقتی مخاطب از سینما می‌آید بیرون و کسی ازش بپرسد «فیلم درباره‌ی چی بود؟» طرف بی‌برو برگرد بگوید «آشغال.»

ما گفتيم: «آقا اين فيلم را در دوران دبيرستان ساخته بودي مي‌توانست نويد يك فيلمساز جوان خوش‌آتيه را بدهد. حالا چي؟»
مهرجويي گفت: «آشغال نريزيم.»

ما گفتیم: «خدایی، وجدانی‌ش وقتی دیالوگ‌های نارنجی‌پوش را می‌نوشتی، تلویزیون روشن نبود؟ برنامه خاله‌ی سارا یا پنگول پخش نمی‌شد؟»
مهرجویی زل زده بود به کنج سقف.

ما گفتیم: «آقای مهرجویی خیلی مراقب باش که مسعود کیمیایی نشوی. البته قضیه پیچیده‌تر است. کیمیایی خودش را کپی می‌کند – از روی قیصر و گوزن‌ها بد هم کپی می‌کند – شده این. شما جای این‌که خودت را کپی کنی داری داوودنژاد را کپی می‌کنی. خدا به خیر کند.»
مهرجویی روی کاناپه کش و قوسی به خودش داد و زل زد به افق. منتها چون توی تحریریه بودیم و افق معلوم نبود افق نگاهش تاقچه‌ی روبه‌رو بود.

ما گفتیم: «شما قبل از این‌که این فیلم را بسازی با کسی چت کردی؟»
مهرجویی گفت: «من با کسی چت نمی‌کنم.»
ما گفتیم: «خب مشکل همین است. این‌دفعه خواستی فیلم بسازی آن‌لاین شو و با من چت کن. من همیشه آن‌لاین هستم و خوب هم چت می‌کنم.»

مهرجویی روی کاناپه از این پهلو به آن پهلو شد و دوباره زل زد به گل قالی. بعد یکهو سرش را آورد بالا و گفت: «چی.»
من گفتم: «چی؟»
گفت: «هیچی.» بعد گفت: «اوووف... چه دیالوگ خوبی شد، یک دقیقه صیر کن یادداشتش کنم برای فیلم بعدی‌م.»
من سرم را هفت مرتبه کوبیدم توی دیوار و شروع کردم به زار زار گریه کردن و داد زدم: «هامون کجایی؟ که مهرجویی‌ت رو کشتند...»
 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، 18 اردیبهشت 91 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم)