شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۱

دولت سوریه اعلام نظر نکرد

کاهش محکومیت زندان به خاطر کتابخوانی


دولت برزیل به صورت رسمی اعلام کرد: «زندانیان کتاب بخوانند تا سالانه 48 روز از دوران محکومیت‌شان کم شود.»
به همین مناسبت کشورهای دیگر نیز به صورت غیررسمی درباره اهمیت و ترویج کتابخوانی و همچنین پیرامون وضعیت زندانی‌های‌شان چیزهای بی‌ربطی به شرح زیر اعلام کردند. ایناهاش:

کره شمالی چی گفت
دولت کره شمالی اعلام کرد: «زندانیان اگر در سیاهچال‌های‌شان روشنایی، چراغ قوه یا لامپ پیدا کردند، کتاب بخوانند. اما عمرا! از نور خبری نیست. یوها ها ها. البته زندانیان یادشان هم باشد اگر چراغ هم پیدا کنند و در ساعات غیرمجاز آن را روشن کنند علاوه بر جرم مطالعه غیرمجاز، به خاطر مصرف اموال خصوصی پدر معنوی مردم کره شمالی، کیم جونگ ایل که ارث رسیده به پسرش کیم جونگ اون، مدت حبس‌شان اضافه خواهد شد.» دولت کره شمالی اعلام کرد: «برای ما عدالت و برابری مهم است. پس زندانیان هم باید مثل شهروندان عادی از خوانندن کتاب محروم باشند.» دولت کره شمالی در پایان متذکر شد: «همه حرف‌ها و هر چه دانستنش لازم است در کتاب رهبر کره شمالی به زیبایی و ظرافت گفته شده. دیگر چه کاری است و چه مرضی دارید کتاب دیگری را بخوانید؟ هان؟»

چین چی گفت
دولت چین اعلام کرد: «هر زندانی چینی اگر بتواند یکی از شاهکارهای ادبی جهان را به صورت چینی، فیک و تقلبی تولید کند سه ساعت از مدت حبسش کم خواهد شد.» دولت چین گفت: «تا به حال توانستیم رمان نود و نه سال و نود و نه روز تنهایی را در چین تولید کنیم. که منتقدان اعتراف کردند با اصل صدسال تنهایی مو نمی‌زند.» دولت چین گفت: « به زودی شاهنامه فردوسی تولید چین را با عنوان «کومنیستیا چینی» به بازار خواهد فرستاد.» دولت چین خبر خوش عجیبی داد: «زندانیان چینی اگر بتوانند قبل از اعدام می‌توانند درخواست کنند یک رمان پانصد صفحه‌ای را در عرض پنج دقیقه تندخوانی کنند.» چین گفت: «ما حدود 4000 اعدامی در سال داریم که اگر این 4000تا را ضربدر 5 دقیقه فرصت مطالعه پیش از اعدام کنیم، می‌بینیم که سرانه مطالعه در چین چقدر بالا خواهد رفت.»

سوریه چی گفت
دولت سوریه در این باره چیزی اعلام کرد.

روسیه چی گفت
دولت روسیه با بیان این‌که مسائل داخلی ما به خودمان مربوط است اعلام کرد: «در سوریه کسی پاش به زندان نمی‌رسد.» آگاهان گفتند: «آره خب. چون قبل از این‌که پاشون به زندان برسد...» که پای این آگاهان قلم شد و زبان‌شان قاصر.

آمریکا چی گفتدولت آمریکا اعلام کرد: «از هر زندانی که بتواند از زندان‌های این کشور فرار کند و بعد برود در هالیوود و فیلمنامه‌اش را بفروشد تقدیر خواهد شد.» دولت آمریکا گفت: «این قانون برای آمریکایی‌هاست و ربطی به زندانیان ابوغریب و دیگر زندان‌های ما در دنیا ندارد.» آمریکا گوشزد کرد: «مسلما اگر کسی از زندان‌های ما در کشورهای دیگر فرار کند و داستانش را بنویسد، رمانش را کسی در آمریکا چاپ نمی‌کند. همچنین تهیه‌کنندگی فیلمش را فقط بنیاد فارابی یا سیمافیلم به عهده خواهد گرفت که شانس آن فیلم را در گرفتن جایزه اسکار کم می‌کند، اما در گرفتن جایزه سیمرغ حتمی خواهد کرد.» دولت آمریکا در پایان یادآور شد: «ما هم مثل روسیه؛ مسائل داخلی‌مان به خودمان مربوط است اما مسائل داخلی شما به نفت مربوط است که نفت به ما مربوط است.»

ایران چی گفت[...]




منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، 10 تیر 91 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در اینترنت بازنشر می‌کنم.)

پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۱

Iran Made in China

رب گوجه فرنگي (برای رنگ گرفتن آبگوشت بزباش) به ارزش 14.5 ميليارد ريال
تيغه برف پاک‌کن به ارزش 15.3 ميليارد ريال
مجسمه‌هاي کوچک و... (برای پر کردن بخشی از جهیزیه) به ارزش 15 ميليارد ريال
بطري، تنگ و همانند از مواد پلاستيکي (آیا آفتابه هم در این میان یافت خواهد شد؟) به ارزش 14.3 ميليارد ريال
مسواک (برای زدن شبانه) به ارزش 13.3 ميليارد ريال
دفاتر ثبت، دفاترحسابداري، کاغذ يادداشت و... (لابد برای ثبت اختلاس روزانه) به ارزش 10.6 ميليارد ريال
شلوار راحتي (یا پیژاما که برای راحت بودن در منزل مصرف کاملا داخلی دارد) به ارزش 10.3 ميليارد ريال
ميخ و پونز (برای کوبیدن میخ به جاهای مربوطه) به ارزش 9.5 ميليارد ريال
دگمه (برای بستن) به ارزش 8.1 ميليارد ريال
سير (برای داغ کردن و ریختن روی آش نذری) به ارزش به ارزش 7.9 ميليارد ريال
سير خشک‌شده (با سیر خشک‌نشده فرق دارد) به ارزش 4.7 ميليارد ريال
دستکش معاينه (برای معاینه داخلی و خارجی) به ارزش 7.3 ميليارد ريال
پرتقال (برای پوست کندن) به ارزش 7.2 ميليارد ريال
شال و دستمال گردن،‌ چادر و روسري (برای استفاده شخصی) به ارزش 6.3 ميليارد ريال
مداد پاک‌کن (برای پاک کردن سه تا صفر آخر از ریال) به ارزش 6 ميليارد ريال
بادام زميني به ارزش 3 ميليارد ريال
چنگک کشاورزي (برای چنگک‌کاری) به ارزش 2.8 ميليارد ريال
بند شلوار (برای نیفتادن شلوار و حفظ وضعیت موجود) به ارزش 1.7 ميليارد ريال
لوبيا به ارزش 300 ميليون ريال
نخود فرنگي به ارزش 330 ميليون ريال
فلفل خردنشده (برای خرد کردن) به ارزش 212 ميليون ريال
تيغ سلماني (برای خط انداختن) به ارزش 48 ميليون ريال
همچنین سنگ قبر، موی مصنوعی، دسته بیل و غیره به اندازه کافی

فهرست بالا به همت شبانه‌روزی مسوولان، تنی چند از نوابغ اقتصادی مستقر در دولت، دانشمندان جوان (که احتمالا الان بعد از هفت سال از کشف‌شان توسط دولت در زیرزمین منازل‌شان، دیگر باید پا توی سن گذاشته باشند و میان‌سال محسوب شوند.)، همچنین به همت محمودرضا خاوری (که الان رفته بغل سلین دیون، خانه خریده) و شرکا، همچنین تعدادی از حروف الفبا که هم‌اینک پرونده اختلاس‌شان مشغول بررسی است و چند نفر از اهالی محل و غیره... خلاصه فهرست بالا توسط این افراد و بدون دخالت دست و با افتخار از کشور چین وارد شده است. این افتخار و این دستاورد عظیم را خدمت مقامات اجرایی و مدیران اقتصادی و مسوولان تبریک عرض نموده و فقط یک سوال ساده می‌پرسیم: «آخه چرا؟»

Iran Made in China
به نظر ما این‌طوری که داریم پیش می‌رویم، تا چند وقت دیگر گوشه‌ی ایران را بزنی بالا می‌بینی نوشته Made in China و خلاص.


 

منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، 08 تیر 91 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در اینترنت بازنشر می‌کنم.)

چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۱

مقایسه برجستگی کشورها

آقای احمدی‌نژاد که خسته و کوفته از سفر برزیل برگشت (از بس که این برزیلی‌ها مهمان‌نواز هستند و دوساعت می‌آیند پیشواز، چهار ساعت می‌آیند بدرقه، بعد دست آدم را می‌گیرند می‌برند در شهر می‌گردانند تا اجلاس ریو شروع شود... خلاصه آدم را این‌قدر خجالت می‌دهند که خستگی سفر به آقای احمدی‌نژادی که هیچی، به تن مردم بماند. به همین مناسبت سخنگوی وزارت امور خارجه هم دیروز گفت آقای احمدی‌نژاد در برزیل یک استثنا نبود. بله. به نظر ما استثنا آن دیپلماتی است که [...])

پاس کردن مبانی پیش‌نیاز نیست؟[...]

آرایه معکوسآقای احمدی‌نژاد که چهره‌اش آرام بود و لبخند سراسری سرتاسر صورتش را دربرگرفته بود و با لبخند گفت: «زمانی بود که با مشاهده تبعیض و بی‌عدالتی و یا نقض حقوق مردم، چهره‌ها برافروخته و فریادها بلند می‌شد.» و سپس با آرامش خاصی دوباره به دوربین لبخند زد.

مقایسه برجستگی‌هاآقای احمدی‌نژاد گفت: «هرگز نباید خود را با شرق و غرب و یا کشورهای همسایه و دور و نزدیک مقایسه کنیم و در صورت ضرورت باید این مقایسه تنها با برجستگی ها و نقاط اصلی قوت و نه با نقاط ضعف آنها صورت گیرد.»
وی چند جمله بعد در حالی که مقایسه نمی‌کرد یا اگر مقایسه می‌کرد با برجستگی‌ها و نقاط اصلی کشورهای دیگر مقایسه می‌کرد، گفت: «بعید می دانم در قانون اساسی کشوری این طور از آزادی های مشروع مردم دفاع شده باشد.

باشهآقای احمدی‌نژاد در پایان برای این‌که سنگ تمام بگذارد گفت: «بر اساس یک اصل در قانون اساسی، مردم ایران از هر قوم و قبیله که باشند از حقوق مساوی برخوردار بوده و رنگ، نژاد، زبان و مانند اینها سبب امتیاز نخواهد بود.»
مردم ایران در تایید این موضوع گفتند: «باشه.»





منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، 07 تیر 91 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در اینترنت بازنشر می‌کنم.)

سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۱

قتل کرده، آدم که نکشته

احمد توکلی تعجب کرد
به گزارش خبرگزاری‌ها احمد توکلی که پسرخاله علی لاریجانی است تعجب کرد. وی که دهانش از تعجب باز مانده بود گفت: «ئه ئه... ققققت... ققققتل... ااااع... تتتت... بار... ناناناممممه...»
به همین مناسبت او را روی کاناپه خواباندیم و یک لیوان آب دادیم دستش. احمد توکلی که هنوز متعجب بود گفت: «اعتبارنامه افرادی به تصویب کمیسیون تحقیق مجلس رسیده است که «محکومیت قطعی کیفری» دارند.» توکلی ادامه داد: «من از کار کمیسیون تحقیق مجلس بسیار تعجب می‌کنم.» و اضافه کرد: «یک کاری می‌کنند آدم از تعجب شاخ دربیاورد.» و در همین لحظه با دست شاخ‌هایی را که از تعجب روی سرش در آمده بود نشان خبرنگاران داد.
توکلی که کماکان پسرخاله علی لاریجانی است گفت: «یک مورد از این محکومیت‌ها، محکومیت به قتل است و طبق قانون فرد از نامزد شدن در انتخابات هم محروم است.» که به همین دلیل دوباره تعجب کرد و چشم‌هاش از تعجب گرد شد و گفت: «دوباره تعجب کردم.»
ما گفتیم: «همچین می‌گویید طرف محکومیت به قتل دارد که انگار آدم کشته. واقعا قضیه را بزرگ می‌کنید. خب حالا یک بابایی یک روزی برایش کار پیش آمده و قتل کرده و بابتش محکوم شده. جنایت که نکرده.»

هنوز وقت هست
احمد توکلی گفت: «محکومیت یکی از منتخبین یک ماه قبل از ثبت نام برای کاندیداتوری مجلس و محکومیت یکی دیگر نیز سه ماه پس از انتخابات بوده است.»
ما گفتیم: «این نشان می‌دهد هنوز فرصت برای دیگران هست که یک حرکتی بزنند و محکومیت بگیرند و از این بابت نباید نماینده‌ای اعتراض کند که تبعیض وجود دارد.»

خلاف سنگین نمایندگان اسلواکی چیست؟
به نظر ما اصولا دارند موضوع اعتبارنامه نمایندگان را خیلی بزرگ می‌کنند. بابا حالا نماینده‌ها یا یک محکومیت قتل دارند، یا توی پرونده فساد مالی دست دارند، یا از همین نوع خرده‌چیزها دیگر. به نظر ما دست‌هایی توی کار است که چوب لای چرخ مجلس بگذارد و به نمایندگان سخت بگیرد.
آیا ما نباید به وضع‌مان ببالیم که چنین مجلس پویا و پر از قصه‌ای داریم؟ در حالی‌که در فرنگ از این خبرها نیست. مثلا چند وقت پیش هفده نماینده پارلمان اسلواکی در اقدامی نمادین عکسی نیمه برهنه و دسته جمعی از خود منتشر کردند. چرا؟ در اعتراض به عملکرد دیگر نمایندگان و تبعیضی که بین نمایندگان اسلواکی و مردم عادی در نظر گرفته می‌شود. چرا؟ فکر می‌کنید نمایندگان آن‌ها مثلا توی اختلاس دست داشتند، یا محکومیت قتل دارند، یا زمین‌خواری کردند، یا از این چیز میزها؟ نه‌خیر. لطفا به متن خبر توجه کنید تا ببینید چی به چی است.
اعتراض نمایندگان معترض اسلواکی چنین دلیلی دارد: گویا مصونیت نمایندگان باعث می شود آنها در دوره ۴ ساله عضویت درپارلمان در هر شرایطی از هر گونه تعقیب قضایی به دور باشند. همین عامل باعث شد تا پیش از این چند نماینده پارلمان اسلواکی با وجود رانندگی در حالت مستی، جریمه و توقیف نشوند!
می‌بینید؟ پرونده داشتن یعنی این. وگرنه حالا یک نفر یک قتلی کرده یا هر چی، چراغ قرمز را که رد نکرده.
در پایان برای این‌که از عصبانیت سرتان را به دیوار بکوبید به شعار نمایندگان معترض اسلواکی که از جریمه نشدن نمایندگان کشورشان هنگام رانندگی صدای اعتراض‌شان به هوا رفته، توجه کنید: «ما باید از مصونیت پارلمانی رها شویم»




 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، 06 تیر 91 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در اینترنت بازنشر می‌کنم.)

دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۱

گاوها کاره‌ای نیستند

تحقیق و تفحص "کاناپه" درباره گرانی شیر مشخص کرد



 
چند وقتي خبري از استانداري تهران نداشتيم و خيال مي‌كرديم دارند با دقت خاصي استان را مي‌دارند و استانداري مي‌كنند، اما وقتي تلق و تولوق استان درآمد و همه ‌چيز گران شد و صداي مردم درآمد، استانداري در حركتي عجيب گفت: «شاخ مافياي شير را شكستيم.» به همين مناسبت و براي اينكه حرف استانداري زمين نماند، ماه‌هاست كه قيمت شير و مواد لبني مثل هر چيز ديگري دوبرابر شده است.

به نظر ما گاوها مسوول هستند هم در گراني قيمت شير و هم در گراني مواد لبني. شايد براي شما سوال پيش بيايد كه چرا گاوها مسوول هستند؟ چون با اينكه مسووليت توليد شير بر دوش و ... آنهاست، اما آنها صبح تا شب همه‌ش مي‌خورند و در نهايت به قول قديمي‌ها گاوهاي ما شير نمي‌دهند اما ماشالله به تپه‌شان. پس نتيجه مي‌گيريم مردم نبايد ناراضي باشند و غيره. چون طرف حساب‌شان مسوولان نيستند، بلكه گاوها هستند كه كارشان را درست نمي‌كنند و هر روز نرخ خوردن شيرشان را براي مردم بالا مي‌برند.

شاخ مافياي شير كجاست؟
از وقتي استانداري گفته شاخ مافياي شير را شكسته، دانشمندان حيران مانده‌اند كه چرا مسوولان به جاي اينكه اينقدر از ادبيات عامه استفاده كنند به خود عامه مردم استفاده‌يي نمي‌رسا نند.

راهكار غيرعلمي
يكي از هموطنان هنگام خوردن شير خفه شد و فوت كرد. به گزارش خبرنگار ما، اين هموطن كه در اقدامي خودجوش و در اعتراض به گراني شير دست به ابتكار عمل زده بود در دم خفه شد. به گفته شاهدان عيني، اين هموطن خودجوش داشت شير مي‌خورد كه گاوه نشست روش و باعث خفگي او شد. يكي از مسوولان گفت: «درسته كه شير گرون شده. ولي لطفا براي مجاني تموم شدن شير، مستقيما از خود گاو شير نخوريد.»

در پي مرگ اين مرحوم، عناصر جاسوس سعي كردند اين اقدام را گردن گاو بيندازند كه تلاش‌شان با شكست مواجه شد، چراكه آن مرحوم با تلاشي زياد، از زير گاو داد زد: «گاوها كاره‌يي نيستند و مسووليت اين شيرخوري با خود من است.» كه اين اظهارنظر عناصر جاسوس را بدجوري خيط كرد.

ابن‌سينا چه مي‌گويد
خير. چون براي حل اين مشكل بايد با گاوها كنار آمد تا آنها ارزان شير بدهند. در حالي‌كه حتي ابن‌سينا هم توي حل اين مشكل مانده و گفته: «هيچ‌وقت با گاو در نيفت و باهاش بحث و گفت‌وگو يا مناظره و مباحثه نكن، دعوا كه جاي خود دارد. چون گاو عقل ندارد اما شاخ دارد.»

حالا كه ابن سينا هم براي گاوها نتوانسته نسخه بپيچد تا قيمت شير را بياورد پايين، ما چطور از مسوولان عزيز كه مسووليت اين موضوع با آنها نيست انتظار داريم؟ جدي‌ها.

مصرف زياد علوفه براي كشور گران تمام مي‌شود
معاون استانداري در ادامه گفت: «يكي از مشكلات توليدكنندگان شير، تامين علوفه است كه برايشان گران تمام مي‌شود. ما درباره تامين آن داريم طوري عمل مي‌كنيم تا قيمت شير تمام‌شده براي توليدكنندگان مناسب باشد.» گويا مصرف علوفه با توليد شير تناسب درستي ندارد و تامين علوفه گران تمام مي‌شود. اگر گاوها خودشان به عقل‌شان مي‌رسيد و اينقدر صبح تا شب نشخوار نمي‌كردند ... مصرف علوفه در كشور اينقدر گران تمام نمي‌شد. اما حيف كه گاوند ... بنابراين همين ستون كاناپه را هم جاي اينكه بخوانند، مي‌خورند و متوجه نمي‌شوند ما اين حرف‌ها را از سر دلسوزي و به خاطر شير خودشان گفتيم. عزيزم... گاو عزيز. . . نخور... روزنامه‌س... هش... نچ نچ... نخور گوساله...
 
 
 
 

  منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، 05 تیر 91 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در اینترنت بازنشر می‌کنم.)

شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۱

من موش بودم خارج شیرم کرد

متن اعترافات سرشیر دستگیرشده در مشهد منتشر شد

چند توله خرس و چند قلاده شیر در مشهد دستگیر شدند.
متن اعترافات سردسته‌ی این شیرها، ملقب به سرشیر، به صورت محرمانه به دست ما رسید که ما به صورت غیرمحرمانه منتشرش می‌کنیم.
 
سوال: چی شد که شیر شدی؟
سرشیر:
بنده شیر بودن را انتخاب نکردم. یک روز صبح از خواب بیدار شدم و به خودشناسی نائل شدم و فهمیدم شیرم. حتا فهمیدم بابام هم شیر بوده. اما بعدا که فهمیدم شیر سلطان جنگل است خیلی ناراحت شدم. چون [...].
سوال: چه کسانی تو را شیر کردند تا به ایران بیایی؟
سرشیر: من ایران بودم که. اصالت‌مان هم به مشد مره.
سوال: اجازه بده گوگل کنم... بله... بله... می‌خواستم ببینم راستش را می‌گویی یا نه. آفرین. می‌خواستم راستی‌آزمایی‌ت کردم ببینم راست هستی یا نه... خب حالا حقیقت را بگو که چه کسی تو را شیر کرد تا بیایی در خیابان‌ها و جولان بدهی؟
 
(برق‌ها می‌رود. بعد از یک ساعت برق‌ها می‌آید.) 
سرشیر: اجازه بدهید اعتراف کنم که من یک موش بدبخت هستم. بنده را از خارج شیر کردند. خارج الان به جایی رسیده که موش را شیر می‌کند. من به خارج گفتم: «ای خارج من موشم. چطوری شیر بشم؟» گفتند: «تو کاری‌ت نباشه. ما با ماهواره جنگل‌شو مردم را آماده می‌کنیم.» وقتی من را شیر کردند خوشم آمد. آدم که شیر می‌شود همه بهش احترام می‌گذارند و به زور می‌خواهند سلطان جنگلش کنند. وقتی بنده آمدم توی سطح شهر و خواستند مرا به زور سلطان کنند، بنده مقاومت زیادی کردم. چون [...] یک دفعه برادران و ماموران آتش‌نشانی ریختند و من را جلوی چشم انظار دستگیر کردند که این امر موجب شیر تو شیر شدن اوضاع شد...
سوال: دیگر خودت را به موش‌مردگی نزن بابا. الان که فرستادم باغ وحش وردست کانگروها و فیل‌ها و دیگراندیش‌های دیگر حساب کار می‌آید دستت. موش مردنی جنگل‌فروش.
سرشیر: خیلی ممنونم ... حتما صلاح من همین است.




  اين خرس حين ارتكاب جرم و برهم زدن نظم عمومي دستگير شد    عكس: ايسنا 



 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، 03 تیر 91 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در اینترنت بازنشر می‌کنم.)

سطل زباله: بنگاه کوچک زودبازده

شهر من، من به تو می‌اندیشم نه به تنهایی خویش
زندگي‌اي موازي زندگي شهري وقتي شب از راه مي‌رسد، چون جادويي سياه لايه‌هاي شهر را در بر مي‌گيرد؛ زندگي در خيابان و خوابيدن روي كارتن. جمعيت يازده ميليون نفري تهران در طول روز، شب‌ها هشت ميليون نفر مي‌شود. در حالي كه بخشي از مردمي كه صرفا براي خواب به سطح شهرها برمي‌گردند كارتن‌خواب‌ها هستند. 400 هزار واحد از دو ميليون واحد مسكوني پايتخت خالي از سكنه است و تعداد گرمخانه‌هاي شهرداري براي اسكان اين جمعيت بي‌پناه پايتخت‌نشين، بيشتر به معماي جا دادن فيل در فنجان شبيه است. معمايي كه طرح‌هاي ضربتي پاكسازي اراذل و اوباش و همچنين برخورد با خيابان‌خواب‌ها بيشتر به جارو كردن و از جلوي چشم دور كردن و پاك كردن صورت اين مساله كمك خواهد كرد، نه حل كردن آن. با اينكه دوشب در خيابان سر كردن براي روايتي از اين زندگي موازي در پايتخت و گزارشي از زندگي در فقر مطلق، به نظر كافي نيست، با اين حال گزارش ناتمام ما به اين شرح است: (گفتني است بخشي از مشاهدات گزارشگر كه انتشار آن سياه‌نمايي تلقي خواهد شد در اين گزارش آورده نشده اما از طريق مديرمسوول به نهادهاي مرتبط و تصميم‌گير ارائه مي‌شود.)
بيشتر خيابان‌خواب‌هايي كه در اين دوروز ديدم گوشي موبايل داشتند و بعضي‌هاشان هم هدفون توي گوش‌شان بود. آن تصور كليشه‌يي از يك كارتن‌خواب خيلي سريع در ذهنم از بين مي‌رود
اصولا نگاه ما به هر چيز غريبه‌يي نگاهي توريستي است. حتي وقتي من مي‌خواهم خيابان‌خوابي كنم هر چقدر سعي كنم به اين نوع زندگي نزديك شوم فاصله‌يي هست
هيچ‌كس تنها نيست؟
توي جيبم نه پولي است نه كارت عابربانكي. يك دفترچه كوچك و يك قلم و يك فندك تمام چيزي است كه همراهم است، به‌علاوه كارت خبرنگاري كه محض احتياط برداشته‌ام. يك ماه است كه صورت نتراشيده‌ام. دو سه روز است كه ذهنم درگير لباسي است كه براي خيابان‌گردي بايد بپوشم. به كفش هم فكر كرده‌ام. روز اول كه با گروهي كه يك روز در هفته به تعدادي از خيابان‌خواب‌ها غذاي گرم مي‌دهند، به كوچه پس‌كوچه‌هاي جنوب شهر رفتيم، پيش‌فرضم براي نوع پوشش خيابان‌خواب‌ها اصلاح شد. تصوري كه از خيابان‌خوابي داشتم تصوري كليشه‌يي بود. لباس‌هاي پاره، ژنده، كثيف و بدبو. بيشتر كارتن‌خواب‌هايي كه در اين دو روز ديدم شلوار جين به پا داشتند. پيراهن يا تي‌شرتي درست و درمان تن‌شان بود. كفش‌شان سوراخ نبود و نوك انگشت پايشان بيرون نزده بود. بويي هم كه مي‌دادند بوي آدم‌هايي بود كه مثلا يكي دوهفته حمام نرفته باشند. البته اين كارتن‌خواب‌هاي سطح شهر هستند كه به آب روان و سرويس‌هاي بهداشتي پارك‌ها دسترسي راحت‌تري دارند. كارتن‌خواب‌هايي كه در تكه‌بيابان‌ها و خرابه‌هاي فراموش‌شده پايتخت سكنا گزيده‌اند، مدت‌هاست تني به آب نرسانده‌اند و سر و صورت را صفايي نداده‌اند، ريش زبر و موهاي ژوليده‌شان تفاوتي است كه با خيابان‌گردها دارند.
بيشتر خيابان‌خواب‌هايي كه در اين دوروز ديدم گوشي موبايل داشتند و بعضي‌هاشان هم هدفون توي گوش‌شان بود. آن تصور كليشه‌يي از يك كارتن‌خواب خيلي سريع در ذهنم از بين مي‌رود.
براي همين با همان لباس‌ها كه هميشه تن مي‌كنم، منهاي ساعت و موبايل روشن و پول، از خانه خارج شده‌ام. ريش نتراشيده و حمام نرفتگي هم باعث نمي‌شود حس كنم فرقي با ديگران دارم و خيابان‌خواب شده‌ام. من هنوز پوست صورت و دستم روشن است. آفتاب‌سوختگي يكي از مشخصه‌هاي خيابان‌خواب‌هاست. برخلاف صداي زنگ موبايل خيابان‌خواب‌ها كه راحت به گوش مي‌رسد، تصميم مي‌گيرم موبايل را بي‌صدا كنم تا توجهي جلب نكنم.

نگاه توريستي بالاشهري - پايين‌شهري
از سر پل تجريش راه مي‌افتم به سمت پايين. از كنار آش رشته و حليم نيكوصفت رد مي‌شوم. مي‌دانم پولي ندارم و مي‌دانم هنوز زود است كه گرسنگي بهم فشار بياورد. خيابان وليعصر مسير جديدي براي پياده‌روي‌ام نيست اما اين‌بار هيچ عجله‌يي ندارم. به جايي نبايد برسم. كسي را نبايد توي راه ببينم. آرام راه مي‌روم. مي‌دانم اين مسير را بيشتر براي خالي نبودن عريضه انتخاب كرده‌ام. از بوي قهوه فرانسه كافه روبه‌روي باغ فردوس رد مي‌شوم. مي‌آيم و بوي چلوي ايراني رستوران قديمي پايين زعفرانيه هم برايم دردسرساز نيست.
اصولا نگاه ما به هر چيز غريبه‌يي نگاهي توريستي است. حتي وقتي من مي‌خواهم خيابان‌خوابي كنم هر چقدر سعي كنم به اين نوع زندگي نزديك شوم فاصله‌يي هست. لابد پيش خودم فرض مي‌كنم حالا يك شب شام نمي‌خوري چيزي نمي‌شود كه. براي رهايي از اين نگاه توريستي و فكر و خيالات كه نگاه من را به كارتن‌خوابي نگاهي دست بالايي به دست پاييني نكند، سعي كرده‌ام گرسنه از خانه خارج شوم و بي‌پول تا امكان غذا خوردن حتي براي يك شب برايم مهيا نباشد.
تا ونك هم راحت راه مي‌آيم. گاهي كوچه پس‌كوچه مي‌اندازم تا دست كم به پياده‌روي سبك‌انگارانه نزديك نشود خيابان‌گردي‌ام. روي پله‌ها، سر پرچين‌ها، لب جدول مي‌نشينم. نشستن روي جدول خيابان به خودي خود كار عجيبي نيست. ولي وقتي براي اولين‌بار براي خستگي در كردن راهي جز نشستن لب جدول جوي خيابان نداشته باشي، گمان مي‌كني همه نگاه‌ها خيره تو است. مسيري را طي مي‌كني تا جايي پيدا كني كه كمتر توي چشم باشد. وقتي هم كه مي‌نشيني خيال مي‌كني همه دارند تو را مي‌پايند. چيزي به اين سادگي مي‌تواند لحظات ناخوشايندي را فراهم كند.

ظاهرسازي ظاهري
هنوز غروب است. غروب روز دوم. يكي دوساعت مي‌پلكم. تا اينجا چند خيابان‌خواب در خيابان‌هاي اصلي ديده‌ام كه توي لاك خودشان بودند و اجازه نزديكي بيشتر ندادند. مطمئن مي‌شوم هر چقدر هم سعي كرده باشم نه ظاهرم و نه حتي نگاهم شبيه يك خيابان‌خواب نشده و هنوز آدم شهري‌اي هستم كه جز براي دادن پول خردي به عنوان صدقه نزديك كارتن‌خوابي نمي‌شود.

زباله‌جوها
زباله‌جو، خيابان‌خواب نيست. او زندگي آبرومندي دارد كه براي حفظش مي‌داند نبايد اميدوار به بخشنامه و اضافه‌حقوق و پاداش و طرح‌هاي بلااستفاده بازنشستگان بماند. زباله‌جو مي‌آيد تا ظرف غذايي را كه همراه آورده پر كند. مي‌آيد تا شايد كفش و لباسي دورانداخته و قابل استفاده براي زن و بچه‌اش پيدا كند.
: «يه كيف سامسونت پيدا كردم نو. رمزش سه تا صفر بود. توش بوي كاغذ و كاربن مي‌داد. بردمش برا پسرم، گفتم شركت داده.»
او مي‌داند براي يافتن غذا بهتر است سطل جلوي شركت‌ها و ادارات را بگردد.
: «اين دولتي‌ها دورريزشون بيشتره. شكر خدا ظرف غذاي دست‌نخورده تك و توك پيدا مي‌شه توي دورريز ناهارشون.»
در به كار بردن كلمه دورريز براي غذايي كه دور انداخته شده تاكيد مي‌كند.

هر چيز كه خوار آيد...
جلوي مغازه‌ها نمي‌ايستم. جلوي كيوسك نمي‌ايستم. جلوي كافه يا رستوران نمي‌ايستم. سعي مي‌كنم خودم را از زندگي روزمره دور كنم و به خيابان نزديك شوم. كم‌كم متوجه مي‌شوم مدت‌هاست به آشغال‌هاي كنار خيابان ريخته شده و سطل‌هاي زباله توجه مي‌كنم. يكي دوتا آشغال را هم با پا جابه‌جا مي‌كنم. نمي‌دانم زيرش بايد چه چيزي پيدا كرد اما با پا جعبه پاره را مي‌زنم كناري و بعد مي‌بينم زيرش چيزي نيست و بعد به راهم ادامه مي‌دهم. انگار ماهيگيري كه قلابش را چك مي‌كند. نه طعمه دست خورده نه خبري از ماهي است.

سرعت و سكون
كوچه پس‌كوچه مي‌كنم تا مي‌رسم به زرتشت و بعد كريمخان. از ايرانشهر مي‌روم پايين تا فردوسي. بعد از نوفل لوشاتو سي‌تير را مي‌روم پايين. موبايل را اينجا چك مي‌كنم. دو تماس و دو نامه. دكمه را فشار نمي‌دهم تا ببينم تماس و نامه از طرف چه كسي است. آسمان ديگر تاريك شده است. گوشه‌يي مي‌ايستم و موبايل را در جورابم مي‌گذارم.
نرسيده به بهارستان روي صندلي ايستگاه اتوبوسي مي‌نشينم و به عجله آدم‌ها براي گرفتن تاكسي و سبقت‌ها و بوق‌زدن‌ها توجه مي‌كنم. شايد ساعت 9 يا 9 و نيم باشد.
وقت زياد مصائب
چيزي كه خيابان‌خواب بيش از ديگران دارد وقت است. او مي‌تواند بنشيند و هر چقدر دلش مي‌خواهد فكر كند. فكر و خيال كند و رويا ببافد. خيال‌بافي و رويابافي البته ذهن را درگير و انرژي را زايل مي‌كند. براي فرار از اين افكار و براي سر هم آوردن ساعت‌هاي بي‌شمار چقدر بايد تاب آورد تا گرفتار بنگ و افيون نشد؟ اگر پيش از آنكه آواره شده باشي مصرف‌كننده نباشي.

انفرادي 
تماشاي تفريح و خريد و گشت و گذار و رستوران و تاكسي سوار شدن و ماشين عروسي و مجلس ختم در مسجد و دسته گل شادي و عزا و كيك تولد و كلاچ ترمز گرفتن در ترافيك ساعات اداري و دستي كشيدن در ساعات آخر شب و هر چيز ناچيز ديگري كه به ذهن بيايد، همه روياي دست نيافتني خيابان‌خواب است كه به جاي آنكه به آن فكر كند آن را جلوي چشمش مي‌بيند، اما نمي‌تواند به آن دست بزند.
كارتن‌خوابي زندگي انفرادي است، در زنداني بزرگ‌تر. معاشرت جمعي يا براي خريد و فروش مواد است يا براي تاخت زدن خرده‌ريز با غذا يا مايحتاج زندگي. دور همي بيشتر به سكوت مي‌گذرد. تاثير اين نوع انفرادي زيستن بين ديگران، ته‌نشين‌شدن سكوت و سكوتي ممتد در حالات مختلف زندگي فردي است. كرختي كه حتما به نشئگي و خماري برنمي‌گردد. هيچ چيز اين زندگي واقعي نيست، انگار خواب شيريني است كه بي‌موقع آمده باشد و كابوس زندگي را سراسر روز به آدم يادآوري كند.

سطل زباله: بنگاه كوچك زودبازده 
از بهارستان به سمت بازار مي‌روم. چراغ‌هاي مغازه‌ها و حجره‌ها و پاساژها و انبارها و بازارها خاموش است. از چراغ‌هاي شهري هم كاري براي روشن كردن اين تاريكي برنمي‌آيد. كم‌كم بر تعداد خيابان‌خواب‌ها اضافه مي‌شود. كيسه‌هاي پلاستيكي در دست، آهسته از دل تاريكي بيرون مي‌خزند و به سطل‌هاي زباله نزديك مي‌شوند. مردي كه سراپا سفيد پوشيده با حوصله سطلي را برگردانده و مشغول كند و كاو است. گاهي تكه پلاستيك و كاغذي را پيدا مي‌كند و در كيسه‌اش مي‌تپاند.
اگر سطل‌هاي زباله را بنگاه‌هاي كوچك زودبازده فرض كنيم كه نان و روزي در كشور را تامين مي‌كنند بايد به آمارهاي رسمي كه نشان از موفقيت طرح‌هاي زودبازده دارد به چشم تاييد نگاه كنيم. بنگاه‌هاي زودبازده‌يي كه مشمول قانون پرداخت ماليات نمي‌شود و لابد خيابان‌خواب‌ها و زباله‌جوها بايد بابت چنين مزيتي به ديگر شهروندان غره شوند.
دو مرد مسن روي نيمكتي نشسته‌اند و محتويات كيسه گوجه سبزي را كه از سطل روبه‌روي‌شان پيدا كرده‌اند بين خود تقسيم مي‌كنند.
: «بيا اين رو ببر واسه بچه‌ت.»
- «خرابه كه.»
: «خراباش واسه من. برندار.»

چراغ بانك، خيابان را روشن نمي‌كند 
پيرمردي كه اگر صبح در يكي از ميدان‌هاي شهري ببيني‌اش حتما تو را ياد تصويرهاي درويش‌هاي توي كتاب‌هاي قديمي مي‌اندازد، ظرف يك بار مصرف غذايي را روي پا گذاشته، سه چهار كيسه و گوني را كنار دستش چيده، و تند و تند با دست مشغول لقمه گرفتن از پلوكباب است. به اين شيوه غذا خوردن شصت و چهاري مي‌گويند. چهارانگشت تبديل به قاشق و شصت كار چنگال را مي‌كند.
زمان كش مي‌آيد. هر چه بيشتر در دل شب پيش مي‌روم زمان طولاني‌تر و طولاني‌تر مي‌شود. اين را وقتي مي‌فهمم كه كسي ساعتش را نگاه مي‌كند و به ديگري مي‌گويد ساعت ده، ربع كم است. اگر از من پرسيده بود مي‌گفتم: «يازده و نيم، دوازده.»
در تاريكي مسير بازار تهران، تنها نوري كه به چشم مي‌خورد نور پرزور شعبه‌هاي بانك است كه با تمام برقي كه مصرف مي‌كنند جلوي پاي هيچ خيابان‌خوابي را روشن نمي‌كنند.

زندگي موازي
توي هر سايه‌يي جنبنده‌يي وجود دارد. به جز چند سطل زباله‌يي كه كسي در آنها دنبال روزي خود است، كمتر سطل زباله‌يي در اين راسته است كه آشغالش قبلا كاويده نشده باشد.
در اين بين چند مسافر‌ تر و تميز از تاكسي فرودگاه پياده مي‌شوند و وارد يكي از هتل‌هاي ارزان‌قيمت مي‌شوند. يكي دو جوان دوچرخه‌سوار رد مي‌شوند. چند خانواده هنوز براي خريد در پياده‌رو پرسه مي‌زنند و به سمت روشناني مغازه‌هاي باز مي‌روند.
بازاري‌هايي كه كارشان طول كشيده تك و توك مي‌آيند و سوار اتومبيل‌هايشان كه در اين ساعت، خيابان و كوچه يكطرفه را در نظر نگرفته‌اند مي‌شوند.
زندگي شهري در كنار زندگي خياباني در جريان است. هيچ‌كدام زندگي آن ديگري را نمي‌بيند يا نمي‌خواهد ببيند.

در بساطي كه بساطي نيست
ديگر تاريك است و نام خيابان‌ها را نمي‌بينم. ميدان شوش را رد كرده‌ام. سر از پياده‌روهايي در مي‌آورم كه چشم چشم را نمي‌تواند ببيند اما گله به گله و جا به‌ جا كارتن‌خواب و خيابان‌خواب نشسته‌اند. يكي دو جا، پاتوق دستفروشي و مالخري است.
بعضي‌ها نشسته‌اند و بساطي جلوي‌شان پهن كرده‌اند كه توش كفش و كتاني، پيراهن، گوشي موبايل، لنگه گوشواره، چاقو، انبردست، چراغ قوه، يكي دو بشقاب، چند قاشق، چنگال، ماهيتابه، تيله، ساعت، بند ساعت، باتري، عينك و چيزهاي ديگر به چشم مي‌خورد. همه مستعمل و از كار افتاده.
: «اين كفش دخترونه‌ها چند؟»
- «پونزده تومن.»
: «ساعته كار مي‌كنه؟»
- «اين هم حرفه مي‌زني؟ كار مي‌كنه ديگه.»
:«كفش دخترونه‌هه رو بده سه تومن ببرم.»
-«سه تومن بدم كه بري ده تومن بفروشي؟»
:«ساعته چي؟ چند؟»
-«كفش رو بهت مي‌دم هفت تومن.»
كفش‌ها را برمي‌دارد و نگاه سرسري مي‌كند.
:«تاخت مي‌زني با اين انگشتره؟ عقيقه. واسه مشهده.»
انگشتر را از دست در مي‌آورد و مي‌دهد دست پيرمرد خنزر پنزري.
-«هفت تومن. انگشترت هم اصل نيست.»
:«اصله. واسه مشهده. سي تومن خودم از بازار رضا خريدم.»
-«چي مي‌خواي مهندس؟ واستادي سيرك تماشا مي‌كني يا جنس مي‌خواي؟»
سرش را آورده بالا و به من نگاه مي‌كند. دستم ناخودآگاه مي‌رود روي صورتم و عينك بدون قابم را از چشم برمي‌دارم. هيچ كدام آنها عينك به چشم ندارند. چشم‌شان ضعيف نمي‌شود؟
اسم جنس كه مي‌آيد، انگار ميدان مغناطيسي در كار باشد، جمعي دور من حلقه مي‌زند.
-«چي مي‌خواي مهندس؟»
-«گردبازي يا قرص‌باز؟»
-«بيا علف بهت بدم طلا.»
-«چقدر داري؟ شيشه ببر خرجت كمتر شه كيفت بيشتر.»

سر ساقي سلامت...
ديدن بار زدن حشيش و كشيدن ترياك با كاغذي لوله شده بعد از يكي دوبار چرخيدن در پياده‌روهاي تاريك خيابان‌هاي اصلي خلوت اين ساعت شهر ديگر چيز عجيبي به نظر نمي‌آيد.
در اين ساعت، در اينجا، يا خمار هستي و دنبال راهي براي نرم كردن دل ساقي كه بتواني باز هم نسيه مواد بگيري.
هر چند وقت يك بار تجمع گروهي معتاد نظر را جلب مي‌كند. يك ساقي سر و كله‌اش پيدا مي‌شود و معتادها به چشم بر هم زدني از گوشه و كنار دور او جمع مي‌شوند تا مواد تهيه كنند.
وقتي به اين گروه ده دوازده نفره مي‌رسم دو سه نفرشان لنگ مواد هستند و ساقي مرحمتي نمي‌كند.
جوانكي كه كلاه نايك روي سر گذاشته و ‌تر و فرزتر از ديگران به نظر مي‌رسد، خطاب به ساقي بيست و پنج - شش ساله مي‌گويد:«رضا، گفتم بساز اينا رو. نذار زار بزنن.»
ساقي جواب مي‌دهد:«دادم بهشون ديگه بابا.» و دوباره دست در كيف كمري مي‌كند تا آذوقه جمع را تامين كند.
چيزي كه از ته و توي حرف اينها دستگيرم مي‌شود اين است كه اين معتادها خود موادپخش‌كن‌ها يا آدم‌هاي جوانك كلاه بر سر هستند، كه به ازاي كاري كه در طول روز براي جوانك مي‌كنند، جوانك وظيفه ساختن آنها را بر عهده دارد.

شب دوم در خيابان
بگويي نگويي بيست ميليون چهارديواري در پايتخت وجود دارد و پيدا كردن يك ديوار براي تكيه دادن و شب را در پناه آن صبح كردن براي هزاران نفر خيابان‌خواب در اين شهر دغدغه است.
وسايل لازم براي خيابان‌خوابي همه آن‌ چيزي است كه براي ديگران ناچيز به حساب مي‌آيد. تكه مقوا و كارتن براي زيرانداز، كيسه‌يي پلاستيكي يا گوني‌اي كوچك و سبك براي نگهداري آن ناچيزهايي كه در خيابان به دست خواهد آمد، يك كبريت يا فندك، پتو پاره يا كت مندرسي كه جلوي سرماي سر صبح را بگيرد. كفش‌ها يا زيرسري و متكا خواهند شد يا پاها را از سرما و نيش حشرات و گاز گرفتن موش محافظت خواهند كرد.
اين فهرست تابستاني است. در فهرست زمستاني بايد بر تعداد مقوا و كارتن افزود و اگر شانس ياري كرد بايد پتو پاره يا كت و كاپشن مندرسي را پيش از آنكه خيابان‌خواب ديگري آن را يافته باشد، از سطل زباله به دست آورد.
تصور اينكه در زمستان هر خيابان‌خوابي اين امكان را دارد كه در پيت حلبي آتش روشن كند، يك خيال فانتزي است. چون در زمستان هم مانند بهار و تابستان اين امكان كه خيابان‌خواب هر جا دلش بخواهد بساط كند مهيا نيست. او بايد جايي باشد و طوري برود و بيايد كه مردم و ماموران صداي‌شان درنيايد.

زمين گرم
انتخاب جا براي خيابان‌خوابي انتخاب ساده‌يي نيست. جاي خوب بالاي پلكان‌هاي بلند و در كنج پاگرد ورودي ساختمان و عمارت‌ها بيغوله ساختن است، دور از باران و جك و جانور و سر راه مردم بودن. اما پلكان‌هاي اينچنين بيشتر منتهي به در شعبه‌هاي بانك يا پاساژها يا ساختمان‌هاي اداري يا مجتمع‌هاي آپارتماني است كه براي پرنسيب هيچ‌كدام از اينها خوب نيست جلوي در ورودي‌شان كارتن‌خوابي خفته باشد.
پس پيدا كردن نيمكتي در پارك گزينه بعدي است، به شرطي كه پارك در منطقه‌يي از شهر نباشد كه خيابان‌خوابي روي نيمكتش، تصوير زيباسازي‌شده شهري را خراب كند. نيمكت‌هاي كنار خيابان و صندلي ايستگاه‌هاي اتوبوس مي‌تواند انتخاب بي‌دردسرتري باشد.
در زمستان شانس خيابان‌خواب بايد بزند تا سند محوطه گرم هواكش خوش‌عطر جلوي قنادي‌ها، به نام كارتن‌خواب ديگري نخورده باشد. همچنين دراز كشيدن يا چمباتمه زدن روي مسير لوله بخار مغازه خشكشويي كه حرارتش برف و باران روي آسفالت پياده‌رو را خشك مي‌كند كه بيشتر به آرزوي دست‌نيافتني مي‌ماند، چون كمتر صاحب‌ مغازه‌يي حاضر است از صبح تا شب روبه‌روي در مغازه‌اش مرد بي‌كاره‌يي دراز بكشد و از حرارت مطبوع آسفالت در زير بارش برف كيف كند. ايستادن بي‌جا مانع كسب است، دراز كشيدن و خوابيدن كه جاي خود دارد.
فكر پيدا كردن جاي خواب، اگر به چنان چشم بر هم گذاشتن پر ترس و واهمه‌يي بر زمين سخت بتوانيم خواب بگوييم، فكر روزمره خيابان‌خواب‌هاست؛ جايي كه ممكن است سندش به نام خيابان‌خواب ديگري خورده باشد و وقتي در خواب هستي صاحب پيدا كند و بخواهد تو را به هر قيمتي از خانه‌يي كه غصب كردي بيرون كند.
شب اول؛ نگاه تفقدگرانه توريستي
پيش از اينكه پياده و با جيب خالي به خيابان بزنم، شب قبلش با گروهي همين تجربه را داشتم. بيشتر شبيه تور تفريحي- سياحتي يك روزه بود كه اين‌بار به جاي نشان دادن جاذبه‌هاي توريستي و شهري، بخش‌هاي فلاكت‌باري از شهر را نشان مسافران مي‌داد.
دادن يك ظرف غذا در يك روز از هفته به دست كارتن‌خواب‌ها و معتادها، در كنار جاي خالي عزمي جدي از طرف دولت يا نهادهاي مسوول براي سامان دادن به وضعيت اين بخش از مردم بيشتر شبيه است به خوراندن قرص سرماخوردگي خردسالان به مريضي كه علاوه بر سرطان، آنفلوآنزاي گاوي گرفته است.
سوار ماشين در كوچه پس كوچه‌ها چرخيديم و به خيابان‌خواب‌هايي كه مي‌ديديم يك ظرف عدس‌پلو مي‌دادند.
دو تصوير و يك ديالوگ مهم‌ترين بخش اين سفر سياحتي- تفقدگرانه بود؛
تصوير اول ديدن زاغه‌نشيني در سطح شهر و در دل كوچه پس‌كوچه‌هاي دروازه غار بود كه آدم را ياد فيلم‌هاي هندي و آمدن يك مهاراجه به مناطق پست‌نشين و صدقه دادن سخاوتمندانه‌اش مي‌انداخت.
...

پس چي‌ام؟
يكي از سه ماشيني كه گروه ما را تشكيل مي‌داد و به عنوان ليدر گروه بود، كنار كوچه‌يي نگه داشت و دو معتاد در حال چرت را بيدار كرد و به ‌آنها ظرف غذا داد. مردي كه مي‌گذشت آمد و گفت:«قبول باشه. يكي هم به من بده.»
همراه ما كه غذا پخش مي‌كرد، گفت:«اگر كارتن‌خوابي بهت غذا بدهم. اين غذا براي كارتن‌خواب‌هاست.»
مرد گفت:«من كارتن‌خواب نيستم؟» و بعد رو كرد به دو معتادي كه مشغول خوردن غذا شده بودند و گفت:«ممد آقا مي‌بيني؟ مي‌گه من كارتن‌خواب نيستم. حال كردي؟ مي‌گه من كارتن‌خواب نيستم. خوشت اومد؟»
و در حالي كه ظرف غذا را باز مي‌كند راهش را مي‌كشد تا برود و خطاب به ما يا آن دو كارتن‌خواب ديگر مي‌گويد:«اگه من كارتن‌خواب نيستم پس چي‌ام؟»

خيالبافي شبانه 
خيابان‌هاي تهران زخمي است كه شب‌ها دهان باز مي‌كند و روزها به جاي مرهم در قالب بخشنامه‌ها و طي اقدامي ضربتي استخوان لاي آن مي‌گذارند به اين هوا كه روي زخم را ببندند تا بوي عفونتش توي ذوق كسي نزند. ديري است كه از پاستور و اختراع واكسن‌هايش با اثرات زودگذر ديگر كاري برنمي‌آيد. شايد براي پيدا كردن مرهم اين زخم بهتر است به جاي زدن مسكن‌هاي موضعي و خوراندن زوركي معجون‌هاي من‌درآوردي پاستور، در كتاب‌هاي تاريخ جست‌وجو كرد و از روي انشاي گذشتگان كه فرصت جريمه نوشتن غلط‌هاي املايي‌شان را پيدا نكردند، عبرت گرفت. شايد بايد روي اين زخم را باز گذاشت تا تهران هوايي بخورد، به خودش بيايد و بتواند به زخمش برسد...
خيابان‌خوابي يعني فرصت زياد براي پرسه‌زدن و گوشه‌يي لميدن و خيالبافي. من خيابان‌خواب آماتوري هستم كه گوشه‌يي در شهر لميدم و خيال مي‌بافم.
ديگر فرقي نمي‌كند در كجاي اين منطقه باشي. به سمت ميدان راه‌آهن مي‌روم تا سربالايي خيابان وليعصر را به سمت بالا گز كنم.


 
(این یادداشت را همان‌طور که در روزنامه منتشر شده، با حذف و تعدیل، در اینترنت بازنشر می‌کنم.)

و در 4 تیر 91

پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۱

چیزی گفتی بگو

یه زمان توی جاده‌ی چالوس یه طوری برنامه‌ریزی کرده بودند راننده‌خطی‌ها، که کاست رو از هر طرف می‌ذاشتند، هزارچم رو رد نکرده، جاده‌های شمال محاله یادم بره‌ی حمیرا قاطی باقی ترانه‌ها پخش شه.
از وقتی این رسم رو فراموش کردیم جاده‌های شمال هم ما رو فراموش کردند و ما همدیگر رو و راننده‌ها ما رو.
به راننده‌هه گفتم: «دیدی همچین محال هم نبود. هیچی محال نیست.»
گفت: «چی؟»
گفتم: «هیچی. با خودم بودم.»
گفت: «چیزی گفتی بگو.»
گفتم: «نه. چیزی نیست.»

 
 
+ چیزی نیست‌های دیگر

گفت‌وگو با خط قرمز


ما: سلام. لطفا خودتان را معرفي كنيد و بگوييد كارتان چيست؟
خط قرمز: سلام. من خط قرمزم. من كار خاصي ندارم ولي به كار همه كار دارم.
ما: چطوري به كار همه كار داريد؟
خط قرمز: اينطوري كه هر كسي هر كاري كند من يك كاري ميدهم دستش.
ما: آيا اين نافي حريم خصوصي و آزاديهاي فردي و اجتماعي افراد نيست؟
خط قرمز: اگر خط قرمز نباشد، حريم خصوصي افراد چطوري مشخص ميشود؟ اتفاقا من ميآيم خودم را دور افراد ميكشم كه امنيتشان حفظ شود. اصلا به خاطر خود افراد است كه من فضا را تنگ ميكنم. شما هر چي تنگتر باشي خلاقيتت بيشتر ميشود. آيا افراد در گشادي به نبوغ ميرسند؟ خير. فضاي گشاد و پت و پهن باعث تنبلي ميشود. آيا من بدم؟
ما: چه جهانبيني خاصي داريد... خب. حد و حدود شما را چه كسي مشخص ميكند؟
خط قرمز: من خودم حد و حدود ديگران را مشخص ميكنم.
ما: آيا شما از نزديكي با افراد لذت ميبريد؟ چون به كرات ديده شده كه شما افراد و هنرمندان و نويسندگان و روزنامهنگاران و غيره را تهييج ميكنيد كه به شما نزديك شوند.
خط قرمز: بله. من اصولا از هنرمندي كه به خط قرمز نزديك ميشود خوشم ميآيد. براي همين اين افراد را طي مراسم خاصي به جايي ميبريم كه بتوانيم آزادانه و خوش و خرم، درباره نزديكي با خط قرمز هر كاري كرده اعتراف كند.
ما: آيا با اين همه خط قرمز و تحت چنين شرايطي اصلا ميشود نفس راحت كشيد؟
خط قرمز: عزيزم، پسرم، همين كه انسان ميتواند خط قرمز را درك كند بايد خوشحال باشد. دوست داري هوايت را يكي داشته باشد يا بيهوا بيايند سراغت؟
ما: از اين لحاظ بهش فكر نكرده بودم... خب، شما اصولا به عنوان خط قرمز كجاها مشغول هستيد كه آدم پايش را روي شما نگذارد.
خط قرمز: ببين عزيزم، قبلا چند مورد بود كه خط قرمز بود. منتها در طرح غنيسازي و انبوهسازي خط قرمز، بنده گسترش پيدا كردم. البته الان بحث تخصصي نيست و هر كسي براي خودش يك خط قرمزي تعريف كرده كه بنده به اين قضيه اعتراض دارم و چون اين موضوع خط قرمز است من بهش نزديك نميشوم.
ما: پس شما هم خودت خط قرمز داري و معترضي؟
خط قرمز: بنده براي جلوگيري از سياهنمايي به قرمزنمايي معتقدم پس خط قرمز خوب است. متوجه شدي؟
ما: نه. من به حقوق فردي و...
خط قرمز: نه بابا...
يك ساعت بعد
ما: بله. بله. كاملا متوجه شدم. خط قرمز براي سلامت انسان مفيد است. همچنين خط قرمز مانع از سرطان در انسان ميشود. همچنين خط قرمز باعث ميشود انسان احساس خوشبختي كند. همچنين از فوايد خط قرمز ميتوان...



 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، 31 خرداد 91 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در اینترنت بازنشر می‌کنم.)

سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۱

مساله این است

آقای احمدی‌نژاد آمد روی کاناپه، نظیف و پاکیزه و مرتب، کت و شلوار سورمه‌ای بر تن – کاپشن را خشکشویی هنوز آماده نکرده بود– با لبخندی دلفریب بر صورت، عینک فتوکرومیک بر چشم، نشست روی کاناپه و یک پایش را گذاشت این‌طرف یک پایش را گذاشت آن‌طرف و گفت: «آخیش... دیگه دارم راحت می‌شم.»
ما گفتیم: «خسته نباشید. چطور؟»
گفت: «به نقل از مصاحبه‌ام با روزنامه خارجی فرانکورتر آلگمانیه عرض کنم که بنده در پایان دوره ریاستم، یعنی در سال آینده، از دنیای سیاست خداحافظی می‌کنم و به عرصه علمی برگردم.»
[...]

به همین مناسبت گروهی از مردم گفتند: «احمدی خدانگهدار... احمدی خدانگهدار...»
اما گروهی خودجوش از مردم که لباس‌های شخصی خودشان را پوشیده بودند و به هیچ جا ربطی نداشتند گفتند: «با کی بودید؟ هاااان؟ با کی خداحافظی کردید؟»
گروه مردمی گفت: «البته با آقای احمدی‌نژاد خداحافظی کردیم منتها طبق گفته‌ی خودش و از دنیای سیاست...» و ادامه دادند: «احمدی خداحافظ... احمدی خداحافظ...»
گروه خودجوش در پاسخ گفتند: «احمدی هِلو... احمدی هِلو... البته به عرصه علمی.» و اشاره کردند: «دکتر دکتره دکتر... دکتر واسه مردمه دکتر... دکتر عمومی‌یه دکتر...»

سخنگوی خودجوش گفت: «دکتر جزو سرمایه‌های کشور ما       محسوب می‌شود و نباید به او آسیبی برسد. همچنین این درست نیست که دکتر با دنیای سیاست خداحافظی کند. اگر دکتر با دنیای سیاست خداحافظی کند دیگر هیچ جاذبه‌ای در سیاست نمی‌ماند و سیاست جهان به قهقهرا خواهد رفت و مثل قبل متاسفانه مسیر آرام و بدون تنش خودش را ادامه خواهد داد.»


دور خداحافظیدر پایان این گزارش تنها سوالی که باقی می‌ماند این است: آیا مثل وقتی که ورزشکاران از ورزش خداحافظی می‌کنند و دور زمین می‌چرخند آقای احمدی‌نژاد هم هنگام خداحافظی از دنیای سیاست دور سیاست خواهد چرخید؟ یا دور دنیا؟ یا یک دور دیگر سفرهای استانی خواهد رفت؟ ما نمی دانیم.




 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، 30 خرداد 91 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در اینترنت بازنشر می‌کنم.)

یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۱

عروس 10 ساله نشده در دادگاه طلاق: داماد را هنوز از شیر نگرفته‌اند

گویا با تلاش شبانه‌روزی دوستان جوان باز هم توانستیم به موفقیت‌های دهان‌ازتعجب‌بازكن جدیدی برسیم. چطور؟ این‌طور؛
مدیركل ثبت احوال استان تهران گفت: «در سال 90 در استان تهران 75 دختر یا پسر كمتر از 10 سال به صورت رسمی ازدواج كرده‌اند.»

وقتی 75 دختر یا پسر زیر 10 سال می‌نشینند پای سفره عقد، یعنی با یك استثنا روبه‌رو نیستیم و عرفش چنین است. حالا كه ازدواج زیر 10 سال در پایتخت ایران یك قاعده است ما با یك عروس و داماد 10 ساله گفت‌وگو كردیم، ایناهاش:

گفت‌وگو با عروس و داماد زیر 10 سال
ما: سلام عروس خانم. اول بفرمایید شما چند سال دارید. و بعد بگویید آقا داماد كجا هستند؟
عروس زیر 10 سال: سلام. من چهار سالم است. آقا داماد هم چون هنوز از شیر گرفته نشدند، الان رفتند پیش مادرشوهرم‌اینا كه شیرشون رو بخورند. 

ما: آیا شما با این مساله مشكلی ندارید.
عروس زیر 10 سال: نه. من خودم هنوز عادت دارم توی تخت پدر و مادرم می‌خوابم. برای همین ما همدیگر را درك كردیم. او شیرش را می‌خورد، من هم شب‌ها می‌روم خانه مامانم اینا.
ما: آیا بنیان خانواده‌تان سر این موضوع سست نشد؟
عروس زیر 10 سال: چرا. من اول درخواست طلاق داده بودم و توی دادگاه گفتم داماد را هنوز از شیر نگرفتند و این موضوع توی جمع یك طور ناجوری است. كه قاضی یادآوری كرد من خودم پستونك توی دهانم است و حق ندارم با دهان پر حرف بزنم.
ما: بله. آقا داماد گویا شیرشون رو خوردند و تشریف آوردند كه خدمت عروس خانم برسند... خب آقای داماد، هدف شما از تشكیل زندگی مشترك چیست؟
داماد زیر 10 سال: هدف اصلی ما از ازدواج این بود كه در آینده به سن بلوغ برسیم.
ما: آفرین. دیگه چی؟
داماد زیر 10 سال: بله. هدف ما از ازدواج این بود كه مراحل سخت زندگی مثل پوشك شدن، تاتی رفتن، زبان باز كردن، دندان درآوردن و مدرسه رفتن و غیره را در كنار هم سپری كنیم.
ما: آیا برای جوان‌ها توصیه‌یی ندارید؟
داماد زیر 10 سال: برای جوان‌ها كه نه. اما برای نونهالان و كودكان توصیه می‌كنم بابا شوند.
ما: و برای باباها پیامی ندارید؟
داماد زیر 10 سال: چرا. اگر همین بابای من هم در سن 10 سالگی ازدواج كرده بود جای اینكه اینقدر دیر بابا شود در 15 سالگی پدر شده بود و اختلاف سنی‌اش با من می‌شد 15 سال. از طرفی ما زودتر به دنیا می‌آمدیم و زودتر از این، ازدواج كرده بودیم. پس كشور كلا 40، 50 سال می‌افتاد جلو. كه متاسفانه به خاطر فشارهایی كه غرب به ما می‌آورد، ما عقب ماندیم. 
ما: و حرف آخر؟
داماد زیر 10 سال: من از سفرهای استانی هیات دولت، عمو محمود، عمو رحیم‌مشایی و عمو رحیمی خیلی تشكر می‌كنم كه با سخنرانی‌هایی كه كردند و تسهیلاتی كه ایجاد كردند بستر جامعه را باز كردند و در كل بسترسازی كردند تا ما زود ازدواج كنیم. اگر نگاه عجیب دولت به ازدواج جوانان نبود، پدر و مادر من هنوز دگم و نادان بودند و باورشان نمی‌شد من در طفولیت می‌توانم طفل تولید كنم و دستخوش یك میلیونی بگیرم.
عروس زیر 10 سال: من به مسوولان باید بگویم تسهیلاتی برای تامین پوشك عروس و دامادهای زیر 10 سال در نظر بگیرند و وام پوشك و مای‌بیبی بدهند. در ضمن خاله سارا در برنامه‌اش لطفا درباره مسائل زناشویی صحبت كند، چون من رویم نمی‌شود توی مهد كودك از كسی بپرسم جریان دقیقا چیست.
 منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، 28 خرداد 91 
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)