دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۱

ببخشید می‌خواستم با عقل دختر شما ازدواج کنم

یکی از روزنامه‌های صبح را مطالعه کردیم و مطلبی درباره چسبندگی زندگی خواندیم که ما را تحت تاثیر قرار داد و به صورت اساسی ما را تکان داد. شما هم بخش‌هایی از آن مطلب را در ادامه بخوانید، منتها خودتان را سفت بگیرید که با خواندن این راهکارهای زندگی زیاد تکان نخورید.

دکتری که خواست اسمش فاش شود اما ما اسمش را فاش نمی‌کنیم چون اسمش قبلا فاش شده بود گفت: «ازدواج، اولین تجربه‌اش، آخرین تجربه است، پس تنها تیر زندگی را باید به درست‌ترین هدف زد.»

در راه عروسی
برادر داماد: عجله کن دیگر... داری چی کار می‌کنی؟
داماد: حواسم را پرت نکن. نشانه‌گیری کردم تا تنها تیر زندگی را درست به هدف بزنم.
...


دکتر مذکور در ادامه گفت: «به اعتقاد من، ارضای نیاز جنسی اگر اصل زندگی نباشد، چسب زندگی است،.»

در مهمانی
صاحبخانه: جعفرآقا از زندگی راضی هستی؟
جعفرآقا: بله. خیلی می‌چسبد.
...
در خانه سالمندان
مشاور: اصل زندگی‌ت رو به راه است؟
سالمند: نه پسرم. چسبش هوا خورده، درست نمی‌چسبد، زندگی به آدم.
...
در دادگاه خانواده
قاضی: مشکل شوهرتان چیست؟
عیال مربوطه: آقای قاضی، شوهر بنده زندگی‌ش یک حالت چسبناک عجیبی دارد، همه به زندگی‌ش می‌چسبند و جدا نمی‌شوند...
...

دکتر مزبور در ادامه گفت: «انسان‌ها نیازهای فطری گوناگونی دارند که وقتی به آنها پاسخ داده می‌شود سبک می‌شوند.»

در مطب پزشک تغذیه
بیمار: آقای دکتر رژیمیان من اضافه وزن دارم چطوری وزنم را کم کنم؟
دکتر رژیمیان: شما باید به نیازهای فطری گوناگونی که داری پاسخ دهی. اگر خوب بتوانی پاسخ آن‌ها را بدهی و توی آستین برای‌شان جواب داشته باشی، سبک می‌شوی.
...

دکتر معلوم در ادامه گفت: «وقتی مردی عاشق محسنات ظاهری زنی شده باشد بعد از مدتی دیگر با آنها ارضا نمی‌شود در حالی که اگر او با عقل همسرش ازدواج می‌کرد و زیبایی‌های وجودی‌اش را می‌دید همیشه این جسم برایش تازگی داشت.»

در خواستگاری
پدر عروس: بفرمایید... خب برویم سر اصل مطلب.
داماد: ببخشید. من می‌خواستم با عقل دختر شما ازدواج کنم. بی‌زحمت عقلش را بریزید توی ظرف من با خودم ببرم و خوشبخت شوم.
پدر عروس: نشانی را اشتباه آمدی. کله‌پزی سر کوچه است. از همان‌جا مغز بگیر پسرم. برو بابا جان.

در خیابان
همسایه: جعفرآقا این مغز کیست که گرفتی دستت و همراهت آوردی بیرون؟
جعفرآقا: معرفی نکردم؟ مغز همسرم است. تازه با هم ازدواج کردیم.
همسایه: تو هم مغزت تاب دارد ها.
جعفرآقا: بله. هم تاب. هم سرسره. جهیزیه‌اش کامل کامل است.
همسایه: مغزت آفتاب خورده؟ نه؟
جعفرآقا: بله. رفته کیش آفتاب گرفته.