سه‌شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۲

ترمینال‌ترین پایتخت

خیابان خوب کریمخان، کتابفروشی ثالث، شش فروردین نود و دو
تهران خلوت شده، نه خلوت‌تر از سال‌های پیش. معمولی‌ش دوازده سیزده میلیون نفر شب توش می‌خوابند، صبح به صبح دو سه میلیون نفر می‌آیند توش دنبال یک لقمه نون حلال تا جا نباشد و پانزده میلیون نفر آدم بداخم تمام روز پای هم را لگد کنند و بوق بزنند و فحش بدهند و دوباره عصر که می‌شود دو سه میلیون نفر ازش بروند بیرون تا فردا صبح. از همه‌جای این سرزمین هم اگر مریض بداحوال داشته باشند باید بیایند اینجا، از همه‌جای این سرزمین هم بخواهند بروند فرنگ می‌آیند اینجا سوار طیاره شوند، از همه‌جای این سرزمین بخواهند سوار قطار هم بشوند بروند مشهد زیارت یا بروند تبریز نقل بخرند یا بروند بندعباس باید بیایند اینجا. همه‌چیز همه‌کس ختم می‌شود به اینجا. مثلا از خوزستان که بیایند اینجا از بس درگیر بیمارستان و این اداره و آن سفارتخانه می‌شوند کسی وقت نمی‌کند برود چهارتا موزه ببیند یا برود توی دوتا پارک یا میدان قدیمی چهارتا عکس یادگاری بگیرد. همه باعجله می‌آیند باعجله می‌دوند این‌ور آن‌ور باعجله برمی‌گردند. همه اینجا داریم پای هم را لگد می‌کنیم. اسمش را گذاشتیم زندگی. دور از اینجا آمال و آرزو خلاصه می‌شود به کوچ کردن به این شهر. پاشان که برسد و جاگیر شوند شروع می‌کنند به اپلای کردن سوراخ سنبه‌های فرنگ. ترمینال بزرگی است. ترمینال‌ترین پایتخت دنیاست.
تهران خلوت شده، روزهای عید است. تعطیلات نصفه‌نیمه اداره‌ها و شرکت‌ها و کارخانه‌ها خلوتش کرده. یک عینک دودی که بزنی می‌شود تهران دهه سی و چهل. وقتی تهران سیاه و سفید بود. توی خیابان‌هاش ماشین کم است اما ترافیک را دارد. آدم‌ها شیک و تمیز کرده‌اند و کت و شلوار بر تن با عهد و عیال دارند کوچه‌ها را بالا پایین می‌کنند تا بروند عیددیدنی. روی کفش ورنی عیددیدنی را با پشت پاچه شلوار پاک می‌کنند و زیر چشمی به عیال نگاه می‌کنند که کسی نگاهش نکند. عیال آقایان این روزها قشنگ‌ترین زن روی زمین است. خوشگل کرده‌اند، موها را درست کرده‌اند، شال زیبا بر سر، کیف کوچک مجلسی در دست، مراقب بچه که بستنی را نمالد به خودش و عیددیدنی را ضایع نکند. این‌قدر شبیه فیلم‌های قدیمی شده که اگر عینک دودی به چشم زده باشی و سیاه سفید ببینی بعید نیست دوتا لوطی را پیدا کنی که سر کوچه ایستاده‌اند و تسبیح می‌چرخانند. یکی‌شان شاید گیر بدهد به تو که توی محله‌ی ما چرا می‌پلکی، مگه خودت ناموس نداری؟ نزدیک شب که بشود شاید چندتا نوچه را ببینی دور یک لوطی که دارند کوچه‌باغی خواندن لوطی‌شان را نگاه می‌کنند. یک کم بروی پایین‌تر و برسی به خیابان سعدی، صادق هدایت را هم می‌بینی که کلاهش را روی سرش سفت می‌کند و برای م. فرزانه دارد چیزی را تعریف می‌کند.
تهران است دیگر. خلوت شده. آدم هوایی می‌شود راه برود توش. مثل خواب است. خلوت. می‌دانی دیری نمی‌پاید. می‌پری از خواب با بوق راننده پشت سری، توی ترافیکش.