یکشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۲

ماجرای اسباب‌کشی

دیروز از نگهبانی جلوی «آتی‌ساز» پرسیدم آقا شماره وانت‌بار دارید؟
شماره نداد. یهو سوت زد و گفت: «جاسم... جاسم...» جاسم توی سایه نشسته بود و از جاش جنب نمی‌خورد. نگهبانه هرچه صدا زد جاسم نیامد. نگهبانه رفت. از قدیم گفتند تنبل نرو به سایه، سایه خودش میایه. الان می‌گویند جاسم تکون نخور از سایه، هر کی کارت داره خودش میایه.

خلاصه. جاسم آمد و از دور به وانتش اشاره کرد که او هم توی سایه آرمیده بود.
به جاسم گفتم: بار دارم. می‌بری؟
جاسم گفت: طبقه چندمه؟
گفتم: از طبقه هشتم به طبقه همکف.
گفت: هشتم؟ از هشتم نه نمی‌برم.
گفتم: عزیزم، طبقه بیستم باشه، آسانسور حمل بار که هست. چه فرقی داره؟
 گفت: نه. از لحاظ ذهنی درگیر می‌شم. نمی‌تونم از طبقات بالا بار بزنم حتی اگه آسانسور باشه.

خاکی جاسم آمد طبقه هشتم و نگاهی به کتابخانه‌ها انداخت. بعد غیب شد. زنگ زدم. گفت: «من نمیام. لباسام خاکی می‌شه.»
گفتم: جاسم... جاسم... بیا. عیب نداره سر بار رو من می‌گیرم خاکی نشی.
گفت: 10 تومن هم بیشتر می‌گیرم.
اگر بابابزرگم بود و من اینقدر ناز کرده بودم، بهم می‌گفت: تو بدم، بمیر و بدم.

خودت رو بزن به نشنیدنجاسم کتابخانه‌ها و میز و صندلی را بار زد. پنج‌متر نرفته تلق و تولوق وسایل درآمد. تلق، تولوق... انگار ساربان با هزار زنگوله شتر راه افتاده باشد.
- جاسم. به نظر اینها دارن می‌افتندها...
- چیزی نیست. سفت بستم.
- ولی نافُرم صدا میاد. الان می‌افتند می‌شکنند...
- چیزی نیست. محل نذار. خودت‌رو بزن به نشنیدن.
من این شکلی  بودم. این آقاهه چه آرامشی داشت. دنیا به لاستیک چپ وانتش هم نبود. آیا به‌راستی من در کنار یکی از عرفای قرن چهاردهم هجری شمسی نشسته بودم؟

جاسم گفت: نگران نباش. من از این بیشتر هم وسیله بار زدم...
گفتم: مهم نیست چقدر وسیله بار زدی. مهم اینه که چقدرش‌رو تونستی صحیح و سالم پیاده کنی.
جاسم لبخندی زد و نگاه حکیمانه‌ای به من انداخت و گفت: بهش اهمیت نده.
در این لحظه من باید جامه می‌دریدم که متاسفانه دور میدان بودیم و حتما اگر من جامه‌دریده به خیابان اندر می‌شدم، گشت ارشاد بهم تذکر می‌داد.

از این به‌بعد اینطوره
وقتی رسیدیم یکی از باندها پاره شده بود، کتابخانه‌ها تمام و کمال – بدون اغراق – ماهیت ژله‌ای پیدا کرده بود و می‌لرزید، دوتا از طبقه‌های کتابخانه جامانده بود، روی میز خطی افتاده بود که می‌توانست به‌جای نصف‌النهار لحاظ شود، دوتا از صندلی‌ها رنگش رفته بود. به جاسم گفتم: ببین، همه‌چی از بین رفته.
گفت: مگه اینطور نبود؟
من: نه.
گفت: بهش اهمیت نده. هیچی از اولش اینطوری نبوده که هست. اینا هم از الان به‌بعد اینطورن.
بدبختی جاسم دوتای من هیکل داشت و من زورم به جاسم نمی‌رسید. به‌ناچار باید جامه می‌دریدم و هیهات‌گویان به سمت بیابان می‌دویدم.
به جاسم گفتم: حُسن کارت اینه که یه کامیون وسیله‌رو اگه تو بار بزنی، همچین خرد و خاکشیر می‌شه که دفعه بعد می‌شه تو زنبیل ریختشون.

جاسم خندید. پولش را گرفت. لبخندی زد و استارت زد و با وانتش در افق گم شد.

.
(منتشرشده در روزنامه شرق)