دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۲

شبانه بی شاملو - 16

حاضرم برگردم به بچگی
پدرم به رستوران‌دانسینگ کوچینی
مادرم سروقت فالوده‌شیرازی‌ها به کافه‌قنادی پدرش
مصدق به احمدآباد

برگردم سنگ بیندازم توی کارها
چوب بگذارم لای چرخ‌ها
فرهاد به کافه نیاید
پدرم میز را مهمان نکند
بعد تلوتلوخوران پای پیاده نرود به کافه‌قنادی
توی راه با صدای بی‌صدا یه مرد بود یه مرد نخواند
کافه‌قنادی بسته باشد
مادرم سرش را دستمال نبندد
سری که درد نمی‌کند
بعد صبح که می‌شود
من برگردم به بلوار کشاورز
آب کرج دیگر گل‌آلود است
چه کسی از این آب ماهی گرفته من نمی‌دانم
بروم به اول فلسطین جنوبی
به در بسته‌ی کوچینی بخورم
پدرم را بردارم از جلوی در
براش پپسی بخرم
بهش بگویم درست می‌شود درست
بعد گازش را بگیرم بروم تا چهارراه لشگر
زنبوری شوم و به ساختمان اداره پست بروم
نامه‌ای را که به نشانی بهجت‌آباد از راه دور رسیده بردارم گم و گور کنم
تا سر و کله‌ی خبر بد پیدا نشود
بعد بزنم به کوچه‌ی علی‌چپ
که ماشین چپ نکند
بزنم توی صورت راننده‌ی کامیون که خوابش نبرد
تو را نکشد
بعد صبح که می‌شود
من سر از کار خدا دربیاورم
تو را برگردانم به میدان منیریه
دور حوض لاجورد بنشانمت
درخت انار را بگذارم لب حوض
تو من را ببینی بخندی
بلند شوی اناری بچینی
بدهی دستم
و بگویی من لیلام.

باید بلند شوم
باید بزنم به کوچه
به خیابان ولی‌عصر
به هر دری شده باید بزنم
شاید در را باز کنی
شاید داری موهات را شانه می‌کنی
شاید سردت است
شاید داری خواب می‌بینی من از خواب می‌پرانمت
تپخال می‌زنی
موهات سیاه‌تر می‌شود
هر چقدر که موهات سیاه‌تر می‌شود
خاک سردتر می‌شود

من هول می‌کنم پام می‌چسبد به اگزوز داغ موتور جلوی در
مثل مردهای جلوی در گریه‌ام را می‌خورم
عکسم می‌افتد توی حجله
عکسم می‌افتد دور و بر عکس تو
دور و بر را نگاه می‌کنم
بوی اسفند و گلاب می‌آید
هنوز برای درک این چیزها خیلی بچه‌ام

بیا برت گردانم خانه
بیا، قبول، خاک نشسته، باشد گردگیری می‌کنم
میز و لاله‌های روی تاقچه و تلفن زیمنس مشکی دسته‌گوشت‌کوبی را پاک می‌کنم
پدربزرگ را باز می‌نشانم روی صندلی، دستش را قلاب می‌کنم به عصا
برام سعدی می‌خواند دوباره
شیرینی کشمشی می‌خوریم با هم
عزیز را می‌گذارم توی آشپزخانه که خیال‌مان راحت باشد
بعد قاب‌ها را پاک می‌کنم
تو را پاک می‌کنم
بیا دیگر، بیا برت گردانم سر حوض، سر انار
آبش بپاشد توی چشمم بخندی
برت گردانم به سروقت پاییز
زمستان بشود
برایم شال ببافی
برایت آدم برفی درست کنم
بی‌خیال مصدق نمی‌شود پدر
بی‌خیال کوچینی نمی‌شود پدر
کجا پس با صدای بی صدا یه مرد بود یه مرد با این همه آدم که دور و بر حوض نشسته بودند
بی‌خیال حساب کردن میز نمی‌شود
بی‌خیال این آدم‌ها نمی‌شود
بی‌خیال تو، حالا که نمی‌شود
بی‌خیال سفر آخر نمی‌شود؟
باید بروی. لعنت به ثبت احوال
من حالم بد است

بیا کمک کن همه‌چیز را برگردانیم سر جای اولش
کافه کوچینی باز باشد
لب حوض بنشینی دوباره
نامه‌ای به اداره‌ی پست چهارراه لشگر نرسد
راننده‌ی لعنتی خوابش نبرد
بیا کمک کن همه‌چیز خراب شده
بیا، مهم نیست من دیگر به دنیا نیایم
تو را بعد از دوازده سال نبینم
آب اناری که برایم چیده‌ای توی چشمم نپرد تو نخندی
حاضری نخندی؟
بیا، کمک کن
که شال گردنم را تمام کنی
که از لب حوض بلند نشوی و همه‌چیز خراب نشود

+ شبانه بی شاملو