دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۲

مسافر غیر کوچولو - 1

از تهران می‌روم. همیشه دلم می‌خواسته از تهران بروم. اما دوستش دارم. نمی‌شود. نمی‌توانم. بارها توی شهرهای شمال، کیش، اصفهان و روستاهای دور و بر تهران دنبال خانه گشته‌ام. خانه هم پیدا کرده‌ام. اما آمده‌ام تهران که جمع کنم و بروم و... که هرگز از جام جُنب نخورده‌ام. در ضمن جُنب درست است نه جُم. ما جنب می‌خوریم و می‌جنبیم، جم نمی‌خوریم. عدل هم درست است نه اد. این دوتا را می‌خواستم بگویم وقت نمی‌شد، گفتم لابه‌لای این حرف‌ها بگویم. عدل حالا که دارم از تهران می‌کنم باید بگویم. حالا که نمی‌شود از این شهر و این درهم‌تنیدگی زندگی‌ها و کارها کند، باید متارکه کرد. مادربزرگم هم می‌گفت دوری و سفر دل مرد و زن را برای هم تنگ می‌کند، دوباره عاشق‌شان می‌کند. باید بروم. دوری کنم. تا دلم را به دست آورد. تا مهربانی کند، ناز کند، چراغ‌های خیابان‌هاش را برام روشن کند، سر و روی کوچه‌هاش را برام آب و جارو کند. باید دوری کنم و دوستی.
اگر بشود هر ماه هفت هشت روز در جای دیگری خواهم بود، یعنی می‌شود؟ یعنی پای رفتن و دل برگشتن خواهم داشت؟ باید بشود. باید بروم. هر جایی غیر از تهران. یا باید رفت پیش دکتر و قرص ضد افسردگی خورد یا باید رفت سفر و غذاهای رنگی خورد. باید کاری کرد که تصویر هر روزه عوض شود. باید آلودگی هوا و بی‌حوصلگی و عزم راسخ برای نوشتن کار نیمه‌:کاره را بهانه کرد؟ هم بله. هم نه. شاید عوض کردن آب و هوا کله را برای نوشتن و کار کردن راه بیندازد. اما رفتن که بهانه نمی‌خواهد. باید بلند شوم و بروم.
الان شارژر لپ‌تاپ را برداشتم و سیمش را پیچیدم دورش، حالا می‌گذارمش توی زیپ کناری. حالا باید یک جمله دیگر بنویسم و لپ‌تاپ را خاموش کنم و درش را ببندم و بروم دم در، به راننده بگویم: «تهران را به شما می‌سپارم تا برگردم.»
امشب چشم‌هام را روی تهران می‌بندم و فردا به اصفهان باز می‌کنم. به جلفا. به خوش‌ترین جا برای زندگی، حتا اگر این زندگی هفت‌روزه باشد.