یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۲

راضی نیستم تهران را بفروشی

مادر تماس گرفت و گفت: به خدا ازت راضی نیستم تهران را بفروشی.
گفتم: خیابان ولیعصرش را باز کردم. نگه داشتم.
گفت: خیابان ولیعصر به چه دردم می‌خورد؟ وقتی بروم بالا، نرسد به سر پل تجریش، که یک کاسه آش سیدمهدی بگیرم و بروم توی امامزاده و جای خالی چنار قدیمی را تماشا کنم. ولیعصر را می‌خواهم چه کار؟ وقتی ته‌اش نرسد به میدان راه‌آهن و نشود سوار قطار شو و رفت سفر. اگر راه‌آهن نمی‌خورد به ولیعصر، چطور دیانا این‌بار می‌آمد توی راه‌آهن دنبالم، حواست نیست پوریا؟ دیانا آمده راه‌آهن دنبال مادربزرگش، اگر راه‌آهن نبود، چطور می‌آمد دنبالم وقتی که من از قطار پیاده می‌شدم؟ 
بعد چطور از توی ولیعصر ما می‌توانستیم بپیچیم توی کریمخان؟ چطور از نوبل شیرینی می‌خریدیم برای چای عصر؟ چطور تهران را فروختی پسر؟ حالا ما چطور زندگی کنیم؟

باید تماس بگیرم با خریدار که ببینم تهران را پس می‌دهد؟