سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۴

ابرهای تو

قطارها بازگشته‌اند به ایستگاه‌ها
هواپیماها بازگشته‌اند به آشیانه‌ها
در همه ترمینال‌ها بسته شده است
و تو
داری از همه قطارها پیاده نمی‌شوی
داری از همه هواپیماها پیاده نمی‌شوی

کشتی‌ها به بندرگاه بازگشته‌اند
بارانداز رونق گرفته
و تو از کشتی‌ها پیاده نمی‌شوی

لشگرها به شهرها بازگشته‌اند
پرچم سفید بر فراز خانه‌ها بالاست
سربازها در شهر چشم می‌گردانند
و تو در قاب پنجره پیدا نمی‌شوی

جنگ اگر رحم داشته باشد
یکی از ما را در خودش می‌کشد
ترس از بی‌مرگی جنگ است
زنده زنده به خانه بازگردیم
و زبان بین ما مرده باشد
و زبان بین تن ما از بین رفته باشد

با لباس‌های خواب تو
و پرده‌های اتاق
و آن دامن گل‌بهی‌ات که روی دسته صندلی جا گذاشته‌ای
بالن درست کرده‌ام
به هوای تو آن را باد می‌کنم

بالا می‌روم
از بالای قطارها
هواپیماها
کشتی‌ها
می‌گذرم
جایی میان ابرها فرود می‌آیم
جایی میان ابروهای تو

و جهان طعم سیب می‌گیرد
و تو از دستان خدا پیاده نمی‌شوی

چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۴

درازپام


قرص دیازپام رو دوست‌هاش صدا می‌زنند درازپام
و بهش می‌خندند.
قرص دیازپام هر روز بیشتر می‌ره تو خودش و
دوزش بالاتر می‌ره.


دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۴

آرام آرام...

مارى است چنبرزده شب
مى‌خواهى نيشت بزند و
كار را يكسره كند

مارى است چنبرزده شب
به آغوشت مى‌كشد
و مى فشاردت آرام آرام


پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۴

شبانه بی شاملو - ۶۷

شب بود؟
چگونه چنين روشن بود
از پس ماه و
چراغانى شهردارى برنمى‌آمد
و سوسوى پرژكتورهاى برج ميلاد خنده‌آور بود


شب بود
خورشيد در دست راست تو
و ماه
در دست چپت


و ماه و خورشيد در دستان من بود


من با خواندن خطوط دست تو
به زبان خدايان پى مى‌بردم
روز آغاز شده بود
و دستان تو
- منظومه كوچك شمسى اختصاصى من
طالع من را از نو رقم مى‌زد

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۴

ترسناك شده بودم

       مچم باز شد
       تاريكى در مشتم پنهان بود
       آفتاب ماسيد
       باغ فرسود
       شهر شُره كرد
       و تكليف يكسره شد
       نقاب را برداشتم
       ترس در چشمم پيدا بود
       ترسناك شده بودم
       
       از من نمى ترسيدند
       شبيه آنان شده بودم
       و روز، روز به روز كوتاه آمده بود

برویم سیدمهدی آش بخوریم - ۱۰

مامان‌بزرگم همیشه می‌گفت چینی که شکست شکست. بده دست چینی‌بندزن که بند بزند. اما چینی قبل نمی‌شود مادر. کاری که قبل ازش می‌کشیدی را دیگر نمی‌شود کشید. قوری چینی بندزنی‌شده دیدی؟
می‌گفتم دیدم مامان‌بزرگ.
می‌گفت همون دیگه. 
می‌گفتم خب. همون دیگه چی؟
مامان‌بزرگ چایی دورنگ را می‌گذاشت بغل دستم و شمد را از روم پس می‌زد و دست‌های پر پری‌اش را می‌گذاشت روی دستم و می‌گفت قوری‌یه یادته؟ شکسته‌بسته بود؟ حالا نگاه به دلت کن.
می‌گفتم یعنی من کار اضافه از دلم می‌کشم؟
می‌گفت پا شو پا شو. 
و پا می‌شد و می‌رفت.


قسمتی از داستان بلند «برویم سیدمهدی آش بخوریم»

چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۴

قهرمان همیشه جلوتر از ما بود.

قهرمان بچگی‌های من عمو حسین بود. آدم فهمیده‌ای بود چون همان اول کار رفته بود و فامیلش را عوض کرده بود و گذاشته بود عاملی. می‌دانست خمیر عالمی‌ها به تنور می‌چسبد و می‌سوزد و خمیره‌شان مشکل دارد. البته واقعی هم از تنور دیگری بود. تافته‌ی جدابافته. خودش و خواهرهاش و برادرش حسن. خواهرهاش یعنی عمه‌های ناتنی من دوتا موجود بامزه و دوست‌داشتنی بودند. یکی‌شان یعنی بامزه بود و هر دفعه یک بازی را شروع کرده بود و  همیشه منتظر بودی ببینی حالا ببین چه قصه‌ای دارد، یکی‌شان دوست‌داشتنی، که ترد و شکننده و همیشه‌مهربان بود.
عموهای تنی صدرحمت به هفت‌پشت غریبه بودیم. روابط مان مثل ایران و عراق بود و بعد ایران و آمریکا. اولش جنگ بود بعد شد قطع روابط الان هم من که نقش اسرائیل را بازی می‌کنم و با هیچ‌کدام‌شان روابط دیپلماتیک ندارم. فقط اسلحه به سمت هم گرفتیم. بچه‌های عموها مثل همه‌ی بچه‌های سیاستمدارهای دوست‌نداشتنی دنیا آدم‌های باحالی از کار درآمدند. بابای من هم یکی از خمیر همین عالمی‌ها. همه‌شان شبیه فطیر هستند.
اما این‌ها همه یک‌طرف آن‌طرف عموحسین. نان فانتزی بود. بوی خوش، بدون دورریختنی، خوردنی، باکلاس. قهرمان بچگی‌هام بود. کاری به کار کسی نداشت و کار خودش را می‌کرد و فقط هم کار می‌کرد. توی جنگ حتما ژنرال می‌شد. اصلا سرباز بودن بهش نمی‌آمد. مرد اول بود. همه منتظر بودند چیزی بگوید حرفی بزند. چشم‌شان به این بود که حسین چی گفت حسین چی کار کرد حسین کجا رفت. اگر مثلا ورزشکار بود الان کل خاندان ما ورزشکار شده بودند. اگر رفته بود مکانیکی همه مکانیک شده بودند. اما او پولدار شده بود و این تنها دلیلی بود که عالمی‌ها همه‌ی عمر برای پول زندگی کردند. الان همه پولدارند در قیاس با خودشان. اما خودشان لحنی دارند نسبت داش‌حسین، چون کف استانداردش این‌ها را خسته می‌کرد از تلاش و دویدن. خسته‌ی خسته. آن‌قدری که هیچ‌وقت خستگی‌شان در نرفت و همدیگر را هم خسته کردند.
سنش از همه بیشتر بود. راهش از همه دورتر بود. وقتش از همه کمتر بود. یا اینجا بود یا آلمان. مثل الان. که آلمان است. مثل الان که اینجا نیست. هیچ‌وقت اینجا نبود. همیشه جلوتر از اینجا بود.  من براش می‌مردم. ولی کاری هم با هم نداشتیم. مثل خاله زری. براش می‌مردم ولی مدت‌ها رفت و آمدی هم نداشتیم. عمو حسین قهرمان بچگی‌هام بود. یک روز من را بغل کرده بود و جلوی سرسرای خانه‌اش ایستاده بودیم. من مثلا چهار پنج سالم بوده. چی گفتم یادم نیست که گفت یک روز بیا همین خانه را بخر. خانه‌شان بزرگ بود. آن موقع، در آن سال‌ها کلی مجوز گرفته بود و تا وسط خانه چاه بزند برای آبیاری چمن حیاط. من همان توی بغلش نگاهم افتاد به خانه‌ی بغلی گفتم نه عمو، اینجا نه. من می‌آیم این بغلی را می‌خرم و همسایه می‌شویم. گفت چرا که نه. منتظرم. بعد من بزرگ شدم. تا راهنمایی قصدم این بود پولدار شوم اما هیچ‌کاری برای پولدار شدن نمی‌کردم. می‌نشستم خانه و نقشه سرقت از بانک می‌کشیدم. دوم راهنمایی بود که تصمیم گرفتم مثل خر بخوانم. مثل خر خواندم. بزرگ شدم و قد کشیدم و الان پا توی سن گذاشتم. چندسال پیش عمو حسین را دیدم. نشستیم کنار هم. گفتم یادت است گفته بودم می‌آیم همسایه‌ات می‌شوم؟ که عین خودت یاد می‌گیرم کار تولید کنم و پول بسازم. گفت نه. دست کم نزدیک سی سال از آن حرف‌ها گذشته بود. من پنج سالم بود و عمو الان چندسالش است؟ به هشتاد رسید؟ خندید. گفت چی شد پس؟ گفتم من جای پول کلمه ساختم. خندید. دستش را گذاشتم روی شانه‌ام. نگاه کرد و گفت می‌دانم. تو هم عین منی. من عین او شده بودم؟ نمی‌دانم. او ژنرال جنگ‌های اساطیری خیالات من بود و من اصلا پام را توی یک جنگ فرضی هم نمی‌توانم بگذارم. من هم خندیدم. گفتم شما قهرمان زندگی من بودی وقتی بچه بودم و بهت افتخار می‌کردم. هر چند الان رفت و آمد کمی داشته باشیم. گفت من هم الان به تو افتخار می‌کنم. بغض کرده بودم. مثل همین حالا. حالا اما فرق دارد. بغضش یک‌طور بدی است. او باز هم اینجا نیست و جلوتر است. اینجا ساعت دو است و آنجا دوازده. او مثل همیشه روزش از ما روشن‌تر است. حالا اینجا نیست. آنجا هم نیست. دراز کشیده روی تخت ولی دیگر بلند شده و رفته پی کارش. با این‌که روی تختش دراز کشیده - به قول عمران صلاحی- تختش سبک‌تر شده است. قهرمان این ماه‌های آخر دراز کشیده بود روی تخت. قهرمان ایستاده. ایستاده با مشت. کل کاری که از دستم برآمد چی بود؟ یک سبد گل بفرستم براش آلمان؟ خب. گل هم به دستش رسید.  حالا چی؟ یعنی در تمام خاندان عالمی با یک نفر می‌خواستی معاشرت کنی همین عاملی بود. اما عمو حسین دیگر از جاش بلند نمی‌شود. به پام نگاه می‌کنم. به عصاها. به گرفتاری بی‌موقع. قهرمان حرف زدنش به مشکل خورده بود. چندروز پیش تلفنی حرف زدیم. گوش کرد. من دوباره گفتم قهرمان منی عمو حسین. تافته‌ی جدابافته‌ای. این همه سال ایستادن باید خسته‌ات کرده باشد. کمی استراحت کن تا بهتر شوی. صدای نفس‌هاش می‌آمد. روزش باز روشن‌تر بود و دو ساعت زودتر بود از ما. گوش کرد. صدای نفس‌هاش آمد و بعد یک کلمه توانست بسازد: «می‌بوسمت.» قهرمان من، ژنرال، مرده ایستاده، مرد سفت، مرد سخت، مرد منطق، احساساتی شده بود؟ یا می‌خواست احساسات من را جواب دهد؟ می‌بوسمت؟ این‌جا دو ساعت بعد از روز قهرمان اشک بود و اشک. زن‌عمو گوشی را از گوش عمو و برداشت و گفت شنیدی پسرم؟ گفت می‌بوسمت. ممنون قهرمان. ممنون که قهرمان من بودی. ممنون که همانی بودی که بودی. و همین برای ما جذاب بود. تو واقعی بودی.

صبر زیاد برای علی و پیمانه و زن‌عموی نازنینم آرزو دارم. هر چند پام توی گچ باشد و نتوانم آنجا باشم. هر چند آنجا هنوز صبح زود باشد چرا که قهرمان همیشه جلوتر از ما بود.

سه‌شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۴

شکل جدید من

شکلی از غم
درون من ریشه دوانده
که وقتی به چشم من می‌آیید غمگین می‌شوید
دستان شاد شما در دستان غمگین من می‌پژمرد
به شکلی که شاخه ترد نسترنی نورسته را نادانسته در لیوانی سراسر اسید سپرده باشند
شکلی از غم درون من است
که من به شکلی دیگر راه می‌روم
و پا که از خانه بیرون بگذارم شهر من را پس می‌زند
و شکل من شکل گوزنی است که در بزرگراه قلنج کمرش را کامیونی شکسته باشد
شکل گربه‌ای سفید که به قیمت شاد کردن دو کودک
سوخته باشد
و حالا آنان به آونگ سیاه او بر درخت چشم دوخته‌اند
این شکل
شکل جدید من
شکلی عاریتی نیست
تشکل کوچکی است از خیابان و جیغ و سکوت
تشکل کوچکی است از خیابان و جنون
تشکل کوچکی است از خیابان و سطل‌های زباله و دست‌های تو
ها کن
ها کن
و این بخار
بخار های دهان کوچک تو
تمام یخ‌های جهان را آب می‌کند

تشکیلات سری ما
پشت سطل زباله سر چهارراه
آتش و دودی که داشت به چشم تو می‌رفت
ها کن
یخ این خیابان را آب کن
و ببین در اعجاز قرن من
سر هر چهارراه
زباله به جای آتش به گلستان مبدل می‌شود
و ما ابراهیم‌وار تکه‌های خویش و تکه‌های شهر را از بلندای چهار نقطه‌ی شهر با مشتی گره‌کرده و چشمانی گریان فراخوانده‌ایم
ما نام هم را صدا زده‌ایم
و تشکل ما اجتماع محترم دود پراکنده بود
دودی که به چشم تو رفت
و اشک من را درآورد

شکل جدید من
حاصل نان است و صف‌های راکد و طولانی سفارتخانه
که عصای موسا به حیرت به آن می‌نگرد
تز کوچک خنده است در عکس‌های اینستاگرام
و تفاوت فاحش رنجی که پشت لنز دوربین مقعر  محقر شده است
شکل جدید من
شکل عاریتی نیست
تاثیر مستقیم نوشتن روزنامه است
بر تاثر غیرمستقیم آواره‌ای که روی روزنامه شب‌ها می‌خوابد
شکل جدید من
عکس سر و ته برعکسی است بالای ستون معلقی در روزنامه
که طرح لبغم بر صورتش
سر و ته
طرح ناشیانه‌ای از لبخند شده است

شکل جدید من دست در جیب راه می‌رود
و خط فقر را با هر دستی که هر کجا نوشته شود
زود تشخیص می‌دهد
شکل جدید من
شعر نمی‌خواند
با شاعران دشمن است
و کلمه را با نان تاخت زده است
شکل جدید من
حالش از همین کلمات پی‌درپی به‌هم می‌خورد
بالا می‌آورد
شکل جدید من مردی است که قرض و خون بالا می‌آورد
شکل جدید من
جنس بنجلی است
جوک‌های کهنه را رفو می‌کند
خاطرات ریخته را بتونه می‌کند
و شب به شب
بین قرص نان و برنج پچ می‌اندازد

شکل جدید من شکل وثیقه است
شکل انشای خوش‌خط دبستان
و انشای بدخط رای دادگاه
شکل جدید من شکل خط ناخوانای یادداشت‌های نیمه‌شب است

شکل جدید من
شعرهای عاشقانه را
با تغییری جزئی تبدیل به آگهی تبلیغاتی می‌کند
شکل جدید من
عشق را
عشق شما را
می‌تواند در همه نظرسنجی‌ها جاودانه کند
و سیمرغ بلورین جشنواره‌ی فجر را
می‌تواند کاری کند که تخم طلا بگذارد

شکل جدید من
مردی منطقی است
و شکل شما
- هرقدر هم اساطیری و دست‌نایافتنی باشی -
در شکل جدید من غیرمنطقی است
شکل شما
اگر بخواهم شکل شما شوم
خنده‌دار است
انگار ژنرالی در رژه‌ی سالانه رو به دوربین شکلک درآورده باشد



  + شبانه بی شاملو